كوتاه درباره ضياء موحد به بهانه گراميداشتش در هفته كتاب
فيلسوف شاعر يا شاعر فيلسوف
امير مهنا
در پرونده كاري ضياء موحد به آثار متنوعي برميخوريم. آثاري در حوزه فلسفه و منطق چون «ارسطو تا گودل، واژگان توصيفي منطق، درآمدي به منطق جديد، تاملاتي در منطق ابن سينا و سهروردي و...» و در عالم سرايش شعر با كتابهايي چون «و جهان آبستن زاده شد، مشتي نور سرد، نردبان اندر بيابان، غرابهاي سفيد» و مجموعه مقالاتي چون «شعر و شناخت، مجموعه مقالههاي ادبي و ديروز و امروز شعرِ فارسي» و در هنر ترجمه هم كارهايي چون «منتقدان فرهنگ، از ماتيو آرنولد تا لزلي جانسون، نظريه ادبيات، رنه وِلِك و استين وارِن و...» اين گونهگوني آثار نشان ميدهد كه موحد در جهان ناآرامش مدام در حال تجربه بوده و در اين ميان آثاري خلق كرده است كه طرفداران بسياري پيدا كردهاند. همان گونه كه پيشتر خواندهايم، ضياء موحد يكي از طلايهداران ادبيات و فلسفه ايران است. او نه تنها در قامت يك نويسنده، بلكه در قامت يك مقام مسوول فرهنگي نيز فعاليتهاي شايان توجهي داشته است. نگاشتههاي فلسفي او هماكنون در جاي جاي دنيا مورد بحث قرار ميگيرد و از آنها به عنوان برجستهترين آثار فلسفي ياد ميكنند. وجهه اديبانه ضياء موحد در طول سالهاي زندگانياش، هميشه پنهان مانده است. اين امر نيز به دليل مشغله بالاي او براي حضور در محافل ادبي و همچنين گستره فعاليتهاي فلسفي است كه امكان بروز و رشد به اين وجه از زندگي او نداده است. از اين رو ما در ادامه چند شعر از اشعار او را با يكديگر ميخوانيم. اشعار ضياء موحد اشعاري با احساس و داراي فرم ادبي برجسته هستند: «پرندگاني هستند/ كه آشيانه خود را ترك ميكنند/ به جاي ديگر ميروند/ و خواب آشيانه خود را ميبينند/ بهارها به زمستان ميروند/ و خواب ميبينند/ كه در بهارند/ پرندگاني هستند كه/ روز و شب تنهامان مينهند/ و خواب ميبينند/ كه روز و شب با ما هستند/ تو اين پرندگان را ديدهاي/ و خواب ميبيني كه با تو هستند» آن چه اشعار موحد را به كارهايي قابل قبول مبدل ميكند، ميل او در استفاده از سادهترين كلمات و ارايه مفاهيم بزرگ زندگي است. موحد گر چه ديگر متاسفانه سرايش شعر را كنار گذاشته اما آثاري كه پيشتر در اين زمينه از خود باقي گذاشته براي اثبات جهان شاعرانگياش كافي هستند: «هر شب كتابخانه من باز است/ و شاعران و منطقدانان/ با يكديگر در آنجا بحث ميكنند/ وقتي كه كار بالا ميگيرد/ با خشم/ دست يكي از آنان را ميگيرم/ و از كتابخانه به بيرون پرتاب ميكنم/ گاه تا سپيدهدمان با هم/ در كوچههاي شهر قدم ميزنيم/ گل ميگوييم و گل ميشنويم»