• ۱۴۰۳ جمعه ۷ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4483 -
  • ۱۳۹۸ سه شنبه ۱۶ مهر

داستان عجيب يك تعاوني مسكن

محمدعلي حيدرنيا

 

 

تعاوني مسكن (علي‌آباد كلنگان اصفهان) مربوط به درجه‌داران توپخانه اصفهان، داستان عجيب و غيرقابل باوري دارد كه متاسفانه واقعيت است و موجب وهن مديريت در حوزه تعاوني‌هاي مسكن و خراش و چنگالي است بر چهره عدالت و اخلاق در سازمان‌هاي درگير و مرتبط با اين تعاوني. آنچه بر اين تعاوني مسكن طي 48 سال گذشته رفته است، اين اجازه را مي‌دهد كه آن را از روي كتاب سمفوني مردگان عباس معروفي نام‌گذاري كنيم چون طي اين 48 سال يعني از سال 1350 تاكنون كه سال 1398 است تعدادي از اعضاي محترم و مظلوم اين تعاوني به ديار باقي شتافته‌اند.

اين كتاب داستان مرگ، داستان رنج و عذاب و پر از فضاهاي تاريك و سرد و برفي و زمستان است، داستان يك خانواده كه هر يك به نحوي مي‌ميرند و ساعت آقاي درستكار اين داستان، از كار افتاده. البته ساعت تعاوني مسكن كلنگان 48 سال است كه از كار افتاده و در بعضي موارد به عقب نيز برگردانده شده است.

چكيده ماجرا:

در سال 1350 توپخانه اصفهان براي تامين مسكن درجه‌داران خود زميني را در حومه اصفهان (علي‌آباد كلنگان) در نظر گرفته و بعد از تلاش و كوشش فراوان در سال 1353 به هر يك از اعضا 300 متر زمين با سند رسمي صادر شده در دفتر اسنادرسمي، با امضاي فروشنده و رعايت همه اصول قانوني تحويل مي‌دهد. (در قبال دريافت دو هزار تومان به صورت نقد و اقساط كه اكثر اعضا با فروش طلاي خانم‌ها قسمت نقد را پرداخت مي‌كنند. يكي از اعضا مي‌گفت آن زمان دريافتي من ماهانه پانصد تومان يعني پنج هزار ريال بود). اعضا با شوق و ذوق و به فراخور وضع مالي خود اقدام به فعاليت‌هايي در زمين‌هاي خود مي‌كنند. بعد از انقلاب و شروع جنگ تحميلي، بيشتر اعضا درگير جنگ و جبهه مي‌شوند و در همين احوال است كه طي ترفندي عجيب در سال 1369 سندهاي رسمي اين عزيزان باطل و از اعتبار ساقط مي‌شود و زمين در اختيار ديگران قرار مي‌گيرد و در شكواييه اعضا، دادگاه جواب مي‌دهد كه چون اين زمين‌ها واگذار به مالك شده شكايت شما منتفي است.

بعد از شكايات مجدد و در‌گيري‌هاي فراوان، با گرفتن اسناد از اعضا قول داده‌اند كه به هر يك از اعضا 90 متر زمين تحويل دهند و اكنون كه مهر 1398 است هيچ اقدامي در واگذاري صورت نگرفته است. اكثر اعضا در قيد حيات نيستند (خداي‌شان رحمت كند) و بازماندگان با وجود پرداخت 4 ميليون تومان اميد چنداني به نتيجه كار ندارند و حتي بعضي از ورثه با تلخي مي‌گويند چندان رغبتي هم نداريم. پاسخ مسوولان و بازخواست مقصران خواسته بحق اين عزيزان يا ورثه آنهاست. اينك دلنوشته دختر يكي از اعضاي فوت شده؛

چهار ساله بودم و تمام عشقم پدر

هر وقت پوتين‌هايش را با دقت واكس مي‌زد با خودم مي‌گفتم: «وقت، وقت رفتن است.» نكند نتوانم ديگر او را ببينم. آرام كنارش مي‌نشستم و مي‌گفتم: «مي‌شود نروي.» و او كه هميشه دستانش از اين سوال بي‌جواب مي‌لرزيد، سريع در آغوشم مي‌كشيد كه نكند صداي دخترش بلرزد و دست در موهايم مي‌كرد (من عاشق بوي دستانش بودم) و باز برايم قصه شيرين خانه را بازگو مي‌كرد.

«پدر بايد برود تا نگذارد سرزمين ما دست دشمن بيفتد. پدر بايد برود تا نگذارد بيگانه وارد وطن شود. پدر بايد برود تا بتواند براي دخترش اتاقي را كه قولش داده است، بسازد.» و من با اشتياق مي‌پرسيدم براي خود خودم و او با لبخند پاسخ مي‌داد براي خود خودت و من مطمئن از قول پدر به رفتنش راضي مي‌شدم.

او شبانه مي‌رفت و من هر شب با دست روي ديوار تصوير خانه و اتاق كوچكم را مي‌كشيدم و قصه پدر را با خودم تكرار مي‌كردم. تا غصه نبودنش را مثل يك شكلات تلخ قورت بدهم .

شكلاتي كه گاهي اوقات بسيار تلخ بود. تلخ بود، همان شبي كه خواهرم تب كرد و نبود. تلخ بود، همان روز اول مدرسه كه دستان كوچكم دستان بزرگش را كم داشت و او نبود.

او نبود ولي نهيب صاحبخانه بر سر ما بود.

او نبود اما لالايي بغض‌دار مادر پشت چرخ خياطي بود. «باباش رفته سفر، لا لالايي ...»

پدرم مي‌رفت تا با دشمن بجنگد و نگذارد خاك كشورم به تاراج برود . تا نگذارد خانه‌ها به غارت برود و خراب شود. اما افسوس نمي‌دانست درون همان كشور كه براي خاكش مي‌جنگيد خانه‌اش را دزديدند، دزدان خانگي. زمين‌خواران خودي، خوردند و بردند و آن خانه شد خانه آرزوها، آرزوهاي دست نيافتني كه آجرهايش را تك‌تك در ذهن من خراب كردند و بردند.

وقتي پدر از آن سفر پر درد و خون بازگشت سرزمينش را از خاك بيگانه پاك كرد. اما هيچ‌گاه نتوانست خانه‌اي كه حق زن و فرزندش بود را از آشناي نا آشنا از دشمنان دوست‌نما باز پس بگيرد.و از آن پس سكوت كرد و هيچ‌گاه قصه نگفت نه از خانه و نه از بيگانه نه از دوست و نه از آشنا.

چون پدر دروغ نمي‌دانست، دغل نمي‌كرد. او مرد جنگ بود، مرد غيرت نه مرد نامرد.

سكوت كرد زيرا فقط رو‌به‌روي دشمن و براي دفاع از وطن مي‌جنگيد نه روبه‌روي آشنا و درون وطن براي خانه‌اي كه حقش بود...

پدر فقط براي خدا، وطن، ناموس و سرزمين قسم مي‌خورد نه براي زمين، آن هم زميني كه حقش بود...

سال‌ها گذشت و من در سكوت پر از فرياد پدر، در همان سرزمين كه براي آن جان و جواني‌اش را داده بود، اما نه در آن خانه كه قولش را به من داده بود قد كشيدم و او قد خم كرد و عاقبت روزي باراني به خانه‌اش رفت، نه آن خانه‌اي كه به آنها قول داده بودند. او به خانه‌اي رفت كه وعده پروردگار بود. خانه‌اي كه حق بود بدون سند، راست بود بدون دروغ و در آرامش منتظر برقراري عدل خواهد ماند.

و اكنون دختر چهارساله ديروز، معلم چهل ساله امروز است.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون