مظاهر شهامت
مگر ما چند نفريم؟ سعيد در كرج زندگي ميكند با سويل. با كلمات دقيق سر كار ميرود. مشتي مصالح مانند خاك و سيمان و آب و آهن به شكل كاملا دقيق، ديوار ميشود. معلوم است، وقتي ديوار از روي زمين بالا بيايد هر منظور ديگري هم داشته باشد، آفتاب را كج ميكند. اين حقيقت را وقتي بيشتر ميپذيرم كه او موقع رفتن به سر كار از تركيب استعاري ميدان هفتتير هم ميگذرد. نميتوانم باور كنم در اين عمل تنها فعل رفتن يا گذشتن از تركيب «هفت تير» صورت ميگيرد بلكه همچنان استعاره خوفناك تركيب هفت تير و تداعي صداي شليك آنها، ذهنيتي را هم در او پديد ميآورد كه با او به محل كار برده ميشود. و اگر چنين است در نظر هم داشته باشيم كه با حضور كلمه ديوار به عنوان هدف نهايي و كاركرد مستمر كلمه دقيق، موضوع پيچيدهتر ميشود... سويل بعد از رفتن سعيد تنها ميماند. در يك شهر غريب چه كار بايد بكند؟ كمي بيشتر ميخوابد نه اينكه واقعا خوابيده باشد، درازكش ميماند و به انواع موضوعهاي شخصي و عمومي فكر ميكند. مثلا فكر ميكند، وقتي مدرسه ميرفتند چرا فرناز غذايي را كه با خودش ميآورد مدرسه، ميبرد دزدكي در توالت ميخورد! يا اگر پدر به جاي نويسنده بودن، مدير پرورشگاه نيروهاي متخاصم فيزيك در مبحث ابعاد منحني بود، آيا باز هم اينقدر سيگار ميكشيد؟ يا اينكه هر روز عدهيي از مردم در گوشه و كنار جهان جمع ميشوند، تظاهرات ميكنند شعار ميدهند «نان، آخرين پرنده زنده ماست» در واقع ميخواهند چه بگويند و چرا پليس آنها را كتك ميزند؟ يا چرا تنها ديده شدن سنگ سفيد به اين معناست كه بالاخره باران خواهد باريد حتي اگر هنوز ابر به صورت واقعا علمي تفسير نشده است...
بعد، بالاخره رختخوابش را ترك ميكند، صبحانه ميخورد، خانه را تميز ميكند، ناهار ميپزد و از پشت پنجره كوچه را تماشا ميكند كه در آن پيرمردي با نوه جوانش با تار و دف موسيقي آذري ميزنند و او باز هم به ياد ميآورد رقصيدن در زير باران، درست همان لذتي را دارد كه انقلابيهاي زخمي، پس از پيروزي احساس ميكنند به شرطي كه زمان، زمان شيهه كشيدن ابرهاي به شكل گله اسبها بوده باشد...
مگر چند نفر هستيم ما؟
رشته تحصيلي آروين هم همان رشته سعيد است. مهندسي معماري. اما چون بيكار است، نميتواند و لزومي هم نيست كه با كلمات دقيق زندگي كند. هيكل زيبايي دارد، شيك ميپوشد و با دوستان خود جمع ميشوند خيابان گردي ميكنند، به كافهها ميروند، با گوشي تلفنهايشان مشغول ميشوند و بالاخره و در همه حال به آن دسته از كلمات فكر ميكنند كه سبك و گذرا هستند. تكيه كلام داريوش «من ميدانم است»، تكيه كلام مسعود «من حوصله هيچ خواب ديدن را ندارم». ايستك، ظاهرا آدم موشكافي است اما دوست دارد هميشه با دود سيگار بازي كند. الينا معتقد است همه دنيا به اندازه يك شهر كوچك با خيابان اصلي خيلي كوتاه است و بالاخره سلما فكر ميكند، امير به اندازهاي يك پسر است كه ميتواند خوب قليان بكشد و ميداند مزه گوشت گنجشك از مزه مرغ بهتر است ولي هر دو را نبايد خورد و بهتر است به جاي آن كاهو را با شيره عسل خورد...
ما چند نفر هستيم، تنها چند نفر!
همسرم در بيمارستان كار ميكند. يك روز به اين نتيجه نهايي رسيد كه نوع كار او و مشغول شدن با بيمارها فرصت فكر كردن به هيچ چيز ديگر را نميدهد. كارش را كه نميتواند رها كند، از خير فكر كردن ميگذرد. گاهي به قول خودش براي دل تنهايش دف ميزد. آن را هم برد گذاشت پشت بام خانه و گفت:«تگرگ كه ببارد، خبرم ميكند گلدانها را از حياط بياورم داخل خانه!» امشب هم كه خانه نيست. وقت غروب آفتاب مطمئن كه شد آسمان صاف است، رفت پيش دوستش زهرا تا درباره خوابهاي عجيب دخترش آنيس صحبت بكنند. كاري كه البته به كوزه پر از انگشتر با نگين فيروزه و افسانه اندوه هزارساله ربطي ندارد...
من، يك نفر هستم!
حالا كه تنها يك نفر هستم و در خانه به جز من كسي نيست براي خودم چايي دم ميكنم. عصر از باقي مانده غذاي نهار خوردهام و احساس گرسنگي نميكنم. از اين بابت خوشحالم. از احساس گرسنگي هميشه بدم آمده. مخصوصا كه هيچ وقت حوصله پختن غذا را نداشتهام. باز هم قسمتي از رمان «تسليناپذير» ايشي گورو را ميخوانم. رمان قطوري كه خواندنش را از چند روز پيش شروع كردهام. سبك داستاننويسياش را خيلي دوست ندارم اما با خودم لج كردهام كه بالاخره تا آخر بخوانم. كند پيش ميروم. مخصوصا به اين دليل كه حين خواندن مدام فكر ميكنم بايد طور ديگري نوشته ميشد. فكر ميكنم اگر آقاي نويسنده رودهدرازي نميكرد اين رمان اصلا نوشته نميشد. تنها از يك كارش خوشم آمده. اينكه همه چيز را طوري ناگهان در فضاي اكنون خواندن تغيير ميدهد كه به جاي باورناپذيري آن به كند و معمولي بودن مفهوم «ناگهان» عادت ميكنيم بدون آنكه از اين اتفاق حيرتزده شده باشيم. اما واقعا حتي براي درك چنين وقوعي هم نميارزيد، بخواهم اين كتاب را بخوانم. پس از نيم ساعت كتاب را كنار ميگذارم و تصميم ميگيرم امشب ديگر با آن كاري نداشته باشم. باز هم فكر ميكنم ميلان كوندرا بهتر از گورو مينويسد حتي براي زدودن هيجان از امر ناگهاني يا وسعت دادن به فضاي رمان با احضار موقعيتي ديگر براي نوشتن در زماني كه انتظارش نميرود. گورو هنوز يك آسيايي است كه در باورهاي داستاننويسي اروپايياش جا نيفتاده است.
تلويزيون مستندي از زندگي نوعي پرنده را نشان ميدهد. اسمش را نميدانم. از ميانه فيلم تماشا ميكنم. دو پرنده نر را در نزديك هم نشان ميدهد كه با ساختن آشيانه از ريزههاي علف خشك سعي ميكنند، جفتي براي خود جذب كنند. يكي از آنها مسن و با تجربه است و كارش را خوب پيش ميبرد اما ديگري نوجوان و بيتجربه است و مدام خرابكاري ميكند. دقيقهها ميگذرد اما جفتي براي هيچكدام پيدا نميشود و وقتي پرنده جوان او را پس ميزند و ميرود باز هم براي آشيانهاش علف بياورد، كل لانه او را خراب ميكند. از اين تماشا ميخندم. بلند ميخندم. خيلي بلند. آنقدر كه گربهمان كه در اتاق ديگر خوابيده بود، بيدار ميشود و هراسان ميوميو ميكند. كمي نگاهم ميكند و بعد به من ميفهماند كه در هال را باز كنم، برود حياط. در را باز ميكنم، ميرود. فيلم مستند تلويزيون تمام شده. ساعت اخبار است.
دانشمندان آنزيمي را كشف كردهاند كه پلاستيك را تجزيه ميكند و فيلم آزمايشگاه و ابزار آن...
نهنگهاي زيادي در قطب شمال با آمدن به ساحل خودكشي ستان خوزستان ايران، خود و 7 نفر خانوادهاش را به خاطر فقر با گاز كشته است.
كارشناسان پيشبيني ميكنند، اوضاع سياسي خاورميانه در چند دهه آينده بهتر نخواهد شد...
اخبار دلگيركننده است. تلويزيون را خاموش ميكنم و سكوت هولآوري فضاي خانه را پر ميكند. به حياط ميروم و در سكوت و تاريكي آن غرق ميشوم. باد آرامي ميوزد. سايه شاخه درختان روي نيمه روشن ديوار ميلرزد. در گوشهيي روي صندلي مينشينم. چند لحظه ميگذرد و نميدانم چرا خاطرهيي از كودكيام را به ياد ميآورم:
«تنها و پياده در يك كوره راه سفيد راه ميروم. آسمان از ابري سياه پوشيده شده است. در اطراف راه، انواعي از علفهاي هرز بلند ديده ميشود. چند قدم جلوتر از من بلدرچيني به سختي راه ميرود كه پاي راستش زخمي شده است. ميخواهم به آن برسم و بگيرم. سرعتش را تندتر ميكند و ميرود لاي علفها گم ميشود. به دنبالش ميروم و پس از مدتي سر از جايي در ميآورم كه همه جا را سنگهايي بزرگ با اشكال مختلف و عجيب پر كرده است. آنها مرا احاطه كردهاند. گم شدهام و به شدت ميترسم. ناگهان آسمان با صدايي خيلي بلند ميغرد و برقي بسيار درخشان آن را پاره ميكند. بارش رگباري تگرگ شروع ميشود. زير سنگي به شكل گرگ پناه ميگيرم. از ترس مچاله شدهام. ناگهان پرنده را در كنار خود ميبينم. آن را توي دستهايم ميگيرم و به سينه خود ميچسبانم. گرماي تنش مرا آرام ميكند و پي از مدتي لرزش بدن او هم تمام ميشود. پس از ساعتي باران بند ميآيد و به زودي ابرها كنار ميرود و آسمان صاف ميشود. پرنده را در جيب كتم قرار ميدهم و از ميان علفهاي خيس و خنك راه ميافتم...».
يادآوري اين خاطره حالم را خوب نميكند. چون فردا صبح آن روز را هم ميبينم كه وقتي ميروم در گوشه حياط الك آرد كردن مادرم را كنار بزنم و پرندهام را در دست بگيرم، پرها و استخوانهاي در اطراف ريخته آن را ميبينم و لكههاي خون روي الك و روي زمين را. الان تنها غمگينم و نميدانم چرا احساس شرم باعث ميشود، نتوانم مانند آن وقت با صداي بلند گريه كنم. به داخل خانه برميگردم، روي فرش به پشت دراز ميكشم و تا چند ساعت ديگر بدون اينكه واقعا به چيز مشخص و معلومي فكر كنم بيحركت ميمانم و بعد به ريشههاي عميق فكر ميكنم و درمييابم هميشه به تركيب اين دو كلمه فكر ميكردهام و از آن به شدت خوشم ميآمده است. مثل حالا كه باز هم از آن خوشم ميآيد و نميدانم چرا. اگر بگويم به اين دليل كه ريشههاي عميق، معناي نگهدارنده همه چيز است و ميتواند در برابر معناي نابودي و نيستي، نجاتدهنده بماند، شايد توجيهي منطقي است اما براي من كه اصولا به ماندن و بودن درازمدت هيچ چيز باور ندارم، پاسخ درستي نيست. شايد از ريشههاي عميق تنها و تنها به اين دليل خوشم ميآيد كه ريشههايي عميق هستند. يعني مفهومي بزرگ و با عظمتي را تداعي ميكنند در زماني كه هر چيز از آن تهي شده و سبك و فرار و گذرا مينمايد، وجودي هيجانآور تلقي ميشود. به هر حال، فكر كردن به ريشههاي عميق به من احساس خوبي ميدهد هر چند در رفتارهاي روزانهام عموما سعي نميكنم به آن فكر كنم بلكه بر عكس با چيزهاي بيارزش و بيهوده و حتي احمقانه مشغول ميشوم. مثلا با اينكه عادت ندارم به جز در موارد ضروري خيلي از خانه بيرون بروم، وقتي قرار بود با ماشين به مقصدي بروم و برگردم با وجود رانندگي از همان ابتدا با خودم روي عددي شرط ميبستم و ديده شدن تعداد خودروهاي فقط پرايد نقرهاي در خيابان يا هر جايي كل مسير را ميشمردم. تقريبا هميشه برنده ميشدم چون در آخر تعداد آنها از عدد شرطام بيشتر بود. اخيرا ديگر پرايدها را نميشمارم. خودروهاي سواري پيكان فقط به رنگ سفيد را ميشمارم. نسل اين ماشين رو به انقراض است بنابراين در اغلب موارد از عدد مفروض خودم كمتر ديده ميشود. در بيشتر مواقع شرطم را به خودم ميبازم. اما و با اين همه، كنار نميكشم يا عدد اوليه را كم نميكنم...
ديروقت شب است. تابش مهتاب از پشت پنجره ديده ميشود. همسايهها خوابيدهاند و تقريبا هيچ صدايي از بيرون شنيده نميشود. تعدادي كلمات هرج و مرجطلب در ذهنم جولان ميدهند و مرا تشويق ميكنند آنها را بيرون ببرم. برخاسته و لباس ميپوشم و با آنها از خانه بيرون ميروم. شهر آرام و خيس است و بادي آرام در آن ميوزد. در يك خيابان سرازير و طولاني، آرام قدم ميزنم. سكوت و هواي خوب، دلپذير است. اما كلمات هرج و مرج طلب در درون جمجمهام تكان ميخورند و جدار آن را با دردي سوزن سوزن، آزار ميدهند. بايد آنها را آزاد كنم. اولين كلمه «مرگ» است. اين كلمه بسيار شناخته شده و سمج و كهنسال است. آن را با رنگ اسپري قرمزي كه با خود آوردهام، روي ديوار طولاني سفيد مدرسهيي در چند جا و به شكل اريب مينويسم و پيش ميروم. باز هم به آرامي پيش ميروم. گاهي ماشيني رد ميشود و گاهي هم ماشين گشتهاي شبانه پليس. خوشبختانه كسي به مردي ميانسال كه با آهستگي راه ميرود، شك نميكند. پس از مدتي روي ديوار مناسب ساختماني، كلمهاي ديگر مينويسم اما هنوز چند كلمه ديگر هست كه بايد ذهنم را از آنها خالي كنم. به راه رفتن خود ادامه ميدهم و همچنان مينويسم. تا برسم به آخر 3 خيابان طولاني و متصل به هم، اين كلمات را هم خيلي درشت مينويسم: شوخي، زكي، فرياد، لبخند، ننگ، طلوع، سحر، كلاغ سياه، موشك، اتم، روسيه، امريكا، پوتين، پوشالي، ترامپ، فلسطين و شاخه زيتون، آينه، تبلور، شعر، اتحاديه اروپا، دموكراسي، اسرار ازل، اينترنت...
به آخر سومين خيابان ميرسم. رنگ اسپري تمام شده و ديگر هيچ كلمهاي باقي نمانده كه آزارم بدهد. كپسول رنگ را در ظرف آشغالي مياندازم و دوباره از مسير همان خيابانها به طرف خانه برميگردم. صبح نزديك است و هوا روشن شده است. چند متر جلوتر از خود چند كارگر شهرداري را ميبينم كه بعضي از نوشتههايم را از روي ديوارها پاك ميكنند. به آنها كه ميرسم بدو بيراههايشان به نويسنده كلمات را ميشنوم. در ادامه باز هم ديگراني هستند كه همان كار را ميكنند و زماني كه به آغاز خياباني ميرسم كه نوشتن را از آنجا شروع كرده بودم، متوجه ميشوم همه كلمات را پاك كردهاند يا روي آن را با رنگ پوشاندهاند.
به در خانهمان در كوچه رسيدهام و ميخواهم با كليد قفل آن را باز كنم. خودروي پليس ميرسد و ميايستد و دو نفر مامور از آن پياده شده و به طرف من ميآيند. سرم باز هم سنگين شده است.
دانشمندان آنزيمي را كشف كردهاند كه پلاستيك را تجزيه ميكند و فيلم آزمايشگاه و ابزار آن...
نهنگهاي زيادي در قطب شمال با آمدن به ساحل خودكشي كردهاند...
مردي در استان خوزستان ايران، خود و 7 نفر خانوادهاش را به خاطر فقر با گاز كشته است.
كارشناسان پيشبيني ميكنند، اوضاع سياسي خاورميانه در چند دهه آينده بهتر نخواهد شد...
اخبار دلگيركننده است. تلويزيون را خاموش ميكنم و سكوت هولآوري فضاي خانه را پر ميكند. به حياط ميروم و در سكوت و تاريكي آن غرق ميشوم. باد آرامي ميوزد. سايه شاخه درختان روي نيمه روشن ديوار ميلرزد. در گوشهيي روي صندلي مينشينم. چند لحظه ميگذرد و نميدانم چرا خاطرهيي از كودكيام را به ياد ميآورم:
«تنها و پياده در يك كوره راه سفيد راه ميروم. آسمان از ابري سياه پوشيده شده است. در اطراف راه، انواعي از علفهاي هرز بلند ديده ميشود. چند قدم جلوتر از من بلدرچيني به سختي راه ميرود كه پاي راستش زخمي شده است.» يادآوري اين خاطره حالم را خوب
نميكند. چون فردا صبح آن روز را هم ميبينم كه وقتي ميروم در گوشه حياط الك آرد كردن مادرم را كنار بزنم و پرندهام را در دست بگيرم، پرها و استخوانهاي در اطراف ريخته آن را ميبينم و لكههاي خون روي الك و روي زمين را. الان تنها غمگينم و نميدانم چرا احساس شرم باعث ميشود، نتوانم مانند آن وقت با صداي بلند گريه كنم. به داخل خانه برميگردم، روي فرش به پشت دراز ميكشم و تا چند ساعت ديگر بدون اينكه واقعا به چيز مشخص و معلومي فكر كنم بيحركت ميمانم و بعد به ريشههاي عميق فكر ميكنم و درمييابم هميشه به تركيب اين دو كلمه فكر ميكردهام و از آن به شدت خوشم ميآمده است. مثل حالا كه باز هم از آن خوشم ميآيد و نميدانم چرا. اگر بگويم به اين دليل كه ريشههاي عميق، معناي نگهدارنده همه چيز است و ميتواند در برابر معناي نابودي و نيستي، نجاتدهنده بماند، شايد توجيهي منطقي است اما براي من كه اصولا به ماندن و بودن درازمدت هيچ چيز باور ندارم، پاسخ درستي نيست.