• ۱۴۰۳ جمعه ۶ مهر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4510 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۲۳ آبان

قصه ارسلان، بهادر، جناب سروان و چند نفر ديگر

رگبار

محسن زهتابی

 

 

دایی بهادر روی پشت بام است. می‌دود. صدای گرومپ گرومپ دویدنش روی حلب‌های سقف به هوا بلند شده، میله کلفت آنتن را گرفته و زار می‌زند. از درون خانه صدای جیغ مامانی را می‌شنوم. باباجی و بابا ارسلان پر سر و صدا از خانه می‌زنند بیرون، مامانی و مامان جون هم بیرون آمده‌اند، مامانی جیغ‌کشان گریه می‌کند. مامان جون با دو دستش به صورتش سیلی می‌زند و اشک می‌ریزد. بابا ارسلان به سمت مامانی می‌دود. موهای مامانی را درون مشتش می‌گیرد و می‌گوید: نگاه کن.

و با دست به دایی بهادر اشاره می‌کند. مامان جون خودش را روی دست بابا ارسلان می‌اندازد و سعی می‌کند موهای مامانی را از مشتش آزاد کند. می‌گوید: ولَ کُن، بُکُشتی.

باباجی سعی می‌کند موهای مامانی را از مشت بابا ارسلان آزاد کند. می‌گوید: خودم می‌کشمش، خودُم کُشم.

بابا‌ارسلان با کف دست می‌کوبد به سینه باباجی و پرتش می‌کند وسط حیاط، باباجی با دست لبه چاه را می‌گیرد و بلند می‌شود. کَردخاله روی زمین افتاده. مامانی بلند می‌شود و شروع می‌کند به دست و پا زدن، موهایش که آزاد می‌شود به صورت بابا ارسلان سیلی می‌زند. با چوب بلندی که کنار چاه است محکم به پاهای بابا ارسلان می‌کوبد. همزمان جیغ می‌کشد و سطل آب را طرفش پرتاب می‌کند. داد می‌زند: برا تو که خوب شد. راحت شدی. مگه همینو نمی‌خواستی.

بی‌حال و رمق روی زمین می‌نشیند و با کف دست زمین را نوازش می‌کند. زیر لب میان هق‌هق و گریه می‌گوید: دیگه راحت برس به کارات، دیگه مزاحمی هم نداری.

بابا ارسلان با لگد محکم می‌کوبد به پهلویش، مامانی نقش زمین ‌شده، می‌خواهد بیشتر کتکش بزند که مامان جون خودش را پرت می‌کند روی مامانی و چند تا مشت و لگد به پهلوی مامان‌جون می‌خورد. ابرهای سیاه آسمان خانه را سیاه کرده‌اند اما هنوز وقت بارش نیست. بابا ارسلان برای دایی بهادر خط و نشان می‌کشد. غرش رعد و برق نمی‌گذارد بشنوم. صدای خروس همسایه و دسته‌ای از اردک‌ها از بیرون می‌آید. ترسیده‌اند. مامان جون، مامانی را می‌برد پشت دهانه چاه آب کنار درخت گردو از گوشه‌‌ خانه‌ام می‌بینم‌شان، باباجی سرش را روی شانه بابا ارسلان می‌گذارد و هق‌هق می‌کند. بابا ارسلان بلند بلند فریاد می‌زند: بی‌شرف، بی‌‌شرف...

شانه‌اش را شل می‌گیرد. باباجی نزدیک است زمین بخورد. بابا ارسلان ادامه می‌دهد: هرچی کشیدم و هرچی می‌کشم از شماهاست، زندگیم رو نابود کردید.

مامانی بریده بریده در میان گریه‌هایش می‌گوید: امیر محمدم، امیر محمدم.

دایی بهادر آن بالا همچنان زار می‌زند و به میله آنتن چسبیده است. بارش باران شروع می‌شود.

اسمت رو می‌ذارم رگبار. تو باید زود بزرگ بشی، باباجی می‌گه تو خوب مالی هستی، می‌گه تا حالا همچین چیزی ندیده بودم از همه سَره، فکر کن همه اسم منو صدا می‌زنن، همه می‌گن رگبارِ امیرمحمد رگبارِ امیرمحمد. دایی بهادر رو دیروز از بیمارستان آوردن. مامان جون می‌گه حالش خوب شده اما باید حواسمون بهش باشه. نباید تنهایی جایی بره، مامانی می‌گه عمو حسن آقا پسر خوبیه، دایی بهادر می‌تونه با اون بره بیرون. عمو حسن آقا خونه ما هم اومده.

در خانه را می‌زنند، باباجی در را باز می‌کند. باد باران را به این‌سو و آن‌سو پرتاب می‌کند. صدای گیل سگ از دور دست به گوش می‌رسد. مردم محل جمع شده‌اند پشت دروازه، باباجی نمی‌گذارد کسی بیاید داخل حیاط، فقط دو تا مرد وارد می‌شوند یکی از آنها از خانه فاصله می‌گیرد نزدیک من می‌شود با من چشم در چشم می‌شود و لبخندی می‌زند دستش را سایبان صورتش می‌کند و به دایی بهادر نگاه می‌کند. باباجی به او نزدیک می‌‌شود.

- چه خبرتونه حاجی محله رو گذاشتید رو سرتون.

این آقاهه مثل بقیه حرف نمی‌زند. باباجی تا بخواهد حرفی بزند بابا ارسلان می‌پرد وسط: می‌خوای چه خبری باشه، جز نابودی یکی مثل من.

بابا ارسلان نفس نفس می‌زند، باباجی هق هق می‌کند. باران آرام‌تر شده، نم نم می‌بارد.

- جناب سروان نابودم کردن. زندگیم رو نابود کردن این‌ها همه دیوانه‌اند. این خانواده همه‌شون مجنونن بیشتر از همه بهاره زنم.

مامانی که به درخت گردو وسط حیاط تکیه داده است به سوی بابا ارسلان می‌دود.

- دیوانه تویی مرتیکه روانی، تو از خدات بود بی‌شرف.

بابا ارسلان از میان دندان‌هایش فریاد می‌زند و رگ گردن می‌کشد.

- بی‌شرف تویی که همه‌ش اصرار داری هر هفته بیایم اینجا ور دل این داداش الدنگت.

با هم گلاویز می‌شوند. بابا ارسلان پایش روی زمین خیس شده لیز می‌خورد. مامانی و بابا عین علف‌های در معرض باد روی هم غلط می‌زنند. مامان جون آنها را دور می‌کند و بین‌شان قرار می‌گیرد. تمام هیکل‌شان چَل شده است. جناب سروان به باباجی می‌گوید: حاجی معلومه چه خبره؟ خب مشکل خانوادگی دارید برید داخل خانه حلش کنید. چرا محله رو گذاشتید روی سرتان؟

باباجی چشمش به من می‌خورد بغضش می‌ترکد: نوه‌ام جناب سروان. نوه‌ام را مار نیش زده.

جناب سروان کلاه از سر بر می‌دارد و منتظر است. من هم از حرف‌های باباجی چیزی نمی‌فهمم کی، کی را نیش زده؟

- پسرم بهادر را می‌گم، پسرم است تازه مرخص شده، از کمپ، گرتی بوده. عقل نداره، زاید شده کارهای عجیب می‌کنه.

باباجی روی زانو خم شده و این بار حسابی می‌زند زیر گریه، مامانی مثله دیوانه‌ها تاب تاب می‌خورد. بابا ارسلان نردبام می‌آورد تا برود پیش دایی بهادر. لبه نردبام را به حلبی‌های سقف گیر می‌دهد. حلبی‌های تازه رنگ شده. پایه‌های نردبام را گیر می‌دهد گوشه دیوار، جایی که زمین خانه به دیوار می‌رسد. آنجا کلی علف تازه رشد کرده، دوباره صدای باباجی می‌آید: دیشب با دوستش حسن رفته بودن باغ تفرّج، پیله لانتی آوردن با خودشان، انداخته بود تو مستراح. حیوان ترسیده، نوه‌ام رو اول صبحی گزید.

بازم بابا ارسلان با مامانی دعواشون شد. بابا ارسلان می‌گفت: چی از جون من می‌خوای نصف شرکت، نصف خونه، نصف حسابام، همه‌ی مهریه‌ات. مامانی می‌گفت: تو عوضی‌ترین مرد روی زمینی بی‌شرف، فکر کردی همه رو می‌ذارم بمونه برات تا با اون هرزه بری عشق و حال، کور خوندی، ازت مدرک دارم. بعدش هم افتادن به‌جون هم. مامانی قهر کرد. اومدیم اینجا پیش باباجی‌اینا. من دوست دارم پیش تو باشم رگبار، تو بهترین دوست منی تازه قراره منو معروف هم بکنی، دایی بهادر برام آنتن وصل کرده نگاه کن حالا می‌تونم تلویزون هم نگاه کنم، زود قوی شو، دوست دارم.

جناب سروان وسط حیاط ایستاده، نمی‌شنوم چه می‌گوید با دست به آدم‌های اطرافش اشاره می‌کند. یک چیز را که لابه‌لای پارچه پیچیده‌اند. می‌برند. مامانی می‌خواهد خودش را پرتاب کند رو پارچه، همسایه‌ها نمی‌گذارند. ماشینی که در حیاط ایستاده می‌رود. همه مردم محل را بیرون می‌کنند. جناب سروان از باران فرار می‌کند و دوباره نزدیک من می‌آید. مامان جون زیر باران خیس شده به درخت گردو تکیه داده ناله می‌کند:

- آی من بمیرم تی او بشو رایه آی امیرجان آی من بمیرم آی ماریِ جان.

باباجی به سمت من آمده دستی روی پیشانی من می‌گذارد و رو به جناب سروان می‌گوید: حالا تکلیف چیه جناب.

- خیلی چیزها باید مشخص بشه حاجی جان.

جناب سروان فریاد می‌زند: احمدی.

دستی روی شانه باباجی می‌گذارد و می‌گوید: باید ببخشید.

می‌رود پشت خانه من، احمدی آمده پیش او، باران شدت گرفته پشت خانه من سقف دارد صدای باران ترق ترق تندُ تندتر می‌شود. برای من دیدن پشت خانه‌ام آسان است.

- این پسره رو خرکش کنید پایین، غیر خودشون هیچ‌کسی رو راه ندین، این یارو حسن رو برام بیار، پاسگاه ازشون بازجویی می‌کنم.

- پاسگاه خیلی شلوغه، رحیمی مقدم امروز سی کیلو گرفته، نبودی ببینی چه غوغایی، نصف ملت ریختن تو پاسگاه، حتمی یه ترفیع اساسی گیرش می‌یاد.

جناب سروان ایستاده پوزخند می‌زند. تند تند قدم می‌زند با صدای ترق ترق باران هماهنگ شده.

- احمدی، مِشدی نیستُم. تخم بابام نیستُم. اگه اُمرو یه شاهکار تحویل سرهنگ ندُم. بدو احمدی بدو برو فرمای بازجویی رِه بیارِشان همین‌جا.

من اینجا رو دوست دارم رگبار، چون باباجی، مامان جون و تو اینجايید. البته دایی بهادر هم هست. بابا ارسلان می‌گه اینجا دهاته، باباجی می‌گه اینجا تازه شهر شده هنوز مردم دهاتین اما همه همدیگر رو می‌شناسن، مامانی می‌گه درسته دهاته اما پول هست. زمین هست. همه چی هست. باید بریم بیایم. بابا ارسلان می‌گه: فکر کردی اون بهادر گَردی می‌ذاره چیزی به تو برسه همه رو دود می‌کنه بره هوا. بذار پیرمرده سرش رو بذاره زمین چُسش هم به تو نمی‌رسه.

دایی بهادر را دو تا آدم به زور آورده‌اند پايین زیر پله‌ها نگه‌ش داشته‌‌اند بابا ارسلان به سمتش می‌رود. نمی‌شنوم چه می‌گویند. مامان جون می‌دود طرف بهادر و گریه می‌کند. پیله‌آبجی که همراه بقیه آمده بود توی حیاط هنوز نرفته، مامان جون را آرام می‌کند. عموحسن آقا را با دستان بسته آورده‌اند داخل خانه. جناب سروان می‌آوردش پشت خانه من، قبل از هر چیز یک سیلی محکم می‌زند. بعد یک چیز قرمز از جیب پشتش در می‌آورد. یکی از انگشتان عمو حسن آقا را می‌گیرد. عمو حسن آقا التماس می‌کند: جناب سروان تورو خدا نه. انبر دست نه.

- کثافت بچه مردم رِه به کشتن دادی.

صدای فریاد عمو حسن آقا بلند می‌شود و بعد می‌زند زیر گریه دستش پر از خون شده است. ناخن انگشتش درون انبر دست گیر کرده، عمو حسن آقا نفسش بالا نمی‌آید بریده بریده حرف می‌زند: به خدا قرار نبود اینجوری بشه، قرار نبود بچه بمیره، قرار بود بهادر سقط بشه.

جناب سروان روی بسته‌های کاه و کلوش می‌نشیند. عمو حسن آقا پخش زمین شده است. انگشتش را درون مشتش گرفته و چین ابروهایش هر لحظه بیشتر می‌شود. چند بلوک شکسته کناری افتاده جناب سروان همه را کنار هم می‌چیند. انبر دست را روی آنها می‌گذارد. از جیبش چیزی بر می‌دارد و روی لب می‌گذارد. بعد دوباره می‌نشیند و می‌گوید: بنال.

- بهاره و من می‌خواهیم با هم فرار کنیم. عاشقیم فقط پول نداریم.

- خب.

- بهادر اگر بمیره همه ارث می‌رسه به بهاره، شما که خوب می‌دونید حاجی ملک و زمین زیاد داره.

- خب.

- ارسلان خیلی وقته به بهاره خیانت می‌کنه، چندبار مچش رو با منشی‌هاش گرفته.

عمو حسن آقا به هق هق افتاد. جناب سروان زیر لب فقط می‌خندد.

- به خدا نقشه من نبود همه‌ش کار بهاره بود، گفت ببرش باغ، بهش مواد بده بعدش مار رو بده بهش، بگو ببره خونه. گفت بهش بگو مار بهترین دوستته، باهاش بخواب، ببوسش.

صدای مامان جون از دور می‌آید. جناب سروان را صدا می‌زند: آی برار آی برار جان می جان بهادر را کجا می‌برید؟

مامان جون همان‌طور که حرف می‌زند توی سر خود هم می‌زند همه چادر و لباسش که دور کمرش بسته گِلی شده نزدیک پشت‌خانه من احمدی جلویش را می‌گیرد تا به جناب سروان نزدیک‌تر نشود همان‌طور که با احمدی گلاویز شده بی‌نوا روی زمین می‌نشیند. صورت سفید مامان جون گِل مالی شده. جای پنجه‌هایش روی گردن و صورتش مانده، چشم‌های مامان جون رنگ دارد. روسری‌اش سرش نیست. مامان جون همیشه زیر همین درخت گردو برای امیر محمد تاب می‌بندد و روی کَتل می‌نشیند و گیسش را شانه می‌زند. گیس مامان جون تا زمین ادامه دارد.

جناب سروان مامان جون را می‌آورد پشت خانه من. هیچ‌کس به جز من آنها را نمی‌بیند و نمی‌شنود. احمدی دست‌های عمو حسن آقا را می‌بندد و می‌برد توی حیاط تحویل یکی دیگر می‌دهد. عمو حسن آقا و دایی بهادر را از خانه بیرون می‌برند.

- مادر جان من چند تا سوال دارم.

مامان جون همان‌طور بی‌حال روی بسته کلوش‌ها نشسته و جناب سروان جلویش ایستاده است.

- چرا دیشب تا صبح هیچ‌کس از توالت استفاده نکرد؟

- حاجی و من زانو نداریم زای، توالت فرنگی توی حمام داریم. توالت شده برای بهادر یا مهمان.

مامان جون ناله می‌زند و زیر لب با سوز می‌گوید: ای کاش من رفته بودم زای جان. ای کاش من مرده بودم.

- بهادر کی آمد خانه؟

- دیرزمان بود که آمد.

- شما بیدار بودی؟

- نه، وقتی با ارسلان حرف زد شنیدم.

- ساعت چند بود؟

- ندانم، ارسلان بود. اون ‌می‌دانه ساعت چند بود.

اووه کم کم داری گنده می‌شی‌ها. چقدر چاق شدی. چقدر خوشگل شدی، باباجی می‌گه تو تمام عمرش بهتر از تو ندیده، می‌گه تو خیلی قوی هستی، با این وزن هیشکی نمی‌تونه روی دوتا پا وایسه، اما تو فرق داری تو بهترینی، دیگه طاقت ندارم رگبار، آخر این ماه همه چیز آماده می‌شه نمی‌تونم صبر کنم ماه تموم بشه، باید زودتر آماده بشیم خوب تمرین کن. همه رو بزن لت و پار کن آن‌وقت منم بهت جایزه می‌دم. می‌دونی چیه من فقط آرزو دارم تو برنده بشی. دایی بهادر می‌گه بابات آدم نیست حیوونه. من ناراحت شدم آخه خیلی حیوونا رو دوست دارم. باباجی می‌گه وقتی با مامان جون عروسی کرده این خونه رو خودش ساخته اون خونه که ما توشیم رو خودش ساخته خونه تو رو هم خودش ساخته می‌گه همه‌ی چوباش رو از همین درخت گرفته. بابا ارسلان می‌گه حوصله هیچ کدومتون رو ندارم. عمو حسن آقا الان چند روزه همه‌ش می‌یاد خونه ما.

- کار خودشه، همیشه می‌گفت می‌خواد از شر ما راحت بشه من مطمئنم خودش مار رو آوره انداخته تو توالت. حالا هم می‌خواد بندازه گردن بهادر بیچاره، جناب سروان به روح پسرم قَسمت می‌دم مجازاتش کنید. این مرد همه زندگی من رو نابود کرده، ازش بپرسید. ازش بپرسید چرا دیشب مهربون شده بود. چی شده بود که دیشب پاشد رفت بیرون باکلی مزه و بطری برگشت، همه‌ش هم اصرار داشت من برم توالت. هی می‌گفت: عزیزم چرا نمی‌ری توالت، نترکی. خوشمزه شده بود. بعد ده سال تازه محبتش گل کرده بود. هی تند تند برام مشروب می‌ریخت. آب آلبالو می‌ریخت. هی ماست می‌ذاشت دهنم، حالا می‌فهمم همه‌ش ‌نقشه بود. می‌خواست منو سر به نیست کنه، اما این عوضی بچه‌مو به کشتن داد.

مامانی شروع کرده به گریه کردن، باران آرام گرفته، گرسنه‌ام، دیدن گریه‌های مامانی برایم سخت است. صورت تپلش سرخ شده، موهای مشکی پر گِل و چُلش را با دست کنار می‌زند و دوباره گریه و گریه و گریه.

من اومدم. خوش اومدم. بالاخره روزش رسید. فردا من و تو باباجی بعد از ناهار می‌ریم میدان. قراره فردا من و توکلی معروف بشیم. خوب استراحت کن. تا می‌تونی بخور، یه‌کاری کن همه بفهمن با کی طرفن. بابا ارسلان می‌گه نباید بیام اونجا می‌گه اونجا مناسب تو نیست اما مامانی اجازه داده، من و تو و باباجی می‌ریم برای قهرمانی.

- آقای ارسلان عزت یار ظهر شده، بهتره خودت بنالی چه خبره اینجا.

بابا ارسلان کنج کُلوش‌ها تکیه داده و سرش را بین دو دستش گرفته. من از ظرف غذایم می‌خورم و نگاه می‌کنم. باران بند آمده و باد صدای درختان را در هوا می‌پیچاند. هر از گاهی صدای گارمپ یک گردو که از درخت جدا شده روی سقف می‌آید. جناب سروان همان‌طور که قدم می‌زند ادامه می‌دهد: تو می‌دونستی. مگه نه؟ خودت رو به بی خبری نزن. پرونده‌ت زیر دستمه. خوب می‌دونم هرز می‌پری، تو دیشب بهادر رو دیدی که آمده خانه، حتما کیسه‌ی تو دستش رو هم دیدی.

- اشتباه آمار دادن. سگ صفتا نقشه ریختن برا من، ندیدمش. قسم می‌خورم ندیدمش. من فقط طبق معمول همیشه آخر هفته آمده بودم خونه پدرزنم، همین.

- صداتون رو شنیدن. داشتی باهاش تو حیاط حرف می‌زدی. ببین آقای عزت‌یار قرار نیست تو رو به جرم کشتن پسرت ببریمت. البته شاید به خاطر فیلم‌هایی که زنت ازت داره و شکایت کنه حتما زندان هم بری، حتما می‌دونی تو این مملکت مجازات این‌کارا چی هست و چی نیست. خیلی‌ها سر همین فیلم‌ها سرشون رفته بالای دار، ولی یکی اینجاست که می‌تونه کمکت کنه، با زنت حرف می‌ز‌نم. ملتفتش می‌کنم لو دادن تو برای خودش هم عواقب داره، هواتو دارم. به شرطی که الان لب باز کنی، می‌فهمی که.

بابا ارسلان سرش را پایین گرفته و به زمین نگاه می‌کند شاید به خزه‌های همیشگی روی دیوار‌ها نگاه می‌کند.

- حالا برگردیم سر کشته شدن امیر محمدعزت یار فرزند شما.

کشتن، جناب سروان گفت کشتن؟ یعنی امیرمحمد بهترین دوستم را کشتن؟ پس این ‌همه داد و قال برای این بود؟ اما کی؟ نکند همون مار لعنتی امیرمحمد را کشته، همه این حرف‌ها برای همین‌هاست. همه تان را می‌کشم. در خانه‌ام را باز کنید. زودتر، زودتر. می‌خواهم فریاد بزنم. می‌خواهم گریه کنم. جناب سروان چرا این‌قدر چپ چپ به من نگاه می‌کنی، فکر کردی کی هستی. اصلا تو خونه من چیکار داری، آهای با شما هستم این در رو باز کنید وگرنه می‌شکنمش من باید اون مار لعنتی رو بکشم. اون بی همه چیز رو باید بکشم. با صدای مشت بابا ارسلان به دیواره چوبی خانه‌ام دوباره می‌بینمش.

- بهاره تو خونه دوربین کار گذاشته. ازم مدرک داره، طلاق می‌خواد. نصف دارایی‌هامم می‌خواد.

- دیشب دیدی بهادر چی با خودش داره ازش گرفتی. می‌خواستی بهاره رو سر به نیست کنی. مقصر هم می‌شد بهادر درسته؟

جناب سروان خوشحال است، ادامه می‌دهد: خواستی مستش کنی و تمام. درسته؟ اما گرفت خوابید.

بابا ارسلان هق هق می‌کند.

خوب دیگه شبت به‌خیر منم باید برم بخوابم. فردا صبح می‌آم دیدنت خوب بخوابی پسر. صدای دره، نترس دایی بهادره اومده خونه، با عمو حسن آقا رفته بود بیرون، مثله اینکه بابا ارسلان دیدش، خوب دیگه تا کسی نفهمیده منم برم باید برم آماده بشم. کل دیشب رو نخوابیدم سه تا پپسی خوردم باید برم دستشویی.

بابا ارسلان و مامانی را سوار ماشینی که درون حیاط آمده می‌کنند و می‌برند. مامان جون کنار حوضچه روی تشت می‌کوبد و بلند بلند می‌خواند: آی جان زن‌مار / بشکسته انبار / من بموم می عروسه بردنه ره...

جناب سروان با باباجی حرف می‌زند. باباجی شانه‌هایش می‌لرزد. پیله آبجی شانه‌های مامان جون را می‌مالد و به زحمت او را داخل خانه می‌کشد. حیاط خانه خالی شده، باباجی در خانه مرا باز می‌کند. طنابی به شاخ‌هایم می‌بندد و می‌گوید: بیا رگباری بیا، آخرالزمانه پسری جان. لااقل تو برای امیرمحمد بجنگ.

1- يك سازه چوبي كه به وسيله آن و از طريق سطل از چاه آب مي‌كشند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون