رنگ شادي زنانه بر صندليهاي خاكستري «آزادي»
مريم پاپي
بازي ايران و كامبوج را از روي سكوهاي ورزشگاه آزادي ديدم؛ به عنوان يك تماشاگر فوتبال و نه روزنامهنگار. بيشتر اوقات بدون اينكه از صندليام بلند شوم بين بقيه تماشاگران نشستم و به حرفهاي پليسهاي زن كه ميگفتند براي گرفتن ويديو در راهروها راه نروم گوش دادم. چون ميخواستم تماشاگر «آزادي» باشم.
تجربه غريبي بود؛ تركيبي از هيجان و دلهره. دلهرهاش غريب نبود اما هيجانش تازگي داشت. به هيجان ورزش كردن يا شهربازي شبيه نبود. نوعي مسووليت اجتماعي و هراس از امري غيرمنتظره را به همراه داشت. مسووليت رفتن به ورزشگاه نگراني از اينكه امروز اتفاقي بيفتد، يا فردا دوباره درهاي استاديوم به روي زنان بسته شود.
زودتر از زماني كه گفته شده بود به استاديوم رفتم؛ خيلي زودتر از آنكه درها باز شود. راننده تاكسي كه پيادهام كرد با لحني دلسوزانه گفت «خيلي مراقب خودتان باشيد». دقيقا ميخواستم حسهايي از اين جنس را ببينم. حس پدر و مادرهايي كه با دخترهايشان آمده بودند و تا آخرين لحظه در خودرو نشستند تا مطمئن شوند يا حس آن دو مادر 60-50 سالهاي كه زير سايه درختان زيراندازي پهن كرده و با نگاههاي شماتتآميز مادرانه به تماشا نشسته بودند. دختران 13سالهاي كنارشان ايستاده بودند كه بر خلاف مادرها، سر از پا نميشناختند. روي گونهها و پيشانيشان رنگ پرچم ايران بود و ميگفتند بليت ندارد اما يك آشنا آنها را به ورزشگاه راه خواهد داد.
مرد جواني كه پرچم و شيپور ميفروخت به خريدارانش ميگفت كه ورزشگاه چيزي براي ذوقزده شدن ندارد. او انگار ذوق فروش اجناس خودش را هم نداشت. ميگفت شما كه ميخواهيد به ورزشگاه برويد، اصلا ميتوانيد اسم بازيكنان تيم ملي را بگوييد؟ كمي آنطرفتر، يكي از زنان براي خبرنگاري توضيح ميداد كه قصدش از آمدن به ورزشگاه اين بوده كه يك قدم براي زنان بردارد.
فضاي بيرون آنقدر ديدني بود كه تاخير باز شدن درهاي استاديوم اهميتي نداشت. نيروهاي پليس سعي ميكردند پيش از باز شدن درها نظم را برقرار كنند. تلاش براي برقراري نظم بخصوص براي كساني كه بليت نداشتند آميخت. پليسها در پاسخ به اينكه چه ساعتي درها باز ميشود ميگفتند كه امروز با آمدن خانمها همه چيز به هم ريخته است. يعني ما همه چيز را به هم ريخته بوديم؟ ما كه آمده بوديم تا آباد كنيم... اما آن سوي درهاي آهني بزرگ ورزشگاه دنياي ديگري بود. نيروهاي پليس برخورد محترمانهتري داشتند، بليتها را محترمانه كنترل كردند و با خرما، هندوانه و شربت پذيرايي شديم. شربت خنك، آبي بر آتش درونمان شد.
به كارگيري زناني جوان با جليقههاي همرنگ كه روي آن كلمه «هميار هوادار» نوشته شده بود، يكي از نقاط قوت در مديريت حضور تماشاگران زن در ورزشگاه آزادي بود. يعني ما هوادار بوديم و آنها ما را همياري ميكردند. آنها بيش از آنكه شبيه نيروهاي پليس باشند، به تماشاگران شباهت داشتند و به همين دليل، مسووليت تذكر درباره موضوعات مهمي كه بايد در ورزشگاه رعايت ميشد به عهدهشان گذاشته شده بود. محدوديتها را ميشد درك كرد اما همه آنها منصفانه نبودند. نبايد نامي از دختر آبي در ورزشگاه برده ميشد... . از اينجا به بعد، حس مسووليت بود كه چيره شد. بايد چطور رفتار ميكرديم كه منصفانه باشد و راه ورود زنان به ورزشگاه باز بماند. در ابتداي تونل استاديوم، كنترل شديم كه هيچ ابزاري براي اعتراض همراه نداشته باشيم. اما نور انتهاي تونل و زمين سبز استاديوم، دنياي بزرگتري را پيش چشمهايمان گشود كه خود، وصف نماديني از وضعيت حضور زنان در ورزشگاه بود. حالا ما بوديم و صندليهاي خاكستري و يكدست ورزشگاه آزادي كه بايد به آنها رنگ شادي زنانه ميزديم. برخلاف عادات روزنامهنگارانه، اولين واكنشم بعد از ديدن صندليهاي ورزشگاه، نشستن بود. فقط ميخواستم روي صندليهاي ورزشگاه بنشينم. بنشينم و زواياي ورزشگاه را ببينم و به زاويه ديد خودم و همه زناني كه به ورزشگاه آمده بودند فكر كنم. حالا چرا پشت دروازه؟ به مدت حدود دو ساعت، ما تنها حاضران استاديوم بوديم. تماشاگران مرد هنوز نيامده بودند.
ما بوديم و خبرنگاران جليقه نارنجي كه هر لحظه تعدادشان بيشتر ميشد. از زاويه دوربين خبرنگاران كه نگاه ميكردي، فرصتي رويايي براي ثبت بهترين تصاوير بود. با اين حال، من ميخواستم در قاب تصوير باشم؛ تصاويري كه ما خلق ميكرديم و ديگران قاب ميگرفتند. اما روي آن صندليهاي خاكستري، واقعيت ديگري در جريان بود. قويترين دوربينهايي كه روي زمين چمن، به شكار ايستاده بودند، نميتوانست آن واقعيت را ثبت كند. روي صندليهاي خاكستري، ما كه از همه رنگ بوديم، كنار هم نشستيم. از هم عكس گرفتيم و همديگر را در شبكههاي اجتماعي پيدا كرديم؛ بدون آنكه نام يكديگر را بدانيم. صداي شيپور و شادي آنقدر بلند بود كه حرفها را در خود ميبلعيد. اصلا حرفي در ميان نبود. در عوض، چشمها بودند كه حرف ميزدند؛ چشمهايي كه شادي جمعي در اين ابعاد را نديده بودند. نتيجه بازي ايران و كامبوج غيرقابل پيشبيني نبود. اما بازي با 14 گل، بخت بلند ميهمان تاريخساز «آزادي» بود؛ آنها 14 بار فرصت شادي پس از گل را يافتند؛ اتفاقي كه به ندرت در يك بازي فوتبال رخ ميدهد. نيروهاي انتظامي حاضر در ورزشگاه هم كه ديدند با حضور زنان ناامني در ورزشگاه رخ نداد، فرصت همراهي با شادي تماشاگران را پيدا كردند. پنجشنبه 18 مهرماه 1398، نه تنها براي حدود پنج هزار تماشاگر زن حاضر در ورزشگاه، بلكه براي همه زنان ايران تاريخساز بود. در پايان اين روز، بسياري از زنان ايراني سر آسوده بر بالين گذاشتند. اما بسياري از آنها كه در ورزشگاه بودند، از جمله خودم، تا صبح بيدار ماندند. ما به اين اندازه آدرنالين عادت نداشتيم. خوني كه آن روز در رگ هايمان دويد، از ما انسانهاي ديگري خواهد ساخت.