روز پنجاه و دوم
شرمين نادري
هواي تهران سياه شده، ماشينها، دودها، آدمها، گربهها و كلاغها سياه شدهاند، همه دارند براي تكهاي آسمان به اين در و آن در ميزنند و هواي دل من آفتابي است.
براي خودم اين طرف و آن طرف ميدوم و عكس چاپ ميكنم و پوستر پرينت ميگيرم و براي بچههاي روستاي سيدبار پيغام ميفرستم كه جمعه همين هفته عكسهايتان را در خانه هنرمندان شهر نمايش ميدهم و بعد ميتوانيم حتي پلياستيشن هم بخريم.
آن وقت يكي از بچهها پيغام ميفرستد كه خاله جان ما ميز ميخواهيم و يك عالم كتاب و يك عالم درخت، اين را ميفرستد و من وسط ميدان وليعصر توي شلوغي گذرماشينها ميايستم.
چه بلايي سرم آورده اين شهر كه كتابها را فراموش كردهام، چقدر توي پسكوچهها سر توي گوشي راه رفتهام و نوشتهام راه برو و يادم رفته سرم را بالا كنم و براي پرندهها و آسمانهاي آبي قصه بگويم.
اين سياهي كي آمده كه همه ما را بلعيده و آدمهاي غريبي جاي ما فرستاده كه حتي از آرزوهاي كوچك بچههاي سيستانوبلوچستان بيخبرند. تندتند ميروم به سمت كوه، وليعصر را قدم ميزنم و زير درختها قدم سبك ميكنم، يادم ميافتد به روستاي كوچك منطقه دشتياري، به آسمان آبياش، زمين خاكياش و بچههاي شادش و بعد يادم ميافتد به كتابخانههايي كه بايد پر از كتاب شود و كتابهاي نخواندهاي كه بايد خوانده شود و خندههايي كه بايد هميشگي شود و قصههايي كه بايد نوشته شود توي كتابهاي بعدي.
پس به دوست كوچك پيام ميفرستم، راه برو خاله جان، طول و عرض روستا را قدم بزن و براي من كه توي سياهي شهر دود گرفتهاي گير كردهام از درختها و پروانهها و كنار و كرگ و آن سنجابي بگو كه دست خدا روي پشت مخملياش سه تا خط انداخته و تو دفعه آخر كه قصهاش را براي من گفتي، از من پرسيدي شهر شما سنجاب ندارد و من خجالت كشيدم بگويم نميدانم.