به يك معنا ساحت روشنفكري و تفكر در ايران ساحت غربزدگي است. غربزدگي نه به معناي همان حرفهاي جلال آلاحمد و ديگران بيقرابت با فكر كه تا ديدند آلاحمد حرفي گفت به او چسبيدند و بدون هيچ رگ و ريشهاي استوار و پرقوام، تفكرغربزدگي را در طول تاريخ و بستر فكري ايراني گستردند، چراكه غربزدگي او براي مدتها راه غربشناسي صحيح را در ساحت تفكر ايراني مسدود كرد. غربشناسي در حوزه معرفت و تفكر كه اساس تفكر فلسفي است بيهيچ شكي اگر ساحت غربياش را از آن جدا كنيم، بسان انسان بسيار لاغراندام و ضعيفي خواهد بود كه منتظر بايد باشيم همين روزها خبر رحلتش را بشنويم. طبيعي بود كه آلاحمد خبر از چند و چون فلسفه و تفكر نداشته باشد. او به قدر همدورهايهاي خود نظير مرحوم اميرحسين جهانبگلو يا عبدالمحمد آيتي (كه هم در تفكر فلسفي غربي و هم اسلامي تخصص داشت) كه بر سر درس آخوند سنگلجي حاضر ميشدند، فلسفه و تفكر غربي و حتي اسلام را هم نميدانست. بعد از وقايع فرقه دموكرات و گسستش از جرگه چپهاي ايران، او را نويسنده آگاه، خوش قلم، متعهد اما جايز الخطاي محرز ميتوان دانست؛ اما متفكر معاصر، خير.
اين مقدمه را بيان كردم تا بگويم اساس شناخت غرب در كمال تاسف در ايران اگر كاملا به روال آلاحمد نباشد كه نيست، اما در بسياري از جهات مانند همين غربشناسي آلاحمدي است. چه حال قرعه به نام فردريش نيچه بيفتد يا به نام مارتين هايدگر. همان فيلسوف بزرگ آلماني كه قرن بيستم را بارقه تفكرش چنان درهم نورديد كه نميتوان به راحتي منكر حضور و تفكر و تاليفاتش و گستره تاثير تفكرش در ساحت فكر فلسفي بالاخص حوزه آلماني، وجودگرايي اگزيستانسيلي (اصالت بشر) و ترنسندتال Trancendental غربي دانست.
حضور افكار مارتين هايدگر در ايران
اما حضور مارتين هايدگر در ايران بيش از يك مجموعه از مقولات نامرتبط به هم يا مسائلي مبتني بر مدهاي زودگذر است. چرا؟ به اين دليل كه اساس بخش بزرگي از جريانهاي قرن معاصر شمسي من باب تفكر را در ايران شكل ميدهد. هايدگر چگونه و به چه نحوي تا به اين حد توانسته تاثيرگذار مطلق و تمام عياري در ساحت تفكر فلسفي در ايران داشته باشد؟ پاسخ به اين پرسش به نوبه خود يكي از بزرگترين مواجهات ايراني قرن بيستمي با مقوله تفكر فلسفي و متعاقب آن تفكر اگزيستانسياليست مارتين هايدگر است و خواهد بود. نبايد پيش از ورود به بحث فراموش كرد كه ما به معنايي فلسفي با هايدگر همزمان نيستيم. اين مباحث را نيز صرفا از جانب بررسي فلسفي- اجتماعي ميتوانيم طرح كنيم و نه چيز ديگري. درواقع يك بازخواني تاريخي صورت ميدهيم تا امري بالذات فلسفي، چراكه به تعبير فرديدي كلمه در «معاصرت» با او افقهايمان يكي نيست. به عبارتي بايد گفت مرزهاي تفكر ما با ديروز و فردا از يك سنخ وجودي بهره دارد. چنين حالتي از بودن، ما را از درگيرشدن عميق با راهي كه هايدگر پيمود و در نهايت از همسنخي با او، محروم ميكند.
هايدگرشناسي، گونهاي معمولي يا مبتني بر هدفي جهتمند تاريخي
مرحوم مجيد مددي، مترجم نام آشناي حوزه تفكر فلسفي ماركسيستي - بنا بر استناد چندين مصاحبه و گفتوگو- مدعي بود كه اولين بار او بود كه از مارتين هايدگر متن به زبان فارسي ترجمه كرده است. كتاب فلسفه چيست با حجم كمش (البته در تقابل با كتاب وجود و زمان همين فيلسوف) اولين اثر ترجمه شده به حساب ميآمد كه بهزعم بسياري از كساني كه تقريبا از سال 1367 به بعد بر سر كلاسهاي دكتراي فلسفه در دانشگاه تهران حاضر بودند، اين كتاب و ترجمه آن توانست منبع بسيار خوبي براي هم چيستي فلسفه براي دانشجويان باشد و هم نام هايدگر را دستكم به عنوان فيلسوفي مطرح در دروس مكاتب قرن بيستم بر سر زبانها كه هيچ بر سر روال تحصيل و تحقيق اندازد. از اينرو، وضعيت موجود ميتوانست با شرايط پيشين خود در هم بياميزد و ميراث ماندگاري كه پيشتر از زبان برخي ايرانيان تحصيلكرده فلسفه در غرب در همان بلاد غرب به گوش رسيده بود را جنبهاي بسيار جديتر و در عين حال متكاملتري ببخشد. چهره بارزي نظير مرحوم دكتر احمد فرديد كه اگرچه در فرانسه تحصيل كرده بود اما علاقهاش به اين فيلسوف از يك سو و اشراف قابل قبولش در اتيمولوژي زباني و نيز يادگيري نسبي زبان آلماني رفتهرفته از اين فيلسوف وجههاي عجيب و غريب وارد اذهان ايرانيان كرده بود. فرديد اگرچه در سخنوريهاي شبانهاش در منزل مرحوم اميرحسين جهانبگلو كه بعدها بخشي از آن جلسات و همچنين تعدادي از جلسات منزل خودش نام فرديديه را نيز به خود گرفت، اعجوبهاي در سخنوري و دوختن زمين و آسمان فلسفه به هم بود اما در پس همين گفتارها بسياري حتي جهانبگلو را نكوهش ميكردند، چراكه اختيار سخنوري به او بيش از حد ميداد؛ از هايدگر و تفكر او ميگفت. از وجود و تسري اصالت وجود در گستره تاريخ موجود هستنده ميگفت و از قيام حضوري و امر ديروز و پريروز به كرات سخنها به ميان ميآورد. ناگفته نماند استنادهاي سخنان منتسب به او از ميان شاگردان و مريدانش نظير مرحوم محمد مددپور كه كتابي از آن نوارها نگاشت، به بخشي از جلسات خانگي خودش، چند جلسه از سخنرانيهاي شخص فرديد در خانه مرحوم جهانبگلو و تعدادي نيز نوار پر شده بيكيفيت توسط دانشجويان پيش از آغاز انقلاب فرهنگي با همان ضبطهاي قديمي سوني و آيوا كه اين روزها حس نوستالژيك عدهاي بيدرد را برميانگيزاند، صورت گرفته بود.
ناگفته نماند به تعداد انگشتشمار دانشجوي فارغالتحصيل غرب نيز سواي اساتيدي همچون مرحوم يحيي مهدوي، شريعتمداري، محمدباقر هوشيار، عليمحمد كاردان، عليمراد داوودي بودند كه به دليل اشراف درخور توجهشان به فلسفه معاصر و اين فيلسوف، زمينههاي بسط انديشههايش را ميتوانستند، فراهم كنند. اين سير تكاملي را اگرچه ميتوان سير تاريخي و منطقي روال شيوع تفكر هايدگر در ايران دانست اما بايد توجه داشت كه به هيچ عنوان نبايد سابقه تفكري اين فيلسوف را در سالهاي پيش از اين ناديده گرفت. بخشي از ميراث فكر فلسفي ايراني نيز متاثر از او در دانشگاههاي غربي بالاخص در آلمان تحصيلات كاملي در اين زمينه داشتهاند. اگرچه برخي از آنها به طرز عجيبي پيش و پس از دوره تحصيل وامدار فرديد و مست تفكر و نگاه او بودند، اما نميتوان استقلال دستكم تحصيلي آنها در اين زمينه و حتي تلمذ از محضر شاگردان هايدگر را كه بعدها توانسته بودند كرسيهاي تحصيلي در سراسر اروپا و بالاخص كشورهاي آلمانيزبان را به خود اختصاص بدهند را ناديده انگاشت. برخي از اين چهرهها در حال حاضر اگرچه دوران بازنشستگي خود را ميگذرانند، اما همچنان ميتوانند منابع ارزشمندي براي هايدگرشناسي ايراني باشند.
كجفهمي تفكر هايدگري و تاثيرش در كجفهمي انديشه ايراني
هرقدر هم اصالت ايراني و فكرش را به سمت معناباوري و شعور مجسم و معناداري سوق دهيم و از آن دفاع كنيم، لاجرم نميتوانيم منكر مدزدگي ايراني حتي در عرصه تفكر شويم. به اين معنا درست در دهههاي متعددي كه هايدگرشناسي نبض تفكر ايراني را مختص خود كرده بود، باز اين مدزدگي هايدگري بود كه تيشه بر ريشه فهم درست هايدگر در ايران و نيز ساحت امر فلسفي در ميان متفكران ما ميزد. دورهاي كه تمايل به منابع، به سمت حواشي تفكري هايدگر رفتند و شخصيت اين پير در جنگلهاي تدنابرگنشين را نهتنها از ديد فلسفي كه اين بار مردي عبوس و بيخير معرفي ميكردند كه در آتش سوزان كتابخانه دانشگاه فرايبورگ به فاصله دو نفر از ژنرال گوبلز به همراه ساير عوامل حزب ناسيونال سوسياليست آلماني و بزرگان حزب نازي، خونسرد نشسته بود و به كتابهاي در حال سوختن نگاه ميكرد. يا با دوستان و اساتيدش كه يهودي بودند، به بيادبانهترين وجه ممكن رفتار ميكرد. اين گروه از متفكران ايراني اگرچه كمتر سعي ميكردند دانشگاهها را مجال و جايگاه چنين انديشهها و حرفهايي كنند اما محيط روشنفكري و نويسندگي ايراني مملو از حضور چنين چهرههايي بوده و تا به امروز نيز هست. به همين ميزان كه اين وضعيت ميتوانست ظهور كند و حرفي براي گفتن داشته باشد، به همين ميزان هوس چيستي تفكر هايدگر هر دم افسونش را بيشتر و بيشتر ميكرد و تاثيرش را بر ناخودآگاه تفكر و تمايل به تفكر بخشي ديگر از ايرانيان ميگذاشت. به نقل از استادي عزيز بيربط نيست كه بگويم تفكر را اگر مانند خانهاي تصور كنيم، به راحتي ميتوان وارد خانهاي شد و بيرون آمد. حتي ميتوان وارد خانهاي شد و سالها در آن اقامت گزيد و سپس به اختيار بيرون زد و دوباره بازگشت. اما فلسفه تعدادي از متفكران به لحاظ عناصر و دستمايههاي فلسفي و نيز از حيث تاثيرگذاري بر وجود آدمي هيچ عنوان شوخيبردار نيست. به همان حيث تشبيهي حتي اگر در ابتداي در ورودي خانه تفكر اين فلاسفه هم چنان شما را گير مياندازند و به داخل ميكشانند كه تا سالها جرات و توان خروج از خانه را نخواهيد داشت. اين مثال ساده را در مورد كساني چون هايدگر، نيچه و ماركس كاملا جدي بدانيد. بر اين مبناي نه چندان انديشمندانه و بيشتر حسي، هايدگر به همان اندازه كه حكم تكفير و لعن از جانب همان توده روشنفكران دريافت ميكند و اغلب از جانب گروهي از نويسندگان ادبي ليبرال مسلك دهههاي 50 و 60 مورد بايكوت هميشگي است از سوي ديگر نيز آفاق تاثيرگذارياش در حق بسياري باعث ميشود كه نتوانند از سيطره تفكر او و اثرگذارياش بر طريق عقلاني - فلسفي رهايي يابند. در خصوص مواجهه ايراني با تفكر هايدگر حتي بهطور كج فهم هم شده نيز متاسفانه بايد اين حقيقت را پذيرفت.
آموزههاي هايدگر و سنت فرهنگي ما
به اين معنا كه در مباحث وجودشناسي، امر فراتاريخي، امر متعالي ترنسندتال يا استعلاي كانتي- هايدگري و مهمتر از همه انسانگرايي تفكر هايدگر، سويههايي بهطور تطبيقي اغلب به غلط به تفكر ديني و مذهبي ما گره خورده است؛ به همان تعداد و اندازه كه متفكران ميانمايه ما ايرانيان در چهاردهه اخير به اين سو به دنبال يافتن سويههاي بسيار شبيه به هم از تفكر فلسفي هايدگري و جذابيتهاي عرفاني- مذهبي هستند، به همان اندازه نيز ميتوان به سويههاي نامربوط اين دو با هم، ادله ارايه كرد. به يك معنا ساحت مذهبي تفكر اسلامي- شيعي ما با اركان بسيار محكم و انسان سازش و نيز تاثيرش هم در زندگي ما معتقدان به آن و هم در وجود كساني كه با گرايشهاي اصيل انسانسازي و حتي عرفاني از حيث معنايابي در زندگي و نيز عقل مسلكاني كه در امور كلام ديني طريق معتزلي را معيار سنجشهاي خود قرار ميدهند، راهي به كلي متفاوت با طريق فلسفي آن هم فلسفه هايدگر دارد. البته نميتوان منكر وجوهات مشترك اعتقادي در باب چيستي هستي يا امور مربوط به زندگي و سرشت آدمي ميان اديان و برخي سويههاي تفكر در عالم و تاريخ فلسفه شد. اما اين به معناي تنگاتنگي يا امتزاج قطعي و حتمي دينداري از منظر اعتقادي با اعتقادات عقلي- فلسفي نيست. در اين خصوص باز تاكيد بر اعتقاد و گسترش عقايد اينچنيني از جانب متفكران ميانمايه ميشوم كه راه بحث بهطور علني مشخص شود، چراكه در دو سوي اين ميانمايهگي يعني در سوي اعتقاد و التزام محض به دينداري، مسلماني و شيعه بودن و در سوي ديگر متفكر فلسفي يا فيلسوف بودن در مرتبهاي قابل استناد به هيچ عنوان تلاشهايي از اين دست كه بخواهد يا بتواند دين و اعتقاد خاص و مشخصي را توجيه فلسفي كند يا بالعكس، به هيچ عنوان ديده نميشود. پس به معنايي عامتر اين طبقه خاص از متفكران ما در واقع به بزرگترين خطاي نابخشودني عمرشان بايد معترف باشند.
كجفهمي در درك سخنان احمد فرديد از يك سو بالاخص در درك مفاهيمي نظير قيام حضوري يا تفكر اگزيستانسياليستي كه مفهوم وجود از معناي عرفي و عادي كلمه كه «وجود» است خارج و تبديل به اصطلاح شده و مترجمان اين واژه را براي تمايز از منشأ being به وجوهاتي چند برگرداندهاند. نظير هستمندي، هستفهمي، قيامحضوري، قيامظهوري، هستييابي و حتي «هستومندي» و تني چند نيز همان واژه اگزيستانس را معادل قرار دادهاند و دل در گرو عدم ترجمان واژه دارند. حال اگر بنا را بر متداولترين و مورد قبولترين تعريف بگذاريم و مراد از اگزيستانس را به اين بنا بگيريم كه آدمي داراي نحوه وجود خاصي است كه هيچ موجود ديگري داراي آن نيست، وجود انسان نه با is به معناي هست و بود در دستور زبان انگليسي تلقي كنيم كه قابل تبيين است و نه با صورتهاي زمانمند فعل نظير was بلكه با has been تبيين و ترجمه كنيم. يعني انسان نه «هست» است و نه «بود» است بلكه «بوده است» است، مراد نه بهطور كامل خواسته هايدگر را كسب حاصل ميكنيم. هر انساني داراي تاريخ و زمان است به اين معنا كه كولهباري از گذشته را به دوش ميكشد و آينده را هم در نهادش به منظر وجود دارد را ميتوانيم صورت قابل قبول تلقي كنيم اما ارتباط آن به مفاهيمي كه پيشتر مطرح شد، خير.
حال تصور اينكه هايدگر به چنين اشتباه بزرگ و جبرانناپذيري از سوي اين دسته از به اصطلاح هايدگريها به زور بزرگ و به اشتباه بزرگتر شد، جرياني كه پيشتر توسط اساتيدي كه از قضا يكي از آنها كه اكنون در ميان ما نيست از همين طبقه به اصطلاح هايدگريهاي وطني او را در جرگه به اصطلاح متفكران و اساتيد ميانمايه امروزي قرار داده بود، آنچنان مايه تاسف است و ناراحتي را برميانگيزاند كه تا سالهاي سال و دهههاي متمادي حتي اجازه شكلگيري تفكر صحيح در خصوص اين فيلسوف را نميدهد.
درس فلسفه يا مريدپروري؟
حال تصور كنيد در دورههايي همين خطا در حق جناب ماركس افتاد، نيچه هم هنوز (در طبقهاي قابل ملاحظه از لحاظ تعداد افراد) در ميان طبقه متوسط شهري پرمدعا از باب فهم و مطالعه به آفتي مشابه مبتلا شده و تني چند از متفكران نه چندان پراهميت در بلاد غرب اين روزها از كانال برخي روشنفكران سطحيگرا مدام در حال باد شدن و بزك كردن انديشههايشان در بستر فكر اجتماعي و فلسفي هستند. كافي است براي لحظهاي فكر كنيم تا بفهميم چه آشوبي در بستر جايگاهي است كه به غلط بسياري تصور ميكنند ساحت تفكر و تامل ايراني است. در صورتي كه چنين نيست. ساحتي كه هنوز حتي در ميان اساتيد دانشگاهي نيز چهرههاي مدافع دارد. چهرههايي كه خود را فيلسوف خطاب ميكنند، در خصوص هر چيزي نظر ميدهند، براي خودشان به طرز گسترده در شبكههاي اجتماعي مريدپروري ميكنند و به هر دليل ممكن در مناظرههاي سطح پايين رسانهها دعوت ميشوند و سخنراني در مجالس مختلف بخشي از زندگيشان است و دست آخر هر از گاهي با تاليف كتابي ارادت قلبي خود را به همان هايدگر ساخته شده توسط ذهن ايراني نشان ميدهند. به همين سادگي هايدگر اينچنيني به عنوان فيلسوف كه نه خودش، خودش است و نه ساحت اصيل تفكرش، تفكر اصيلش است مد ميشود و تمامي ساحت تمايل ايرانيان به ساحت فلسفه اگزيستانسياليستي را تحت تاثير شوم خود قرار ميدهد.
هايدگرشناسي يا قديسسازي
بخشي ديگر از پروژه هايدگرگرايي ايراني به نوبه خود به مثابه آفتي است كه باعث ديرفهمي يا نافهمي زماني در مورد اين فيلسوف شده است اگرچه شباهت بسياري به چند تقسيمبندي نگارنده دارد اما به نظر ميرسد به نوبه خودش معضلي برجسته است. به اين معنا همان قدر كه از سوي متفكران و محققاني هدفدار چه در داخل و چه در خارج از كشور سعي براين بود كه هايدگر به معناي درست كلمه هايدگر باشد، به همان اندازه نيز از سوي قشر آكادميك و اساتيدي كه حتي برخي از آنها با دو نسل ارتباط استاد و شاگردي نسبتشان به شاگردي هايدگر ميرسيد، به شدت هر چه تمامتر پروسه هايدگرپژوهي سرعت خودش را از دست ميداد و حتي در اين دوره نيز گاهي از دست ميدهد. وجه بارز اين معضل در ترجمه آثار هايدگر به زبان فارسي و سپس در مناظرههايي چند ميان اساتيد داخل و خارج از كشور انعكاس پيدا ميكند. در بخش اول عدهاي از هايدگريهاي متعصب، تعصب را تا به جايي پيش برده بودند كه ترجمه آثار اين فيلسوف را در وهله اول محال ميدانستند و ميدانند و در وهله دوم به محض اهتمام مترجمي به اين امر شروع به ايرادگيريهاي متعدد چه به لحاظ كمي و چه كيفي از آثار ترجمه شده كرده و ميكنند. مثال بارز اين مساله كه هنوز هم كمابيش ادامهدار است، ترجمه مهمترين اثر اين فيلسوف يعني وجود و زمان است كه به نوبه خود پس از ترجمه و انتشار فصل نويي را در شناختشناسي تفكر هايدگر رقم زد. بالاخص آنكه مترجم اثر (سياوش جمادي) اگرچه پس از ترجمه با رويكردهاي مغرضانه برخي از هايدگريهاي به اصطلاح آكادميك مواجه شد، اما چون از نسل محققان و مترجمان مستقل به حساب ميآيد، فصل نويي را در مطالعات انديشه هايدگر رقم زد. پيش از ترجمه اين اثر، حتي تا امروز مغرضان معتقدند متن وجود و زمان ترجمهبردار نيست. نه خودشان ترجمه ميكردند و نه اجازه ترجمه ميدادند. از قضا همان نگاهها و تفسيرهاي مغرضانه نيز به اين دليل بوده و هست، چراكه شايد هر تفكر ناصواب من درآوردي را ميتوانستند به اسم هايدگر به خورد ناآشنايان به فلسفه اين فيلسوف بدهند. همين تاويلهاي عرفاني- مذهبي انتصابي به هايدگر هم دقيقا محصول چنين مواجهاتي بوده و متاسفانه هست. در خصوص بخش دوم نيز شرايط چندان جانب مساعدت و خوشبيني در درك فلسفه هايدگر نداشته است. به اين معنا كه در مناظرهها يا بهتر بگوييم دعواهاي قلمي تني چند از اساتيد و متخصصان تفكر و فلسفه هايدگر در دو دهه اخير گوياي درستي بر اين معضل بوده و هست. جدالهايي كه طرفين همديگر را يا به بيسوادي يا بهتر بگوييم به كجفهمي هايدگري محكوم ميكنند. اينچنين مباحثي كه از قضا نمونههاي زياد و مختلفي نيز در رسانهها به همراه داشته و چه بسا به محض بروز مقولهاي در اين باب دعواهاي گذشته از سرگرفته ميشود تا متاسفانه عرصه سلامت فكر و انديشه از اين ميانمايگيها تهي نماند.
كلام آخر
شايد در رويكرد اول عجيب به نظر برسد؛ طبيعي است. كساني كه حتي هيچ نشان يا اطلاعي از ساحت تفكرات فلسفي و فكر در عالم انديشه ندارند هميشه اين سوي هستي را پر رمز و راز با انسانهايي به غايت فكور و اهل عقل ميدانند و ميپندارند، غافل از اينكه شايد دعواها و به رخ كشيدن داشتههاي از جنس فكر و انديشه حتي از سطح پايينترين مشاجرات اجتماعي نيز سطحش پايينتر باشد. اگرچه بدون هيچ شكي بايد به داشتههايمان اعم از ترجمه، تاليف، تحقيق، استاد و مدرس دانشگاهي و حتي تعدادي از پاياننامههايي كه منشا اثرشان هايدگر بوده و هست افتخار كنيم، نبايد فراموش كنيم كه اگر چنين روال و جرياني در خصوص هايدگر يا هر فيلسوف ديگري در فضاي فكري ايراني نبود، امروز از رويكردي بس قويتر و اثرگذارتر در مورد فلسفه اگزيستانسياليست يا اصالت بشري و شخص جناب فيلسوف سخن ميگفتيم، چراكه شناخت صحيح تفكر فلسفي غرب شناخت درست و بينقص غرب عالم امكان است و اين شناخت و شناختهايي از اين دست اگر جايگاهي در معرفتشناسي فلسفي ما نداشته باشند اتكا به علوم انساني بومي و اسلامي محال است. شايد يكي از دلايلي كه تا به امروز هيچ پيشرفت جدي و اثرگذار در فرآيند تحقق علوم انساني- اسلامي در دانشگاهها و مراكز فكري ايراني نشده است ناشي از همين شناختهاي غلط و كج و معوج از ساحتهاي متعدد فلسفي در عالم غرب باشد.
فرديد اگرچه در سخنوريهاي شبانهاش در منزل مرحوم اميرحسين جهانبگلو كه بعدها بخشي از آن جلسات و همچنين تعدادي از جلسات منزل خودش نام فرديديه را نيز به خود گرفت، اعجوبهاي در سخنوري و دوختن زمين و آسمان فلسفه به هم بود اما در پس همين گفتارها بسياري حتي جهانبگلو را نكوهش ميكردند، چراكه اختيار سخنوري به او بيش از حد ميداد؛ از هايدگر و تفكر او ميگفت.
هر قدر هم اصالت ايراني و فكرش را به سمت معناباوري و شعور مجسم و معناداري سوق دهيم و از آن دفاع كنيم، لاجرم نميتوانيم منكر مدزدگي ايراني حتي در عرصه تفكر شويم. به اين معنا درست در دهههاي متعددي كه هايدگرشناسي نبض تفكر ايراني را مختص خود كرده بود، باز اين مدزدگي هايدگري بود كه تيشه بر ريشه فهم درست هايدگر درايران و نيز ساحت امر فلسفي در ميان متفكران ما ميزد.
هايدگر به همان اندازه كه حكم تكفير و لعن از جانب همان توده روشنفكران دريافت ميكند و اغلب از جانب گروهي از نويسندگان ادبي ليبرال مسلك دهههاي 50 و 60 مورد بايكوت هميشگي است از سوي ديگر نيز آفاق تاثيرگذارياش در حق بسياري باعث ميشود كه نتوانند از سيطره تفكر او و اثرگذارياش بر طريق عقلاني - فلسفي رهايي يابند. در خصوص مواجهه ايراني با تفكر هايدگر حتي بهطور كج فهم شده نيز متاسفانه بايد اين حقيقت را پذيرفت.