تفكر از رهگذر لحظه حال
ميلاد نوري
موقعيت كنوني انديشه، رهآورد فراز و نشيب تاريخي پرپيچ و خمي است و مشاركت در آن چيزي جز تخاطب با فيلسوفان از دريچه نسبتي كه با «واقعيت» برقرار ميكنيم نيست. انديشه فلسفي از ابتدا در جستوجوي حقيقتي بوده است كه بهمثابه امري واحد و برين ارزيابي ميشد؛ بااينحال، زمان، مكان و تاريخ چنان راه بر آگاهي بسته و پيشاروي وي ايستادهاند كه اگر نگوييم مسير رسيدن به ساحت سرمدي حقيقت را بهتمامي بستهاند، شايد فهم آن را بيتوجه به شرايط و زمينه انديشه فلسفي دشوار ساختهاند. تلاش افلاطوني براي عبور از حجاب زمان و مكان و رسيدن به مثال اعلايي كه خود عين وحدت، زيبايي و خير است بر تاريخ فلسفه سايه افكنده و در تمام سنّت متافيزيكي عالم اسلام و مسيحيت استمرار يافته است.
ديدگاه تعاليجويانه به حقيقت كه انديشه را به عبور از جهان طبيعت و برونرفت از ساحت زمان تشويق ميكند، با اديان اسلام و مسيحيت تقويت شده و گسترهاي از انديشه فلسفي متدينانه را رقم زده است كه در سنتهاي فلسفي قرون وسطي و در تلاشهاي حكماي مسلمان به بار نشسته است. انديشه متفكراني چون ابنسينا، سهروردي، صدرالمتألهين، آگوستين، آنسلم و آكويناس را ميتوان با همين ملاك ارزيابي كرد. الهيات تعاليگرايانه مورد توجه ايشان در طول اعصار جايگاهي يافته و اعتبار خود را از علاقه آدميان به ديدگاههاي تنزيهي درباب الوهيت حاصل كرده است و اينك نيز نميتوان ارزش و اعتبار آنها را بهسادگي زير سوال برد؛ چرا كه هنوز هم تفكر تنزيهي به بخش مهمي از ميراث معنوي آدميان در باب فرهنگ، انديشه، هنر و غايت و معاد رنگوبويي ميبخشد.
تعاليجويي الهياتي كه در حيطه انديشه فلسفي به متافيزيكهاي آخرتنگر جايگاهي ميبخشد، همچنين نظامهاي عرفاني را سامان ميدهد كه وحدت نهايي بيزمان را بهمثابه غايت قصواي حيات ملاحظه كرده و بخش اعظمي از ميراث ادبي و عرفاني را شكل ميدهد. ابنعربي، مولانا، اكهارت و رويسبروك را ميتوان نمونههاي بارزي از عارفاني دانست كه در جستوجوي فنا در وحدت ازلي بودهاند. اگر اديان با اصالت بخشيدن به وحي ساحت بيزمان حقيقت را جستوجو كردهاند و فلاسفه نيز با نظامهاي عقلي درباب ساختار منتظم عالم و جايگاه الوهيت انديشيدهاند، عارفان چنان حقيقت متعال و وحدت نهايي الوهي را بهمثابه غايت زندگاني ملاحظه كردهاند.
هر يك از اين جهانبينيها، نحوههايي از «نسبت» است كه متكلم و فيلسوف و عارف، در زمينه و زمانه خود با «واقعيت» برقرار ساختهاند و در همان نسبت به جستوجوي حقيقت برخاسته است. اما زمانه حقيقت متعال كه همچون امري نازماني و نامكاني ارزيابي ميشد گذشت و انديشه مدرن با ديدگاه و رويكردي نوين از راه رسيد. دكارت با اصالت دادن به جايگاه آگاهي انسان بهمثابه نقطه اتكاي انديشه فلسفي، ديدگاهي را صورتبندي كرد كه آدمي را در مركز جهان خود جاي داد و حقيقت را نه در ماوراي زمان و مكان، بلكه در درون جهان و حول انسان ممكن ساخت و علم مدرن دستاورد چنين تعريفي از حقيقت است. ديدگاه مدرن به معرفت، بهخوبي در نظام فلسفي كانت به بار نشسته است كه ميگفت نهتنها حقيقت امري نازماني- نامكاني نيست، بلكه اساسا راه عقل براي رسيدن به ساحت بيزمان و بيمكان بسته است، درحاليكه حقيقت اينجهاني واحد كه از وحدت رويه عقل بر ميآيد، آرماني قابل جستوجو است.
بهاينترتيب، نسبت نويني ميان آگاهي و واقعيت ايجاد شد و تعريف جديدي از حقيقت بهثمر نشست و جهاني را ساخت كه آن را جهان مدرن ميناميم. امر الهي و بيزمان جاي خود را به عقلانيت انسان اينجهاني داد و با پاشيدن رنگ «اومانيسم» به طبيعت، حيات، فرهنگ، فلسفه، هنر، سياست و تمدن جهان عقلانيت مدرن را ساخت و زيست عقلاني انساني را همچون غايت قصوي به آدمي عرضه كرد. ديدگاهي كه عقل را در تاريخ نگريسته و يگانگي حقيقت عقلاني را در ديالكتيك اينجهانياش تعريف كرده است و فلسفه هگل صورتبندي آن است.
اما عقلانيت كه آرمان مدرنيته بوده و با ليبراليسم پيوندي داشت، انديشهمنداني را كه از شورش جنبههاي غيرعقلاني واقعيت بر آدمي حذر داشتند، بر آن داشت كه بر عقلمداري و حقيقتمحوري هگلي بشورند و دست بر جنبههاي غيرعقلاني واقعيت نهند. نيچه از اراده معطوف به قدرت گفت، ماركس از اصالت نياز اقتصادي گفت و شوپنهاور از كوري حركت اراده پرده برداشت تا نسبتي نوين ميان آگاهي و واقعيت برقرار شود. انديشه پستمدرن بعدي از واهمه تبديل حقيقت بهگفتمان قدرت، حقيقت را انكار كرد و به بازانديشي نسبت خود با واقعيت پرداخت.
حقيقت در وحدت تكيناش فرآيندي همهگير است كه بر بنيانهاي خود سامان مييابد و تاريخ انديشه را درمينوردد. آگاهي هر دم نسبتي نوين با واقعيت برقرار ميسازد و اين نسبت را نه مستقل از تاريخ، كه براساس زيستجهان و جايگاه تاريخياش به چنگ ميآورد. اين رويه نه دليلي بر شكاكيت و سفسطه كه مصداقي از وحدت فراگير حقيقت است كه در فرآيند جايگزيني منظرها و فراز و نشيب ديدگاههاي فلسفي، يگانگياش را حفظ ميكند. همين يگانگي متصرم و متجدد واقعيت است كه انديشمندان را با هر مقدار اختلاف ديدگاهي كه دارند، در مجلس گفتوگوي فيلسوفان نگاه ميدارد. تنها از طريق انديشه در اكنون ميتوان بهايشان پيوست، اما با نسبتي كه خود با واقعيت برقرار ميسازيم. «انديشه در اكنون» بهمعناي تخاطبي است با فلاسفه، كه همگي درباب واقعيت سخن گفتهاند اما هر يك در منظر و نسبتي كه خاص خود او بوده است. نسبت انسان ايراني در قرن جديد كه نهتنها دشواريها وانسدادها خود را بازيافته است، بلكه به بنبستهاي انديشه جهاني نيز التفاتي دارد، مستلزم آغاز راهي نوين است. راهي كه از «انديشه در اكنون» ميگذرد.
مدرس و پژوهشگر فلسفه