در شاهنامه به ويژه در دو قسمت (ديباچه و جنگ بزرگ كيخسرو)، مدح سلطان محمود را ميخوانيم:
«چو كودك لب از شير مادر بشست / ز گهواره محمود گويد نخست / چو مايه ندارم ثناي ورا / ستايش كنم خاك پاي ورا»
كساني براي توجيه اين بيتها، آنها را به نادرست الحاقي دانستهاند. عدهاي هم سلطان محمود را استقلالطلبي دانستهاند كه شايسته چنين مدحي بوده است. آنها ميگويند سلطان محمود حكومت عباسي را چندان به رسميت نميشناخت. درست است كه سال ۳۷۷ از طرف خليفه لقب امير گرفت (همه تاريخها شمسي است) ولي چهار سال بعد خود را سلطان ناميد. اولين وزيرش فضل ابن احمد، تمام مكاتبات اداري را فارسي كرد؛ در دربار او شاعران فارسي گوي رشد كردند و دانشمنداني چون ابوريحان بيروني پرورش يافتند. اما تاريخ چيز ديگري ميگويد. داستان تلخ به دار كشيدن حسنك وزير به دست مسعود غزنوي واقعيت آن زمان است. سلطان محمود سال ۳۵۰ به دنيا آمد و سال ۴۰۹ هم درگذشت. او غازي و جنگجوي اسلام بود؛ سامانيان و صفاريان را ريشهكن كرد. آل بويه و آل زيار را نابود كرد و بسياري از فرهيختگان را به نام رافضي، قرمطي، معتزله و باطني كشت. همه جا خون ريخت و فاتح شد. تنها در ري در برابر پيام سياستمدارانه سيدملك خاتون - كه هنوز مزارش مورد احترام است - نتوانست پيشروي كند. او از 30 سالگي تا پايان عمر ۲۴ بار به هندوستان لشكر كشيد و آنقدر ثروت مردم آن ديار را به ويژه در فتح فومنات به تاراج برد كه پس از آن ديگر حمله به هند براي تاراجگران صرف نداشت! او زماني به خلفاي عباسي يعني - مطيع و قادر و طاهر – خوشخدمتي ميكرد كه هيچ كدام مانند هارونالرشيد و مأمون توانمند نبودند.
بعضي گفتهاند در آن زمان كه شاعراني چون فرخي، عنصري و عسجدي به دربار محمود وابسته بودند، فردوسي نيز ناگزير بوده براي گذران زندگي، مدح بگويد. اين گفته هم نادرست است زيرا گر چه فردوسي ميگويد محمود گشادهدست است اما چند بيت پس از آن ميسرايد:
«هر آن كس كه سالش برآيد به شصت / ببايد كشيدن ز بيشيش دست»
ميفرمايد من عمرم را كردهام و چيزي نميخواهم. نياز مالي براي اين دهقان - زميندار پرانگيزه طوس، هرگز مطرح نبود. جمعي نيز بر اين باورند كه وقتي محمود، انگشت اندر جهان كرده و قرمطي ميجست، فردوسي به ناچار مدحي ميكرد تا بتواند بيگزند، باورهاي خود درباره اهل بيت را آشكارا بگويد:
«گرت ز اين بد آيد، گناه من است / چنين است و اين دين و راه من است / بر اين زادم و هم بر اين بگذرم / چنان دان كه خاك پي حيدرم»
در ديباچه شاهنامه انجمن و دستهاي را ميبينيم كه وقت، ثروت و عمر خود را ميگذارند تا با خلفا و تسلط عربها مقابله كنند و زبان فارسي و فرهنگ ايراني را دوباره زنده كنند. از ميان اين تلاشها، شاهنامه ابومنصوري به نثر نوشته ميشود ولي دقيقي شاعر به ميدان ميآيد و «به نظم آرم اين نامه را گفت من»! ولي هم كارش سست است و هم به هر حال كشته ميشود.
در اين انجمن پرشور، فردوسي هم عمر و ثروتش را براي ماندگاري شاهنامه و حفظ فرهنگ و هويت ملي ايرانيان وقف ميكند. اين تنها دليل مدح محمود ميتواند باشد. و گرنه در شاهنامه آشكارا ميتوان ديد كه شاعر حماسه سراي ملي ايران، از سرودن آن مدحها خرسند نيست. نخست انجام چنين كاري را به همرزمان خود پيوند ميزند و آن را وظيفهاي ميداند كه افرادي در آن انجمن برعهدهاش گذاشتهاند. او به شخصي اشاره ميكند كه شايد ابوعلي سيمجور، سپهسالار خراسان در زمان سامانيان باشد كه پشتيبان همهجانبه فردوسي در نوشتن شاهنامه است. فردوسي او را «شاه» ميخواند و مينالد كه «آن نامور كم شد از انجمن»، و ميافزايد:
«نه زو زنده بينم نه مرده نشان / به دست نهنگان مردمكشان»
شاعر خردمند زيركانه نشان ميدهد كه به آن مبارز بخشنده مديون است و اگر شاهنامه را به محمود و همان مردمكشاني كه با نهنگ به جان آن يار افتادهاند ميسپارد، به خاطر سفارش و وصيت او بوده است:
«يكي پند آن شاه ياد آوريم / ز كژّي، روان سوي داد آوريم / مرا گفت كاين نامه شهريار / گرت گفته آيد به شاهان سپار»
فردوسي بار سنگين پيشكش كردن شاهنامه را از روي وجدان خود بر ميدارد. همچنين بخش بزرگي از مدح خود را هوشمندانه به خواب پيوند ميزند.
اين كه شاهنامه - دير و با تاخير به دست ديگران رسيد - شايد نشان ميدهد كه فردوسي چشم به راه آن بود تا مردي از خويش برون آيد و كاري بكند. او كه از سال ۳۱۹ تا ۴۰۴ زندگي كرد، در ۴۰ سالگي سرودن شاهنامه را آغاز كرد. حتي گويا بخشهايي چون داستان بيژن و منيژه را زودتر سروده بود. پس از ۱۵ سال، نسخه نخست شاهنامه به پايان ميرسد. اين سال ۳۷۳ است كه هنوز فردوسي با بزرگان ساماني در ارتباط است. ولي پيشكش كردنش به سلطان محمود، ۱۵ سال ديگر طول ميكشد! البته در اين مدت فردوسي خردمند به بازبيني و ويرايش شاهنامه ميپردازد ولي گويي چشم به راه يك اتفاق خوب و منتظر تغيير اوضاع مانده است. سرانجام در ۷۱ سالگي احساس ميكند شايد ديگر زنده نماند. پس نقطه پايان را روي شاهنامه ميگذارد. در همان ستايش ميبينيم آن ابيات را در ۶۵ سالگي به شاهنامه افزوده و به زندگي پس از ۷۰ سالگي اميد ندارد:
«ز هفتاد برنگذرد بس كسي / ز دوران چرخ آزمودم بسي»
اين براي يك هنرمند بزرگ بسيار دشوار است كه براي نجات فرزند يعني اثرش، برخلاف ميل خود مدح بنويسد، گر چه با اشاره به سفارش دوست مبارز و با بردن مدح به فضاي تعريف خواب ميكوشد تا اندازهاي از تلخي اين زهر بكاهد.