درباره صمد بهرنگي و نقشاو در تربيت داستانخوانهاي حرفهاي
يكي از پايهگذاران اصول قصهنويسي مكتوب
عليالله سليمي
در دوران كودكي قصههاي فولكلوريك آذربايجاني را به خاطر اينكه زبان مادريام آذري است، بارها از زبان مادر و مادربزرگم شنيده بودم و هر بار كه اين قصهها را ميشنيدم با شخصيتهاي افسانهاي به دنياي قصهها و افسانهها سفر ميكردم. در آن زمان، اوايل دهه پنجاه كه در روستا زندگي ميكرديم و من به غير از كتابهاي درسي به كتابهاي ديگري دسترسي نداشتم، تصورم اين بود كه فقط مادرها و مادربزرگها بلدند اين قصهها را تعريف كنند، آن هم به شكل شفاهي و اصلا فكر نميكردم نويسندگاني هم هستند كه اين قصهها را با جزئيات كامل مكتوب ميكنند و حتي ابعاد تازهاي به اين قصهها ميبخشند و شخصيتهاي معروف قصهها و افسانهها ميتوانند در شكل تكامل يافتهاي به دنياي ذهني خوانندگان وارد شوند. در چنين عوالمي بودم كه به صورت اتفاقي به شهر كوچك قيدار (خدابنده) كه در نزديكي روستاي محل سكونت ما بود رفتم. اين شهر بازار معروف ندارد اما در دو سوي خيابان اصلي آن مغازههاي كوچك و بزرگي قرار دارد كه انواع اجناس در آنها به مشتريهايي كه اغلب از روستاهاي اطراف براي خريد به اين شهر كوچك ميآمدند عرضه ميشد. در ميان مغازههاي رنگارنگ راسته خيابان اصلي، يك مغازه كتابفروشي هم بود كه روي جلد كتابها در پشت ويترين اين مغازه بد جوري توجهم را جلب كرد. از ميان كتابهايي كه هيچ كدام را تا آن زمان نديده و نخوانده و نويسندگانشان را هم نميشناختم، كتاب «تلخون و چند قصه ديگر» صمد بهرنگي نظرم را جلب كرد. نه اينكه شناخت قبلي از اين نويسنده داشته باشم يا تعريفش را از كسي شنيده باشم. آن زمان اصلا اسم صمد بهرنگي به گوشم نخورده بود اما كلمه «تلخون»را بارها از زبان مادر و مادربزرگم در لا به لاي قصههايشان شنيده بودم. آن روز كتاب «تلخون و چند قصه ديگر» را خريدم. اولين بار بود كه كتاب ميخريدم. كنجكاو بودم زودتر به روستا برگرديم و برسيم خانه تا من قصههاي كتابي را خريده بودم بخوانم. طرح روي جلد كتاب، تصويري از مردي بود كه كلاه پشمي به سر داشت، عينكي بود با سيبلهايي كه به طرح صاف صورتش ميآمد. كتاب چند قصه داشت؛ «تلخون»، «بينام»، «عادت»، «پوست نارنج»، «آدي و بودي»، «بز ريش سفيد»، «به دنبال فلك»، «گرگ و گوسفند» و «موش گرسنه». اول از همه رفتم سراغ قصه تلخون كه عنوان كتاب هم از آن برگرفته شده بود. وقتي داشتم قصه را ميخواندم احساس كردم شكل كلي آن برايم آشناست. خلاصه قصه را بارها از زبان مادر و مادربزرگ شنيده بودم اما حالا با شكل كامل يك قصه آشنا مواجه بودم كه شخصيتها پرداخت كاملي داشتند و فضاها ملموستر شده بود. وقتي براي مادرم از تلخون گفتم، چشم هايش برقي زد و گفت: «اينكه همان قصه «آه» خودمان است. خودم كه بارها برايت تعريف كردم.» قصه كامل تلخون را از روي كتاب صمد بهرنگي براي مادرم خواندم و او هم خوشش آمد كه قصه شاخ و برگ پيدا كرده و كاملتر شده است. بعدها فهميدم قصه تلخون بازسازي شده و توسعه يافته افسانه فولكلوريك قصه آه است. در اين قصه، صمد بهرنگي تا ميتوانسته به شخصيتها هويت، و به حوادث و ديالوگها شكل و جهت داده است. قصه تلخون تقريبا براي همه نسلها آشناست؛ تلخون، حكايت دختر تاجري است كه برخلاف شش خواهرش، به ظواهر زندگي بياعتناست.