كوچه
سروش صحت
خيابان اصلي شلوغ بود. راننده تاكسي راهنما زد كه بپيچد داخل يك كوچه فرعي. مردي كه عقب تاكسي نشسته بود، گفت: «از خيابان اصلي بري بهتر نيست؟» راننده گفت: «نه، ترافيكه. من اينجا يه مسيري ميشناسم، عاليه.» تاكسي پيچيد توي كوچه، كمي جلوتر داخل كوچه دو ماشين تصادف كرده بودند و راه بسته شده بود. مردي كه عقب تاكسي نشسته بود، گفت: «بفرماييد... بيچاره شديم.» راننده گفت: «اينجا هيچ وقت راهبندون نميشد.» مرد گفت: «من كه گفتم از راه اصلي برو.» راننده گفت: «فكر نميكردم اينجا ترافيك باشه... ببخشيد.» مرد گفت: «معذرتخواهي فايده نداره، نبايد از اين طرف ميومدي.» راننده گفت: «من كه معذرت خواستم.» مرد گفت: «من هم كه گفتم معذرت خواستن فايده نداره.» راننده ديگر چيزي نگفت. لحظهاي بعد راه باز شد و رفتيم.