کیفها خالی، پزها عالی!
اکبر جمشیدیان
یک.
شبی پرسید از من همسر من
که: ای محبوب من، ای شوهر من!
در این دنیای پر آشوب و تشویش
چه داری آرزو اندر دل خویش؟
بگو تا من از آن آگاه گردم
ز جان و دل تو را همراه گردم
به شوخی گفتمش: ای همسر من!
بوَد شور و هوسها در سر من
دلم خواهد که روزی روزگاری
کنم پیدا به عالم اقتداری
کند تغییر وضعم ناگهانی
شود شیرین به کامم زندگانی
مهیا گرددم مال و منالی
بیابم منصب و جاه و جلالی
نشینم در صف بالانشینان
کنم دوری ز کوتهآستینان
بگیرم توی مجلسها قیافه
ز پرحرفی کنم خلقی کلافه
نهم سیگار کنتی گوشه لب
ز نخوت باد اندازم به غبغب
شراب خودپرستی را کنم نوش
کنم یاران دیرین را فراموش
کند هرگه سلامم ناتوانی
دهم در پاسخش سر را تکانی
بگیرم از همه یاران کناره
فروشم فخر بر ماه و ستاره
بهجا دیگر نیارم دوستان را
همان یاران نیکوتر ز جان را
بگردانم رخ از دیدار خواهر
نباشم هیچ جویای برادر
نشینم با تکبر در کادیلاک
کنم از گرد و خاک خویش کولاک
به خلق بیریا و صاف و ساده
دهم تحویل هی فیس و افاده
به نام کسب و عنوان تجارت
کنم بیچارگان را سخت غارت
برای پیشرفت خود به نیرنگ
بیندازم به راه دیگران سنگ
گهی از بهر تفریح و تماشا
کنم سیر و سیاحت در اروپا
بگیرم گلرخانش را در آغوش
کنم غمهای عالم را فراموش...
کلامم را رسانیدم چو اینجا
قیامت در اتاقم گشت برپا
ز جا برخاست ناگه همسر من
بزد با لنگهکفشش بر سر من!
بزد فریاد و با حالی غضبناک
بگفت: ای شوهر بی عقل و ادراک!
الهی تخم چشمانت شود کور
بری این آرزوها در دل گور!
دو.
کیفها خالی بوَد از پول و پزها عالیه!
پر صدا باشد دهل، اما درونش خالیه
روبنای بس بناها دلربا باشد ولی
گر کنی تحقیق، بینی پایهاش پوشالیه
هرکه داند چاپلوسی، نان او در روغن است
هرکه زحمتکش بوَد محتاج نان خالیه...
گفت شخصی با رقیب من که جمشیدی کیه؟
گفت این هم شاعری بیمایه و آشغالیه
گرچه تکرار قوافی شد در ابیاتم ولی
هرچه باشد بهتر از شعر جناب عالیه!
سه.
درِ خانهات نشستم به بهانه گدایی
بسی آرزو کشیدم که مگر ز در درآیی
بگرفت پاسبانی یقه مرا و گفتا:
برو نرهخر! که اینجا قدغن بوَد گدایی
همهجای شهر گشتم که مگر تو را بجویم
به رهت ز پا فتادم، ز چه رخ نمینمایی؟
تو که بیوفا نبودی، تو که پرجفا نبودی
تو ز من جدا نبودی، بگو اینچنین چرایی؟
نه به سینما نهی پا، نه به رستوران و کافه
نه بخوانیَم به سویت، نه به منزلم بیایی
دوسه جعبه گز خریدم، دوسه شیشه مِی گرفتم
به امید آنکه امشب به رُخم دری گشایی
کنم از تو قهر و دیگر پی دیدنت نیایم
اگر این دوروزه جانا، به سراغ من نیایی!
چهار.
کیستم من؟ آدمی گردنکلفت
گشتهام مانند کوه از نان مفت
هیکلم باشد قوی مانند فیل
گیرم از خلق خدا، باج سبیل
کار مخلص، روز و شب لَش کردن است
خوردن و گردیدن و خوابیدن است
میکنم از بهر هرکس اخم و رو
حق من را میدهد بیگفتوگو
گشتهام مشهور در کار قمار
نیست لیلاجی چو من در روزگار
گه روم در خانه اقدسخپل
گاهگاهی در بر همدمکچل
دائم از آنها حمایت میکنم
جانفشانی بینهایت میکنم
روز و شب هستم رفیق و یارشان
تا مبادا کس کند آزارشان
بر سبیلم میدهم چون پیچ و تاب
میشود بیننده شلوارش خراب
هست این چاقوی ضامندار من
بهترین یار من اندر کار من
در میان دسته چاقوکشان
دارم از چاقو به تن چندین نشان
هرکه خواهد زور گوید بر کسی
احتیاج او بوَد بر من بسی
تا گذارد در کف من اسکناس
با دوتا همدست لات و آس و پاس
هرکه را خواهد به راه و نیمه راه
روزگارش را کنم فوری سیاه
تا بخواهی توی زندان خفتهام
جیره زندانیان کش رفتهام
هیچکس مانند من بیباک نیست
همچو من یک تن به روی خاک نیست
راضیام از وضع خود بیچون و چند
چون بوَد دوران ما لوطیپسند
هرکه چون من بیغم است و چاق و حال
میشود عمرش صد و پنجاه سال