• 1404 دوشنبه 1 ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4504 -
  • 1398 پنج‌شنبه 16 آبان

روز پنجاه و يكم

شرمين نادري

گاهي در شهر به دنبال خودت مي‌گردي، توي شيشه مغازه‌ها، توي آينه‌هاي تزييني خيابان‌ها، توي فلزهاي درمانده شهري كه صورت آدم را كج وكوله منعكس مي‌كنند و حتي توي شيشه عينك آدم‌ها، مي‌گردي و نمي‌يابي.

گاهي توي شهر گم مي‌شوي و از پنجره خانه‌ها نگاه مي‌كني و در رديف ماشين‌هاي ايستاده سر مي‌چرخاني و توي پس كوچه‌اي نزديك خيابان مطهري به صداي پتك مردي كه ديواري را خراب مي‌كند از خوابي كه تو را به خودش كشيده مي‌پري و مي‌پرسي من كجا هستم ؟ توي خيابان قائم‌مقامي خانم. چقدر مانده تا لارستان؟ چيزي نمانده خانم. مكالمه ساده و مختصر و مفيدي است و بعد هم مرد دوباره آن پتك را مي‌گيرد توي دستش و آن ديوار را خراب مي‌كند، بي‌آنكه از تو بپرسد كي هستي، كجا مي‌خواهي بروي يا اصلا با كي قرار داري؟ اين سوال‌ها را در شهر از آدم نمي‌پرسند، مگر كسي ريشه‌اي درشهري دور داشته باشد، روستايي گرم و خوش آب و هوا يا چه مي‌دانم جاده‌اي سرد و نمور و باراني كه سگ‌ها از ميانش مي‌گذرند و به مهرباني دم تكان مي‌دهند و باران يك جوري مي‌بارد كه آدم دلش مي‌خواد سرصحبت را با غريبه‌ها باز كند. همين هم هست لابد كه آن آدم‌ها معمولا مي‌پرسند كه كي هستي، بعد مي‌پرسند دختر كي هستي و سعي مي‌كنند پدرت را يا پدرپدرش را به ياد بياورند و اگر خاطره خوبي توي ذهن‌شان بيايد لبخند مي‌زنند و به چاي مهمانت مي‌كنند درست برعكس شهر ما كه بايد راهت را به سمت كافه‌اي كج كني، توي چهارديواري تاريكي بنشيني، تنهايي چاي سفارش بدهي و توي شيشه كافه خيره بماني و چاي بنوشي . شايد براي همين است كه آدم‌ها در اين شهر گم مي‌شوند، در كتاب خاطرات حاجيه خانم كرماني خوانده بودم كه حتي صد و پنجاه سال پيش هم تهران همين بوده و كسي از نشاني كسي خبري نداشته، گويا حاجيه خانم كه از سفر حج به تهران رسيده بوده حيران اين غريبگي شهر شده كه آن طور نوشته كسي از كسي خبر ندارد. دلم مي‌سوزد براي حاجيه خانم كرماني، دلم براي همه غريبه‌هايي كه توي كوچه‌هاي شهر دنبال نشاني مي‌گردند، پشت در بيمارستان حصير پهن مي‌كنند و نان و پنير مي‌خورند و با تعجب به غريبگي ما نگاه مي‌كنند مي‌سوزد، لابد براي همين سرحرف را باز مي‌كنم با آدم‌ها و مي‌پرسم از كجا آمديد، كاري نداريد، چرا داري ديوار را خراب مي‌كني و بعد مي‌گويم به سلامت يا مي‌گويم كاش زير سقف بايستي تا خيس نشوي، باران شهر ما آلوده است و آن وقت با خنده و قدم‌زنان دور مي‌شوم و دعا مي‌كنم آن حس سرد دلتنگي را از تن‌شان شسته باشم، همان حسي كه دايم دنبال خودم مي‌آيد، مثل روباهي كه زني را تعقيب كند، با صداي ريز و تند پاهاي يك شكارچي كه توي آينه‌ها و ديوارهاي فلزي مغازه‌ها يقه‌ات را مي‌چسبد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون