با كولهبار رنج بر دوش
مريم مهتدي/ نخستينبار كه بعد از چند ماه دوري از تهران در يكي از خانههاي پايتخت با دوست عزيزي درددل ميكردم از دورههاي گرفتگي و افسردگيام در روستا، با تعجب ابروهايش را انداخت بالا و گفت: پس اونجا هم حال آدم بد ميشه.
همين يك جمله چند هفتهاي مهمان ذهنم بود. فكر ميكردم چهطور ذهن آدمي تصور ميكند با كوچ يا مهاجرت، با تغيير جغرافيا و محيط رنجهايش هم دود ميشود و ميرود هوا. معمولاً ميگويند آدم مهاجر به خاطر غرق شدن در دنياي جديد و دلمشغوليهاي تازه ديگر فرصت نميكند به رنجها و غصههايش مثل قبل فكر كند. براي خودم هم پيش آمده. در شهر يا كشور ديگري كه ريتم زندگي در آن تندتر است و زندگي جديتر فرصت كمتري بود براي همزدن افكار منفي گذشته و اضطرابهاي مربوط به آينده. ريتم تند زندگي امان را از ذهن ميگيرد براي عميق شدن در خود. اما وقتي از زندگي در شهري بزرگ با ريتمي مثل آنچه در تهران ميبينيد، جمع ميكنيد و ميرويد به شهري كه همهچيز را انگار گذاشتهاند روي صحنه آهسته، آنوقت ديگر ذهن واويلا ميكند. چيزي كه زياد است وقت و وقت و وقت. يك روز ليست درست ميكنيد از كارهايي كه بايد انجام بدهيد و بنا به تجربه زندگي در شهر بزرگ و شلوغ براي انجام كارها زماني را در نظر ميگيريد كه در عمل ريشخندتان ميكند. كارهاي اداري و تجاري در شهر كوچك در كمتر از يك نصفه روز تمام ميشوند. كارهايي كه در تهران اگر هم در خود ادارهها و مراكز درست پيش بروند، ترافيك شهر و سرگرداني براي جاپارك و تاكسي و چيزهاي ديگر چنان وقتگير ميشوند كه كاري يك ساعته را تبديل به پروژهاي يك روزه ميكند. ذهني كه عادت كرده وقت زيادي براي كارهاي روزمرهاش صرف كند، در مواجهه با زمان اضافهاي كه ميآورد چكار ميتواند بكند جز فكر كردن؟ و همينجا اگر اهل حسرتخواري باشيد با كمي چاشني خودآزاري، بعد از چند ماه زندگي در شهر كوچك با ريتم پايين دچار افسردگي و ملال ميشويد و به اين نتيجه ميرسيد كه بايد ميمانديد در شهر بزرگ. همانجا كه ريتم زندگي كمتر مجال فكر كردن بهتان ميداده.
به گمان من چارهاش چيزي جز آگاهي و آمادگي نيست. آگاهي نسبت به وضعيتي كه گوشهاي از آن را نوشتم باعث ميشود دنبال راهكار براي رنجهايتان بگرديد. ممكن است تصميم بگيريد خودتان و روانتان را بهتر بشناسيد. ممكن است تصميم بگيريد وقت بيشتري براي رسيدگي به خودتان بگذاريد و فرصت كنيد راههاي تازهاي براي شاد و راضي كردن خودتان پيدا كنيد. و آمادگي براي مواجهه با خودتان ميتواند ماههاي اول كوچ و مهاجرت را آسانتر كند. با غافلگيريهاي كمتر. آنوقت ديگر فكر نميكنيد با تغيير جغرافيا، دكمه خاموش رنجهايتان را ميزنيد و بعد آنجا كه حالتان بد شد غافلگير نميشويد و افسرده. اين كولهبار رنج اسمش رويش است. متاسفانه يا خوشبختانه روي كول آدم سوار شده و هرجا برويد سفت بهتان چسبيده. حضورش را كه بپذيريد، تازه آن همه وقت اضافي در شهر كوچك كاربرد پيدا ميكند.