از همان اول كه ما رفتيم آنجا سيا هم همانجا بود. چند تاي ديگر هم بودند ولي سيا چيزي داشت كه از همه شاخصتر بود. چيزي كه شايد نه به دانستن بيايد نه به گفتن.سيا با چند تاي ديگر هميشه همان حوالي بودند. گاهي چند تايي بهشان اضافه ميشد و گاهي كم، اما سيا وجودش خدشهناپذير بود. هميشه بود همان حوالي. براي خودش ميآمد، ميرفت، مينشست، لم ميداد، ميخوابيد.
دِين اسمش به گردن صفت بارز وجودش بود. سيا سياه بود. يعني اگر بطور كامل به دمر خوابيده حسابش ميكردي به جز دو لكه سفيدِ ابروي بالاي چشمهايش به كل سياه بود. و اگر طاقباز تصورش ميكردي سفيدِ بينقص بود. بيلك، بيپيس. و اين زيبايش ميكرد و آن سينه فراخ و شانههاي پهنتر از كمرش و آن پوزه از درازا متوسط و پهنش و آن خزِ سيخ سيخِ دور گردن و تيره بالايي پشتش.
اما تنها اينها نبودند كه سيا را محبوب و خواستنياش ميكردند. سيا چيزهايي توي وجودش داشت كه متشخصش ميكرد. يعني ويژگيها و خصوصيات رفتاري انساني را به راحتي ميتوانستي به او نسبت بدهي و به همين خاطر، سيا سگ محبوب خانبابا بود.يعني اينطور بود كه وقتي توي خيابان سنگلاخ از راه ميرسيديم اول كه مادهها متوجه آمدنمان ميشدند و صدا ميكردند سيا از دور ميايستاد وسط خيابان از همانجا براندازمان ميكرد بعد گله را رهبري ميكرد به استقبالمان. نزديك كه ميشدند سيا پا سست ميكرد. تولهها و مادهها و تازه بالغها ميآمدند خودشان را ميمالاندند به پايمان، دست و بالمان را ميليسيدند، روي دو پا بلند ميشدند و بغلمان ميكردند و جير جير راه ميانداختند. اما سيا آن دور با فاصله ميايستاد و منتظر تفقد خانبابا ميماند. بعد خانبابا صدايش ميكرد.
« سيا! چطوري تو؟ بيا ببينم!» طنين صداي خانبابا گوشهاي سيا را ميجنباند، روبهروي خانبابا ميايستاد، دم تكان ميداد و شاهوار از ميان بقيه براي خودش رو به سوي خانبابا راه باز ميكرد.
ميان غلغله گله خودمان را ميرسانديم به در، خانبابا همه را جز سيا ميتاراند، كليد ميانداخت به قفل و در را باز ميكرد. اشاره به سيا ميگفت برو تو. سيا نگاهش ميكرد. باز دو مرتبه ميگفت برو تو. اينبار خودش را از آستانه عقب ميكشيد، كمي كنارتر مينشست، سينه سپر خيره ميشد به خانبابا. بعد كه خانبابا ميرفت تو، سيا پشت سرش روانه ميشد.
خانبابا برميگشت پشت سرش سيا را كه ميديد لبخند ميزد، رو به ما ميايستاد، دستش را توي هوا غنچه ميكرد و ميگفت: ببينيد! ادب و اصالت كه ميگم اينهها! مودب واستاد تا من اول بيام تو بعد پشت سرم داخل شد. اين حيوون حتا سلسله مراتبو هم درك ميكنه.بعد ميرفتيم داخل و هر كس به كاري مشغول ميشد. خانبابا خودش را به سبزيكاري، علفهاي هرز، به درختي، لوله آبي، سيم برقي، حصاري و شياري مشغول ميكرد و هر جا كه بود سيا هم در همان نزديكي سايهيي ميجست، لم ميداد و چرت ميزد.
البته لم ميداد، چرت ميزد اما همهاش حواسش بود. فقط كافي بود مادهها صدايي كنند يا بويي به مشامش برسد. تر و فرز از جايش بلند ميشد، ميايستاد، شرايط را بررسي ميكرد، بيحركت به جايي آن دورها زُل ميزد. همه منتظر فرمان سيا بودند. فرمان كه با چند پارس سيا صادر ميشد در صف اول نرهاي تازه بالغ بودند كه هجوم ميبردند به سمت هدف بعد مادهها بودند و در نهايت سيا چند خيز به سمتشان برميداشت و ميايستاد و از دور چون رهبري كاردان كارزار را هدايت ميكرد.
حالا هدف چه بود؟ گربهيي، سموري، بچه ريقماسييي، پيرمرد آفتابه به دستي، سگِ لنگِگر نگونبختي آن دور دورها.اما خب، همينها بهانهيي بود كه سيا در چشم خانبابا جلوهگري كند و محبتش را بخرد.نرهاي تازه بالغ كه از تك و تا ميافتادند و با مادهها مشغول شلنگ انداختن ميشدند سيا هم با غرور عقبگرد ميكرد سمت خانبابا.خانبابا دستي به سر و سينهاش ميكشيد و اگر كسي از ما آن نزديكيها بود باز دستش را توي هوا غنچه ميكرد و ميگفت:« ببين! حيوون خطرو احساس ميكنه. اين حيوون ارزشمنده. چرا!؟چون براي امنيت اهميت قائله. ديدي چه جوري مثل يه فرمانده جنگي نيروهاي زير دستشو رهبري كرد؟ ديدي چطور حمايتشون كرد؟»بعد غنچه را بالاي سر سيا ميشكوفاند و نوازشش ميكرد.دوستش داشت.يك بار كه آمديم و توي خيابان سنگلاخ خبري از سيا و باقيشان نبود به وضوح دست خانبابا توي هوا به نگراني چرخيد و به لبش نشست بعد اطراف را نگاهي كرد، به زمزمه گفت: كجا موندن اينا!؟ و منظورش از اينها، سيا بود.كه يكهو سيا از سمت چپ به دو پريد جلوي ماشين و از راست توي راه آب باغي غيبش زد. چند ثانيه پشتش سگي گوش و دمبريده درست وسط سنگلاخ و جلوي ماشين ظاهر شد، ايستاد و بنا را گذاشت به پارس كردن سمت جايي كه سيا نيست شده بود. ايستاد، پارس كرد اما جلوتر نرفت. بعدش برگشت و به پشت سرش نگاه كرد. ما هم رو برگردانديم به چپ و رد نگاهش را گرفتيم. كمي دورتر جوانكي بود. خانبابا از ماشين پياده شده بود. جوانك كه خانبابا را ديد براي نرِ گوش و دمبريده سوت كشيد. گوش و دمبريده رو به سوت برگشت. لحظهاي درنگ كرد و بيتوجه به خانبابا فاتحانه و نرم رو به سوي جوانك گذاشت.
خُب! سگ است. خصلتش همين است. يك كرور آدم هم كه دور و برش باشد حرف صاحبش را ميخواند. حرف كسي كه نان از دستش گرفته. وفا دارد به عهد. توي خونش است.
خانبابا يك نگاه به گوش و دمبريده كرد يك نگاه به راه آب باغ و شروع كرد سيا را صدا زدن: «سيا! سيا! سيا!»و بار سوم بلند تراز دو مرتبه قبلي و غضبناك.به شنيدن صداي خانبابا پوزه سياه سيا در راه آب ظاهر شد و دمي بعد سيا بود كه دور خانبابا ميچرخيد و موس ميكشيد. خانبابا اول شماطتش كرد بعد دستي به سر و گوشش كشيد و وارسياش كرد و خوب كه از سلامتش مطمئن شد فرمان حمله داد به سمت گوش و دمبريده. سيا چند گامِ مشكوك و لرزان به سمت گوش و دمبريده برداشت و بعد كه خانبابا دومرتبه فرمان حمله را قاطعانه صادر كرد و هياش داد گويي كه زمين زير پايش كنده شود و خودش به چله نشسته باشد گسيل شد سمت گوش و دمبريده.
سيا حريف را به هُرّاي ميخواند و به سويش شتاب ميكرد. حريف هم غافل نبود. آماده بود. آماده نبرد. آماده دفاع از عنوان پيشين. دو حريف، دو مبارز، دو جنگجو لحظه به لحظه به هم نزديكتر ميشدند و ثانيهها ديگر كم ميآمدند براي سنجش و پيشبيني. فقط بايد ميايستادي و تماشا ميكردي. سيا و گوش و دمبريده به تاخت سمت هم ميآمدند، سيا در چند متري گوش و دمبريده جستي به هوا زد و به ضرب سينه سر و يالِ گوش و دمبريده را كوفت. گوش و دمبريده به لحظهاي در هم پيچيد و تا كلاف به هم بافته تنش را باز كند خودش را در گريز ديد و سيا را در تعقيب.
حالا سيا بود كه حريف را از قلمرو خود ميراند و پيروزي را در قفايش بانگ ميزد. سرود پيروزي سيا نرهاي تازه بالغ را هم به هيجان آورده بود و اين تازه سرمستانِ جواني را كشانده بود دنبال خودش.
سيا بود كه روي ابرها ميغريد و يكهتازي ميكرد و در پسش پياده نظام نرهاي بالغ ِ شوخ و شنگ لشكر كشيده بودند و عقبشان ... عقبشان ... عقبشان خانبابا نشسته بر راهواري پيل پيكر جنگ را با شمشيري آخته رهبري ميكرد.
دشمن را تارانده بودند تا جايي كه سوادشان بر سواد ويرانههاي دور منطبق شده بود و لحظهاي بعد در افقِ متلاطم از رقتِ هواي گرم پيشاپيش همه خانبابا ديده ميشد كه فاتحانه پيش ميآمد و در پس پشتش، نه كه زياد، يك قدم، سيا بود و در پي سيا نرهاي تازه بالغ كه غرور پيروزي مستشان كرده بود.فاتحانه آمدند و خانبابا برايشان ضيافتي ترتيب داد.آبي به سر و رويشان پاشيد، سيرابشان كرد و بعد كه خوب سرحال آمدند برايشان لش مرغ ريخت كه بخورند. خودش روي بلنداي تراس ايستاده بود و نگاهشان ميكرد. همه شان به كشمكش افتاده بودند. سيا دورتر ايستاده بود. خانبابا صدايش كرد و مشتي در هم پيچيده از اسكلت مرغ به سويش پرتاب كرد. نرهاي تازه بالغ هجوم بردند به سمت طعمه لذيذ. سيا چنگ و دندان نشان داد و نرهاي تازهبالغ پس كشيدند. خانبابا آن بالا قاه قاه خنديد و باز از دستش توي هوا غنچه ساخت و گفت: ببين! قدرته كه سلسله مراتب ايجاد ميكنه. ديدي چطور ازش حساب ميبرن؟
دوستش داشت. تاب خواري و خفتش را نداشت.از بزرگي كردنش كيف ميكرد. خب! سيا هم دوستداشتني بود. ميفهميد. محبت را جواب ميداد. وقتي خانبابا را ميديد جداناپذير بودند. مگر غريبهاي ميتوانست به خانبابا نزديك شود؟ ابدا. تا خانبابا اذن نميداد سيا مگر واميداد؟! با محبت بود. شبهايي كه برميگشتيم ميداني تا كجا پي ماشين ميدويد؟ خستگي نداشت كه! عشقش بود. عشقش بود كه پي ماشين خانبابا بدود. عشقش بود كه چراغهاي قرمز را توي تاريكي دنبال كند و بعد خانبابا دلش بيايد كه ماشين را به گاز ببندد و سيا آنطرف سياهي و چراغهاي قرمز اين طرف سياهي محو شوند.عشق بود. عشق. و اين عشق تكرار شد. تابستانها و زمستانها از رويش گذشت. بهارها و پاييزها. برف و باران، زلِّ آفتاب.
تولهها بزرگ شدند، هلاك شدند، به دام افتادند، به بند كشيده شدند، مادهها آبستن شدند و زاييدند و نرهاي جوان بالغ شدند و صاحب يال و كوپال. و همچنان سيا ميآمد و ميرفت، مينشست، لم ميداد، ميخوابيد براي خودش. اما نه ديگر مثل آن روزها. با احتياط و آرام از گوشه و كناري ميامد، بيصدا مينشست، چرت ميزد. اگر مادهها صدايي ميكردند و نرهاي بالغ به سمتي هجوم ميبردند سيا نه كه بلند نميشد از همانجا سر از روي دست برميداشت و عوعويي ميكرد و بعد باز چرت ميزد.
ديگر چنگ و دندان كه نشان ميداد، چنگ و دندان هم تحويل ميگرفت. اگر به اتفاق و حادثه موقع چنگ و دندان نشان دادن و تحويل گرفتن خانبابا نزديك مهلكه ميبود به واسطه و كمك خانبابا جايگاهش حفظ ميشد اگر نه كه سهم سيا از چنگ و دندان نشان دادن صرفنظر كردن و كوتاه آمدن بود.خانبابا شكايت داشت. غضب ميكرد.
ميگفت اينها احترام سيا را ندارند. ميگفت سيا بزرگشان است اما اينها نميفهمند. غيظ ميكرد و ميتاراندشان.
تابستان و زمستان ديگر به كندي ميگذشت. برف و باران و آفتاب جانكاه شده بود. ديگر خنكاي سايهها مقر نرهاي تازه دور گرفته بود. نرهايي كه چنگ و دندانشان تيز بود. نرهايي كه مادهها سهم آنها بود. نرهايي كه در رويارويي پيشاپيش ميدويدند. نرهايي كه سهمشان از هر چيز محفوظ بود.
و سهم سيا از اينهمه سايه سار و محفوظات و مامن، سايه و مامن ماشين خانبابا بود. خانبابا ميآمد، ماشين را پارك ميكرد، خاموش ميكرد و پياده ميشد. سيا آرام و با وقار از گوشهاي سر و كلهاش پيدا ميشد، از كنج ديواري ميسريد و نشت ميكرد و جلو ميآمد، با طمانينه و احتياط قدم برميداشت، نزديك خانبابا ميشد، ابراز ارادت ميكرد و بعد آرام ميخزيد زير ماشين. صدايش كه ميكردي به زحمت سر و دستي تكان ميداد. پير شده بود. فرتوت. لايه سفيدي چشم راستش را پرده كشيده بود و آرام آرام داشت به چشم چپش هم رخنه ميكرد. دندانهايش لق شده بود و ميريخت. ديگر نميتوانست بجود و خرد كند تا ببلعد. خانبابا پيتي گذاشته بود گوشه باغ زيرش آتش ميكرد استخوانها و لش مرغ را تويش ميجوشاند، خوب كه قُل ميزد آب و دانش را جدا ميكرد، دانش را ميداد به تولهها و مادههاي شيرده، آبش را هم نان تريد ميكرد تويش و ميداد به سيا.
سيا! سيا! به چه روزي افتادي اي سيا! اي گردنفراز! اي ببر بيلك! اي رفيق! اي همراه! اي با مرام! اي متواضع! اي پيرمرد!
ديگر پيرمرد كارش همين بود كه برود زير ماشين خانبابا بيتوته كند تا وقتي كه خانبابا بيايد و ماشين را استارت بزند. خانبابا كه استارت ميزد پيرمرد خسته و سنگين خودش را از زير ماشين بيرون ميكشيد، اطراف را نگاهي ميكرد، راهش را ميكشيد و ميرفت.و فردا و پس فردا و روزهاي بعدش هم همينطور.
خانبابا استارت ميزد. پيرمرد از زير ماشين در ميامد. نگاهي به خانبابا ميكرد و نميكرد راهش را ميكشيد و ميرفت.
روال زندگي پيرمرد شده بود همين. تكرار همين لحظهها. تكرار همين ثانيهها. تكرار خزيدن زير ماشين. تكرار استارت زدن. تكرار، تكرار، تكرار.
تا آن شب.آن شب خانه بوديم. دير وقت بود كه خانبابا آمد. خسته و پلشت و پريشان. رنگ به رخسارش نبود. جان به بدن نداشت. زبان به كامش نميچرخيد. آب خواست. دهانش شده بود مثل كبريت. خشك خشك.
ماشين را نگاه كرديم. سپر پلاستيكياش از يك طرف آويزان بود. گمان تصادف بردمان. پرسيديم تصادف كردي؟ آب را نوشيد، نشست روي صندلي با سر و دست اشاره كرد كه ميگويم، ميگويم.باز آب خواست. نوشيد. كمي آرام شد. با كف دست صورتش را پوشاند. چشمهايش را بست. درنگي كرد. دستش را كه از صورتش برداشت و چشم باز كرد اجزاي صورتش انگار كن كه به جلو خم شده بودند و عنقريب بود كه بريزند.آهي عميق از حفره تاريك دهانش ول داد. گفت پيرمرد را زير گرفته است. زبان به كاممان چسبيد. گفتيم چطور شد آخر!؟گفت نميدانم. گفت نشسته است پشت فرمان، استارت زده است. همان وقت يادش افتاده كه پنجره نورگير را نبسته. ماشين را همانطور روشن رها كرده، رفته پنجره را بسته، دو مرتبه آمده نشسته پشت فرمان. خواسته است حركت كند ماشين تكاني به خودش داده و ديگر جُم نخورده. بيشتر گاز داده كه يكهو صداي ضجه پيرمرد بلند شده. بعدش آمده و ديده كه پيرمرد لاي چرخ و فنر و شاسي در هم پيچيده است. جان نداشته است حيوان. تقلا كرده. زور زده. فرياد كشيده. كمك خواسته. هرچه توان و مهارت داشته به كار بسته تا تن پيرمردِ در هم تنيده را بيرون كشيده از لاي پيچيدههاي آهن و فولاد. گفت پيرمرد از خشم و درد سپر را به دندان گرفته.
سراغ دامپزشك آمده. پيدايش نكرده. نبوده. عروسي بوده. جشن و پايكوبي. گفته است ميروم سراغش. نشاني را نجسته. ده بار، صد بار، تو گويي هزار بار زنگش زده، قسمش داده، التماسش كرده. وعده فردا گرفته. فردا صبح. صبح زود.
خانبابا بيحواس و مشوش، پريشان و مجنون اينها را گفت و رفت، در را به روي خودش بست. آمد و باز رفت. باز آمد و باز رفت. آمد، رفت. آمد، رفت. آنقدر آمد و رفت كه صبح شد.
رفتيم سراغ دامپزشك. الوعده وفا. دامپزشك بود. سگ نبود كه! بچه آدميزاد بود. بيوفا بود. بيعهد.
با لطايفالحيل از خانه كشيديمش بيرون. رفتيم سراغ پيرمرد. اول نجستيمش. بعد ديديم با دستهايش زمين را چنگ زده خودش را رسانده است توي راه آب. مگس گذاشته بود. [...] بود توي خودش. درش آورديم از راه آب. ضجه ميزد. جانش داشت در ميرفت. نه! در كه نميرفت. اگر در ميرفت خوب بود. خانبابا را كه ديد موس كشيد. خانبابا صدايش كرد، موس كشيد. سرش را گرفت توي دامنش، ضجه زد و موس كشيد. نوازشش كرد، موس كشيد.
چشمهايش دريا شده بودند، دريا را دوخته بود به آسمان چشم خانبابا. دامپزشك معاينهاش كرد. گفت تمام است. گفت كمرش شكسته.آسمان توفاني شد. باريد به دريا. دريا گرداب شد. گرداب موج برداشت. موجها سر كوبيدند به سنگهاي ساحل. سنگهاي ساحل بر تن هم غريدند و غرش لوله شد توي حلق و ضجّه قِي كرد.
گفتيم چاره چيست؟ گفت خلاصش ميكنيم. دست به كار شد. ابزار كارش را مهيا كرد. دو تا سُرنگ. يكي كوچك، آن يكي بزرگ. خيلي بزرگ، به اندازه شيشه شير. سرنگ بزرگ را پر كرد از الكل، آن يكي را از چيزي ديگر.اول از سرنگ كوچك شروع كرد. سوزن ريز و كوچكش را فرو كرد زير پوست پيرمرد آنجا كه رگها ورم كرده بودند. خوب كه آن چيزِ ديگر دويد توي جان پيرمرد يواش يواش گرداب آرام گرفت. بعد موجها خوابيدند و شدند آيينه آسمان. اما ... اما ابرها با آن پوستين نمناكشان آسمانش را هنوز گرفته بودند تنگ در آغوش.
نفسهاي پيرمرد آرام شد. خانبابا نوازشش كرد. اما ديگر موس نكشيد. آرام بود. آرام. ساحلها هم آمدند، دريا را كوچك كردند، دريا در هم ريخت، دريا رود شد و رود جاري شد.بعد نوبت آن سرنگ بزرگ بود كه قلب پيرمرد را نشانه رود. و بعدش كه نشانه به هدف خورد تنها سي دقيقه كافي بود كه همهچيز تمام شود.ثانيهها دويدند، دست دقيقههاي كند و تنبل را گرفتند و با خود همراه كردند. حركت دوار آغاز شد تا همهچيز براي پيرمرد تمام شود.
لاشه پيرمرد را برديم انتهاي باغ. پاي بلندترين سپيدار را گود كرديم، پيرمرد را به پهلو خوابانديم تويش و خاك را رويش تلنبار كرديم.آفتاب ظهر مستقيم ميتابيد روي سرمان، خيس عرق بوديم. نسيمي آرام دويد لابلاي شاخههاي سپيدار. برگها توي هوا فِر خوردند، تن به هم ساييدند، چيزي توي گوش هم نجوا كردند و آرام گرفتند.
كار تمام شده بود. خانبابا سيگاري گيراند. سرش را بالا گرفت. به نوك سپيدار خيره شد.سكههاي طلايي آفتاب از لاي برگهاي رقصان سپيدار روي صورتش بازي گرفتند و من در درخشش چهرهاش ديدم.
ديدم كه خانبابا ... پير شده است.