گشتي در گرمخانهها و مددسراهاي زنانه تهران در آستانه روزهاي سرد
سرگرداني زير سقفهاي اجباري
نيلوفر رسولي
روياها دو نيم شده است، سايهها دو نيم شده است، واژهها دو نيم شده است و تنها انتظار است و انتظار است و انتظار. حرف در دهان نميچرخد، سرها ميلغزند زير پتو، حرف اگر در دهان بچرخد، گريه امان انعقادش را نميدهد. اميد نه، انتظار هم نه، سرگرداني اينجا حاكم است، خاطرهها در هم ميپيچد و مبناي زمان روزي است كه به «اينجا» آمدهاند و روزي كه مواد را ترك كردهاند. ستاره، الهام، فهيمه، اعظم، سميه و كبري ساكنان تختهاي مركز درماني و بازتواني مادر و كودك پروين، مددسراي لويزان و مددسراي بانوان آفتاب نيلوفري راويان سقفهاي اشتراكي زناني هستند؛ زناني كه سهمشان از خانه و سقف و اطمينان آن، شمشادهاي كنار پارك يا نمازخانههاي بيمارستانها بوده است. اعتياد امان ستاره و الهام و فريده را بريده است، اعظم خانهاش را در يك كلاهبرداري از دست داده است، سميه تمام پولش را خرج درمان كرده و كبري هم دنبال روزنهاي كوچك است تا پس از ترك اعتياد روي پاهاي خودش بايستد، درس بخواند و پرستار شود، چهار ديوار و يك سقف 30 متري، بدون پنجره، بدون گنجشكان آوازخوان و بدون رنگ و كاغذ ديواري، زيرپله، حاشيه شهر، اتاق اشتراكي سقف آرزوي ستارهها و سميهها و فهيمههاست. اين گزارش روايتي است از زناني كه در اين 3 مركز توانستند در فرصت كوتاه بازديد خبرنگاران ،راوي گوشهاي از زندگي خود باشند.
پاك پاكم، منو ببريد بيرون
پشت پارك شهداي گمنام ميدان خراسان، ديوارهاي بينامونشاني است كه با ساختماني سفيد و پنجرههايي آبي سرماي شب را به تن زنان معتاد و فرزندانشان گرم ميكند. پشت اين ديوارها و داخل محوطه مشجر «مركز درماني و بازتواني مادر و كودك پروين» خبري از مددجويان نيست و راهپله آستانه ورود به جهان زناني است كه سرپناه شبهايشان را زير اين سقف پيدا كردهاند. سراميك سفيد كف كه تازه برق خورده است، هال بزرگ خالي، پوسترهاي «آشغال نريزيم»، صداي تلويزيون و 30 جفت كه از بالاي تختها به درب ورودي دوخته شدهاند. اين نخستين تصويري است كه بعد از باز شدن درب مركز مادر و كودك به چشم ميخورد. پيش از ورود، خانم مرضيه نوري، مدير روابط عمومي مركز مادر و كودك از خبرنگاران ميخواهد كه مصاحبهاي با مددجويان نداشته باشند، آنها بايد در حضور مشاور صحبت كنند و شايد راضي به اين كار نباشند اما در كه باز ميشود جز دو پسر بچه و يك دختري كه روي مبل نشستهاند و چشم از تلويزون برنميدارند، صحنه مرتب نشستن روي تخت به پايان ميرسد و زنان نفس راحتي ميكشند، يا زير پتو پناه ميگيرند يا از تخت پايين ميآيند تا صحبت كنند. طبقه اول 7 اتاق دارد با تختهايي كه اقلا نصفشان خالي ماندهاند، يك ميز غذاخوري بزرگ سمت چپ هال است و بنفش و صورتيهاي در و ديوار در برابر بوي ماده ضد عفونيكننده بيرمق و كدرند. در اين ميان ستاره در تاريكي اتاقي در انتهاي سالن رو به ديوار نشسته است، شال سياه، مانتوي سياه، شلوار سياه لباسهاي ستاره هستند. به چند سوال اول بياعتناست، نه ميگويد چرا اينجا آمده است و نه ميخواهد در قاب دوربيني قرار بگيرد، اتاقش كه خلوت ميشود به سختي نگاهش را از پنجره ميگيرد و ميگويد:«منو ببر بيرون. شهرداري منو آورد اينجا وگرنه نميخواستم بيام. تا پاتونو از اينجا بذاريد بيرون به ما ميگن چرا اينو گفتي چرا اونو گفتي. ببين آ. آ.» كف دستش و زخمهاي سياه روي آن را نشان ميدهد و با انگشت ديگر رويش خط ميكشد. «يه ذره صدام بره بالا منو ميندازن بيرون. ميگن حرمت خودتو نگه نداشتي. كدوم حرمت؟ من مريض بودم، كار نكردم، اتاقمو تميز نكردم. چرا سرم داد ميزنن؟» تا حرفش تاييد ميشود كمي كنار ميرود و جايش را روي تخت تعارف و با صداي آرامي زمزمه ميكند:«به خانم ارشد بگيد منو از اينجا ببره بيرون. فقط خانم ارشد ميتونه به من كمك كنه. منو از اينجا ببر بيرون. من پاك شدم. پاك پاكم.» بقيه حرفهايش در هقهق و گريه جويده ميشود:«قول بده بهش بگي.» انگشت كوچكش را به نشان قول بالا ميآورد و بعد ميخواهد كه تنها بماند. سر خم ميكند سمت پنجره و قبل از برگرداندن سرش، چراغهاي بيرون پنجره لحظهاي اشكهاي روي گونهاش را روشن ميكنند و بعد هم اشكها و هم ستاره در تاريكي فرو ميروند. روبهروي اتاق تاريك ستاره، اتاق 6 تخته ديگري است، غرق نور و فلاش عكاسان. از ميان 3 زني كه سر پا ايستادهاند، الهام راهش را كج ميكند تا بگويد دو روز است كه همراه مادرش از اصفهان به تهران آمده است، دوست معتاد مادرش اين مركز را به آنها معرفي كرده و شيشه كشيدن را هم در مكتب شوهرش آموخته است. لبهايش را قرمز و چشمانش را سياه كرده است تا شايد خط و چينهاي زودرس اعتياد روي پوست 25 سالهاش ديده نشوند. ميگويد كه قبل از شروع اعتيادش آرايشگر بود و دستي هم در فيلمبرداري داشت اما حالا روند درمانش را شروع كرده است، البته اجازه سيگار كشيدن دارد اما مصرف مواد خير. الهام و ديگر زنان مركز، وظيفه تميز كردن اتاقهاي شخصي خود را دارند اما حضور او در آنجا مصادف شده با آمادگي مركز براي ورود خبرنگاران:«قبل از اومدن شما به ما گفتن روي تختهامون بشينيم و پايين نيايم، حموم و دستشويي رو شستيم، انبار رو تميز كرديم، چند تا رگال لباس آوردن گذاشتن بالا اونا رو جابهجا كرديم، خودشون تشكا رو عوض كردن و كثيفا رو ريختن بيرون. اين دو روز اينجا خبري بود. بايد اون دو روز مياومدين ميديدين نه الان.» اصرار مسوول روابط عمومي به ترك طبقه اول مجال بيشتري به الهام نميدهد و در روي تمام حرفهاي گفته و نگفتهشان بسته ميشود. اتاق كارآفريني، مهدكودك و اتاق بازي در طبقه بالا قرار دارد. پشت در اتاقي تك نفره فهيمه در را كمي روي لنگه ميچرخاند و در آستانه آن صحبتهايش را شروع ميكند:«ترك كردم و پاك شدم، بعد از اينجا رفتم بيرون دوباره لغزيدم، برگشتم اينجا پاك شدم دوباره رفتم بيرون باز كشيدم، اين دفعه اومدم كه پاكپاك بشم.» فهيمه و پسر سرم به دستش كه زير پتوي قهوهاي خوابيده است از 18 سالگي مواد مصرف كرده و حالا در 29 سالگي صاحب دو فرزند است، از پدر فرزندانش طلاق گرفته و شوهر دومش هم مواد فروش است و از مركز كه به آغوش خانواده بازگردد، اعتياد انتظارش را ميكشد. فهيمه و پسرش تنها ساكنان اين اتاق يك تخته خصوصي هستند، پاكت وينيستونش را روي يخچال كوچك اتاق گذاشته و ميگويد كه ماهانه يك ميليون و 600 هزار تومان هزينه اين اتاق را بايد بدهد و فعلا تحت درمان است. اتاق كوچكش را مثل خوابگاهي ميداند با اين تفاوت كه در آن استفاده از تلفن همراه شخصي و بيرون رفتن شبانه ممنوع است. فهيمه نميگويد كه اين هزينه را چگونه متقبل ميشود اما از امكانات مجموعه راضي است فقط براي هزينه ماه بعدش كمك ميخواهد اما اين تنها دغدغه او نيست:«من فقط حمايت ميخوام. ميخوام بدونم اگه ترك كردم و از اينجا رفتم بيرون، دستم ميتونه به جايي بند بشه و جايي كار كنم.»
قلاب، متادون و ب 2
درب اتاق فهيمه به روي او بسته ميشود تا ديليميزاده، مديرعامل مجموعه بگويد در جمع خبرنگاران و اتاق جلسه، سقف هزينه نگهداري ماهيانه كه در اين مجموعه از مددجويان گرفته ميشود 800 هزار تومان است. با اينكه ستاره و الهام هر دو گفته بودند ماهانه 1 ميليون و 200 هزار تومان براي اقامت بايد هزينه كنند اما مديرعامل مجموعه اين هزينهها را متوجه موارد ديگري مثل هزينه درمان دارويي غير داروي نگهدارنده، خريد از بوفه و هزينههايي مثل خريد پوشك كودكان يا قرص ريتالين ميداند. اين هزينه از 30درصد مددجويان گرفته ميشود و 70درصد باقي اقامت رايگان دارند. «هيچ زني در تهران به دليل نداشتن پول از خدمات اين مركز بيبهره نميماند.» ديليميزاده با تاكيد بر اين جمله ميگويد كه اين مركز، مركزي گرانقيمت است، هزينه تمام شده خدمات بالاست و بخش عمده آن متوجه مددجوهايي است كه بعد از ترخيص براي گرفتن قرص به اين مجموعه مراجعه ميكنند. متادون و ب 2 دو قرصي هستند كه به گفته مددكار مجموعه به عنوان قلابي، راه ارتباطي بين مركز و مددجويان را بعد از ترخيص ممكن ميكند. با اينكه در زمان تنظيم اين گزارش 31 نفر در مركز اقامت دارند اما 10 برابر اين تعداد يعني حدود 300 نفر بعد از ترخيص همچنان براي گرفتن متادون به مركز مراجعه ميكنند. علاوه بر اين، زنان معتادي كه به مركز مراجعه ميكنند، سمزدايي نشدهاند و تمام مراحل ترك از سمزدايي تا درمان نگه دارنده را در اين مركز تجربه ميكنند. ديليميزاده بيرون از اتاق جلسه صحبتهاي خبرنگار «اعتماد» را از وضعيت ستاره ميشنود، اعتياد را يك مساله پيچيده عنوان ميكند و ميگويد كه فرد بايد آموزش ببيند و خود را با اجتماع وقف دهد.«95 درصد زنان اين مركز افسردگي شديد دارند، دغدغه آنها كار نيست، وسوسه و برگشتن پيش همسرانشان مهمترين دغدغهشان است. بعد از خروج از اين مركز هم تاكنون فقط 2درصد گزارش لغزش داشتهايم. سقط جنين؟ بله، از تير ماه تاكنون دو سقط جنين مشاهده شده است. 3 كودك مجموعه اعتياد دارند و تحت نظر روانپزشك هستند، بسيار پرخاشگرند و عصبي و يك مورد هم اچ.آي.وي مثبت خانم داريم و بله اين مورد را هم داشتيم. در سال گذشته دو نفر هم از مجموعه فرار كردهاند.» يكي از همكاران مجموعه بدون دادن نام و نشاني اين پاسخها را در آخرين لحظات خروج از مجموعه به خبرنگار «اعتماد» ميگويد.
سقفي براي خواب با غل و زنجير
متكديان و كارتنخوابها، سالمندان و معلولان، بيماران رواني كه توان رفع امورات روزانه خود را ندارند به گفته حسين مهاجر، مشاور مديرعامل سازمان خدمات اجتماعي و مدير ساماندهي آسيبديدگان اجتماعي پشت ديوارهاي سفيد و سيم خاردار و قفلهاي مجموعه سامانسراي لويزان نگهداري ميشوند و خروج آنها از اين مركز فقط با حكم قضايي ممكن است. «برخي زنان براي انتقال به اين مركز مقاومت ميكنند اما ما در ونهاي گشت خود يك مامور انتظامي به عنوان ضابط قضايي داريم.» پشتبند اين حرف مهاجر ميگويد كه كدام بهتر است؟ به زور آمدن به اينجا يا شب از سرما يخ زدن و مردن؟ اتاق ورودي سامانسراي لويزان به اتاق بازجويي ميماند، اتاقي كه قرار است، متكديان و كارتنخوابها فرمهاي پذيرش را پر كنند و بعد از آن به حمام منتقل شوند. پس اين ورودي هم حياطي است كه ديوارهايش به قدري بلند است كه كسي خيال فرار به سرش نزند و چند ميز پينگپنگ گوشه حياط خاك خوردهاند اما اين تنها تجهيزات ورزشي اين مركز نيست كه زير خاك مانده است. با اينكه خانم بشيري، مدير مركز تلاش ميكند تا لباسشويي و خشكشويي مجهز مركز را با دهها ماشين لباسشويي حرفهاي به عنوان يكي از امكانات اين مركز نشان دهد اما در ادامه همان بخش لباسشويي و تختهاي فلزي خالي در چند اتاق بياستفاده ماندهاند و به نظر ميرسد 35 نفر زن حاضر در اين بخش آنچنان لباسي هم براي شسته شدن نداشته باشند. طبقه بالاي مجموعه تنها بخشي است كه از آن بهرهبرداري ميشود. در لابي ورودي و كنار راهپلهها چند تردميل سرنوشت خاك خوردهاي مثل ميزهاي پينگپنگ حياط دارند و چند پله بالاتر و پشت درب سفيد آهني كه با قفل مهر و موم شده است همان زناني هستند كه خانم بشيري پيش از باز شدن قفلها تذكر ميدهد، كسي با آنها دست ندهد يا روبوسي نكند. برخي از آنها هپاتيت دارند و برخي مشكلات رواني. در باز ميشود و پشت آن 30 زن روي تختهاي خود نشستهاند، تختها همگي درون يك سالن جاي دارند، تعداي يك طبقه و باقي تختهاي دو طبقه هستند، كسي از روي تختش پايين نميآيد و برخي از زنان هم اگر بخواهند به دليل كهولت سن توان آن كار را نخواهند داشت. گوشه چپ اعظم روي تخت نشسته است و پيش از گفتوگو دليل منطقي مصاحبه را ميپرسد. نامش را نميگويد اما يك ماهونيم است كه شبهايش را همينجا ميگذراند، نه معتاد متجاهر است، نه كارتنخواب، نه هپاتيت دارد، نه بيمار رواني. 50 ساله است و روانشناسي خوانده است:«من تا حالا بيرون نبودم. با آقايي ازدواج موقت كردم. دو تا خونه داشتم، سرم كلاه گذاشت، خونهها رو فروخت و منو انداخت بيرون. 3 شب بيرون خوابيدم، وحشت كرده بودم. رفتم حرم امام شب چهارم رو بخوابم كه گفتن چنين جايي هست، زنگ زدن 137 و منو آوردن اينجا اما اي كاش نمياومدم.» درهاي دو طرف سالن را نشان ميدهد و ميگويد:«ببين، همه جا قفل داره، ما اينجا زنداني هستيم، عصرها هم ميگن يه ساعت بيايد بيرون، اونم مثل زندان وقت تنفس ميدن.» در ميان سخنانش از تركيباتي مثل آسيبهاي اجتماعي، مطالعات جامعهشناسي و مخاطرات اجتماعي، ارزش كار ژورناليستي استفاده ميكند اما او تنها آدم بيربط اين مجموعه نيست:«يه خانومي از كربلا اومده بود و تو راه گم شده بود. 15 روز آوردنش اينجا. پير بود. سواد نداشت و فقط گريه ميكرد. 15 روز طول كشيد تا بذارن بره بيرون.» پيرزني را روي تخت بغلي نشان ميدهد. نصف موهاي پيرزن سفيد است و نصف ديگر قهوهاي، گشادي چشمانش به يك نقطه خيره مانده است، 90 سال دارد و 4 فرزندش خارج از ايران خانهاش را فروختهاند، درد شكم خالي او را به سمت غذافروشيها برده است تا تكه ناني طلب كند و غذافروشان با ظن به اينكه گدايي ميكند با 137 تماس گرفتهاند و او را به اين مركز منتقل كردهاند و از روزي كه روي تخت نشسته يك كلمه هم با كسي صحبت نكرده است. پيرزن نه صدايي ميشنود و نه حرفي ميزند اما ساكن ليسانسه تخت پايين ميگويد كه از شرايط مركز راضي است و بالاخره سقفي بالاي سر دارد، بعد كمي دور و بر را نگاه ميكند و ميخواهد كه چند حرف را دم گوش بزند:«مسوول اينجا فحشهايي ميدهد كه تو عمرم نشنيدم، بچهها رو كتك هم ميزنه، من به آقاي مهاجر انتقاد كردم از وضعيت و گفتم دو تا چرخ خياطي بذاريد اينجا. يه مانتودوز حرفهاي اينجا هست و يه چرخكار. آقاي مهاجري كه رفت از مديريت اومدن و با من دعوا كردن كه چرا اين حرفا رو زدم. تا يه هفته هم نذاشتن به پسرم زنگ بزنم.» حرفهايش را با ديدن يكي از مسوولان سالن ناتمام ميگذارد و ميگويد كه بايد برود دستشويي. مسوول سالن از خبرنگاران ميخواهد كه سالن را ترك كنند و در اين ميان ساكن طبقه دوم يكي از تختها پايين ميآيد. مسوول كمي منتظر ميماند تا خبرنگاران سالن را ترك كنند و در گوشهاي دور از چشم او پيرزني رو تخت تندتند حرفهايش را ميزند:«خانوم خانوم خانوم. دلال بودم. جوراب و تيشرت ميفروختم. خب. شهرداري با دستبند منو آورد اينجا. خب. يك ساعت منو بردن يه اتاق و خانوم به من چك زد. من اون بچه رو نديدم. دلم براش تنگ شده. شناسناممو گم كردم. خب. 3 بار منو به زور آوردن اينجا. من جواز دارم. خانم قريشي از اسلامشهر به من جواز كار داده. خب. منو ببر بيرون.» گريههايش در قسم به راستگويي ميچرخد و اصرار مسوولان چارهاي جز خروج از سالن را نميگذارد، بعد از بسته شدن درب صداي فرياد خانم جوان به گوش ميرسد كه:«مگه من نگفتم از تختاتون نياين پايين. كي بود كه اومد پايين...»
نيلوفران بيمرداب
«من، مهري، 3 سال و 5 ماهه كه پاكم، كار ميكنم و پسانداز دارم.» زير سقف بلند سوله مددسراي بانوان آفتاب نيلوفري ايستاده است، دندانهاي تازه ترميم شدهاش را چند بار از پس لبخند نشان ميدهد: خانم باجناق دندونامو عوض كرد، كمكم كرد ترك كنم، كمك كرد، لغزش نكنم.» شانههايش را صاف ميكند و يك لبخند ديگر هم تحويل ميدهد و ميگويد كه اينجا كلاس دف، كامپيوتر و خياطي برگزار ميشود، كلاس دف را چند بار ديگر تكرار ميكند و اصرار دارد كه اتاق كلاسها را نشان دهد. مهري ميرود كه دندانها و كلاس دف و كامپيوتر را براي خبرنگار ديگري تعريف كند و پشت سرش كبري ميآيد. دستهايش را درون هم قلاب كرده است، دندانهاي او هم از پشت لبهاي ماتيك خوردهاش برق ميزند:«9 ماهه اينجام. 10 ساله از شوهرم جدا شدم و 10 ساله كه ترك كردم.» مادر كبري وظيفه نگهداري 3 فرزندش را به عهده گرفته است اما دخترش تصميم گرفته، بار اضافي بر دوش مادرش نباشد، از خانه بيرون زده و در مترو آدامس و لواشك ميفروشد:«گفتم ميرم بيرون. يا موفق ميشم يا نه. اگه موفق شدم بهتون زنگ ميزنم. بهشون زنگ زدم.» 52 سال دارد و به كمك خانم باجناق، مدير مددسراي نيلوفري ميخواهد درس بخواند و ديپلم بگيرد. قبل از رفتن ميگويد:«ايشالا دفعه بعد اومدي بگم كه پرستاري قبول شدم.» زنان مددسراي نيلوفري هيچ نشاني از لويزانيها و ميدانخراسانيها ندارند. از زن ورزشكار گرفته تا كارمند و مادر و دختر 20 ساله در اين مددسرا پيدا ميشود. هنوز سرما به استخوان نرسيده و نصف بيشتر سوله خالي است اما همين زناني كه سقف مورب اين سوله را سقف بالاي سرشان ميدانند به خواست و به پاي خود راه طولاني مترو چيتگر تا مددسرا را طي ميكنند. وقت شام ميشود اما دختري 23 ساله كه كلاه خزدار كاپشنش را روي صورت كشيده، جمع زيادي را دور خود جمع كرده است و هر از چند گاهي كلاهش را پايين ميكشد اما در همان لحظههاي كوتاهي كه كلاه عقب ميرود، موهاي كوتاه، بيني عمل كرده، مژههاي مصنوعي و لبهاي پروتزش به چشم ميخورد:«اين چند وقت انقدر بلا اومد سرم كه پاشدم اومدم اينجا. اول كسي جرات نداشت بياد طرفم اما الان راحت ماشين نگه ميداره. بهش ميگم برو بابا. ميگه برو بابا چيه سوار شو كارت دارم.» خندهاي كوتاه و عصبي ميكند:«بهم ميگن گوشيتو خاموش كن، اين كارو كن اون كارو كن، يكيشون چاقو داشت تو ماشينش، چاقو رو برداشتم بكنم تو شكمش اما چاقو شكست.» و دوباره ميخندد.«خانوادهام از هم جدا شدن، سوالهاي بيشتر او را معذب ميكند و دوباره كلاهش را روي صورت ميكشد. بيرون از سوله سميه و دختر 20 ساله ديگري بيرون سلف ايستادهاند، غذا نميخورند و ميلرزند. سميه حاضر به صحبت نيست. ميلرزد و راه ميرود. صحبت از گربهها كه ميشود، زبانش باز ميشود: «از سرما نيست، عصبيام، ديشبم تشنج كردم.» تا سميه راضي به حرف زدن بشود، دختر جوان كنارش ميگويد:«من 20 سالمه. جام اينجا نيست. خسته شدم از بس زير سالمند شستم. براي من يه كار جور كنيد.» سميه دستهايش را درون جيبهاي پوليورش فرو ميكند، كلاه را روي موهاي كوتاهش ميكشد و حرفهايش را با لهجه غليظ كرمانشاهي مختصر و كوتاه ميگويد: «زير سالمند تميز ميكردم. از كار سنگين بچهدانم تركيد. همش دلدرد داشتم و نميفهميدم. يك هفته نمازخانه بيمارستان ماندم. يك روز بيرون يك روز خانه برادر. اما برادر زياد راضي به ماندنم نبود. رفتم پيش خاله. خاله خسيس بود. همه 6 ميليون تومني را كه در اين سالها جمع كرده بودم، خرج بيمارستان كردم. ميخواستم خانه بخرم اما خرج بيمارستان شد.» حرف كه ميزند، لرزش بيشتر ميشود. كمي صبر ميكند و سرش را مياندازد پايين و در اين ميان دوستش ميگويد:«من 20 سالمه. جام اينجا نيست. تو رو خدا برام كار پيدا كنيد.» سميه به او ميگويد كه اينقدر غر كار پيدا كردن را نزند و با بدن سالم ميتواند جايي مشغول به كار شود:«از بچگي تحويلم دادند بهزيستي 13 سالم شد، پدرم مرد، شوهرم دادند، شوهرم معتاد بود، جدا شدم. 9 سال زندگي كردم و 13 سال است كه جدا شدم. دخترم 13 سال دارد و شوهرم ديروز شوهرش داد. ميلرزم. به خاطر دخترم ميلرزم.» جملهاش را كه تمام ميكند، خانوم باجناق او را در آغوش ميكشد و با هم اشك ميريزند. آمنه و سميرا و زينب هم ميآيند، وكيل ميخواهند. پسرشان، شوهرشان، دوستشان سرشان كلاه گذاشته است، خانهشان را گرفته است و آنها وكيل ميخواهند. خانه هم ميخواهند، كمك براي اجارهخانه هم ميخواهند، كار هم ميخواهند اما باز هم وكيل ميخواهند. وقت رفتن است اما تا دم ورودي ميآيند و ميگويند كه وكيل ميخواهند، كار ميخواهند و خانه ميخواهند. در بين حرفهايشان دوست سميه ميگويد:«من 20 سالمه. جام اينجا نيست. تو رو خدا برام كار پيدا كنيد.»