به بهانه اجراي نمايش «داستان خانواده» در سومين رپرتوار «عصر تجربه»
خانوادهبازي كودكان جنگزده
محمدحسن خدايي
گويي همه چيز از جديت افتاده تا فضايي كودكانه و بازيگوشانه ساخته شود. اجراي صدرا صباحي از نمايشنامه تحسين شده «بيلانا سربلانژويچ» واجد نوعي شلختگي دوران كودكي است؛ يكي از همان تلاشهاي شكستخورده كودكان در بازنمايي دنياي بزرگسالي؛ دنيايي كه تاريخ جهان نشان داده واجد خشونت و بلاهت توأمان است. اگر نويسندهاي صربزبان و متولد بلگراد، در آخرين سالهاي قرن پيش با نوشتن نمايشنامهاي استعاري و انتقادي، در تلاش است فروپاشي يوگسلاوي را از زبان كودكان روايت كند، اينجا اما با اجرايي روبهرو هستيم كه در يك دراماتورژي كمابيش تقليلگرايانه، از آن فضاي مصيبتزاي جنگ بالكان فاصله گرفته و تمركز خود را بر مناسبات كودكانه خانوادهاي بنا نهاده كه نابهنگام هستند. 11 فصل نمايشنامه در اجرا به چهار صحنه تبديل شده و از دلالتهاي تاريخي آن كاسته شده اما به تاريخزدايي تمام عيار منتهي نشده و همچنان ميتوان به ميانجي تماشاي سرگذشت شخصيتها، نقبي زد به حال و هواي يوگسلاوي در حال فروپاشي. ديگر چندان از ارجاع به كلينتون و اسلوبودان ميلوسويچ خبري نيست و چهره جنگ، كمرمقتر از نمايشنامه بازنمايي ميشود، بنابراين با روايتي كودكانهتر از آن دوران روبهرو هستيم. طنز سياهي كه در داستان خانواده مشاهده ميشود مرثيهاي است بر اين حقيقت تلخ كه ديگر كودكان هم معصوم نيستند. آنان در غياب والدين كشته شده در جنگ، در اتصال با تبعات ستيزهاي بينالمللي، تبديل به موجوداتي حريص، خشن و خودخواه شدهاند كه حتي بيش از بزرگسالان جهان را به آشوب كشيدهاند. در نمايشنامه بيلانا سربلانژويچ به تناوب مرگ يا كشته شدن «ووئين» و «ملينا» را در 11 پرده ميبينيم كه همچون يك بازي، اجرا ميشود. كودكاني كه نقش پدر و مادر «آندريا» را بازي ميكنند و تركيب متناقضنمايي هستند از خير و شر. از اين باب داستان خانواده را ميتوان رديهاي دانست بر معصوميت كودكي. اينكه روايت غالب هميشه مبتني بوده بر جهان معصومانه كودكان كه گويي قرار است همان سوژهاي اميدبخشي باشند كه رهايي و رستگاري تمدن بشري را بشارت ميدهند. اينجا هم مانند روايت ميشائل هانكه در «روبان سفيد»، كودكان مستعد خطرناكترين جنايات هستند. ساختار روايي «داستان خانواده» معطوف است به منطق بازي. صدرا صباحي اين منطق را پي گرفته و با دراماتورژي خاص خود كه مبتني است بر حذف و اضافه، گاه آن را شدت بخشيده. قرار است واقعيت هولناك فضاي پساجنگ، از طريق بازي كردن قابل تحمل شود. يك بازي جمعي كه نقشها و جايگاهها از پيش تعيين شده و مدام تكرار ميشود. طراحي صحنه و لباس، بيش از آنكه بازنمايانه باشد، يادآور بازيهاي كودكانه است. خطوطي كه ناشيانه بر زمين كشيده شده و فضاها و مكانها را از يكديگر تمايز ميبخشد. اشيايي كه بنابر ضرورت، در يك منطق جابهجايي، دلالت دارند بر چيزهاي ديگر. فيالمثل يك مداد ميتواند تكهاي گوشت قابل خوردن يا قاشق و چنگالي براي غذا خوردن باشد. گويي تماشاگران در يك ضيافت كودكانه شركت كردهاند كه شخصيتهايش دوست دارند نقش بزرگسالي را اجرا كنند. كودكاني كه جنگ، كودكي آنان را ربوده و تبديلشان كرده به مردان و زنان حريص و خشن. يك جهان مبتني بر فايدهباوري افراطي كه مرزهاي كودكي و بزرگسالي در آن ديرزماني است كه ناپديد شده. «داستان خانواده» يادآور رمان «ميرچا الياده» است: «جواني بدون جواني»، اينجا هم «كودكي بدون كودكي.»
صدرا صباحي در مقام مترجم، طراح و كارگردان به اجرايي نظر دارد كه شلختگي و از جا درفتگي دوران كودكي را انتقال دهد. نوعي آماتوريسم كه حتي ميتواند بيش از اين بهكار گرفته شود و مرزبندياش را با جريان اصلي تئاتر تجاري، پررنگتر كند. اما گاه اين تجربهگرايي به مسيري اشتباه ختم ميشود. فيالمثل استفاده از شخصيتي كه لباس نظامي بر تن دارد و به مثابه قواي قهريه يك وضعيت جنگي بر بلندي ايستاده و مدام شخصيتها را خطاب ميكند، امري اضافي و برخلاف منطق دروني اجراست. اصولا رويتپذير يك نيروي نظامي همه جا حاضر به اين شكل، به ضد خود تبديل شده و آن را به امري مبتذل بدل ميكند. درنهايت «داستان خانواده»، واجد نوعي از نابهنگامي و تجربهگرايي است كه همچنان تا يافتن غايت فرمال خود، راه درازي در پيش دارد. از ياد نبريم كه اگر روايت كودكانه از يك جنگ تمامعيار، مبتني شود بر زيباشناسي عقل سليم و خطر كردن را پس زند، خود در دام همان نظم موجودي خواهد افتاد كه گاه بنابر ضرورت بقاي خويش، جنگ را تماشايي مينماياند. از اين باب اجراي پر از غلط و نابهنگامي صدرا صباحي را آن زمان ميتوان قدر دانست كه جنگ و جهان بزرگسالانه را از ريخت مياندازد. در همان سكوتهاي معنادار شخصيت «نادزدا» كه ناگهان پيدا شده و نقش سگ خانواده را بازي ميكند.