گاهي هم، متروگردي
بنفشه سامگيس |ديروز، متروسواري در خطوط فرعي، براي ما «متروييها» كه استفاده از سيستم حمل و نقل عمومي، عادتمان شده، يك تفريح استثنايي بود. متروي تهران، مثل كارگران فصلي ميماند. غير از خط يك مترو كه ملك طلق «سبزهميدانيها» است و اصلا اعتبارش را از اهل «بازار» ميگيرد، با تغيير فصل، تيپ مسافران مترو هم عوض ميشود؛ تابستان، جماعت نازپرورده كه مشام «حساسشان» تحمل بوي عرق را ندارد (چون احتمالا خودشان فرازميني هستند و اصلا عرق نميكنند) تا سر كوچه هم با خودروي شخصي ميروند مبادا چند دقيقه استشمام بوي عرق در واگن مترو، به تن و لباسشان بماسد. پاييز و زمستان؛ آن روزهايي كه برف و باران، نفس خيابانهاي پرچاله تهران را بند ميآورد، جماعتي كه حوصله انجماد در ترافيك شهر را ندارند، با مترو ميروند و ميآيند و مشتري بليتهاي تكسفره هستند و زياد هم پيگير جزييات خط و ساعت شروع و پايان كار مترو نيستند و همان مسافرهاي هر از گاهي هستند كه مترو هم به وجود گاه و بيگاهشان عادت كرده. ديروز كه اولين برف پاييزي، ركورد شكست، غالب مسافران مترو، اين مسافرهاي گاه گاهي بودند و ما اما، چشم واگنهاي متروي تهران در خطوط فرعي و محلهاي، به جمال گروه جديدي روشن شد كه واقعا ارزش تحليل شدن داشتند؛ از صبح جمعه كه قيمت هر ليتر بنزين سهميهاي، 500 تومان گران شد و بنزين آزاد هم به ليتري 3 هزار تومان رسيد، طبيعي بود كه دولت، با اين تصميم به يكي از اهدافش رسيده باشد؛ كاهش مصرف بنزين توسط آدمهايي كه به هيچوجه در استفاده از سيستم حمل و نقل عمومي ناتوان نبودند و سيستم حملونقل عمومي هم دور از دسترسشان نبود و تنها دليلشان براي اصرار در استفاده از خودروي شخصي، حفظ «پرستيژ» بود. ابروهايتان را بالا نبريد! در اين مملكت، جماعت بسياري، با «پرستيژ» زندهاند. در فرهنگ معين، «پرستيژ» به معناي وجهه، آبرو و اعتبار است. در فرهنگ عميد، «پرستيژ» به معناي شخصيت، اعتبار و نفوذ اجتماعي است. معناي سليس اين جملات اين ميشود:«در اين مملكت، جماعت بسياري با حفظ اعتبار و نفوذ اجتماعي زندهاند.» منتهي اين اعتبار و نفوذ اجتماعي را از چه ميگيرند؟ از انسانيت؟ از مرام؟ از مردمداري؟ از شرافت؟ از اشيا ميگيرند؛ از مدل گوشي تلفن همراه، از تعداد عملهاي جراحي زيبايي روي صورت و ساير اندامهاي پيدا و پنهانشان، از مدل اتومبيل شخصي شان، اصلا از اينكه «ماشين» داشته باشند. همه كم و زياد ميشناسيم آدمهايي را كه در حافظهشان اينطور ثبت شده كه با خودروي شخصي، با گوشي تلفن همراه يا با بسياري از همين ارزشهاي تقلبي و جعلي پا به اين دنيا گذاشتهاند و اگر هر كدام از اين وجهههاي «آبرومندي» را از آنها بگيري، مثل ميزي كه يك پايهاش شكسته، لق ميزنند و از تعادل خارج ميشوند چون غير از همين اشيايي كه از ظاهرش «اعتبار و نفوذ اجتماعي» دريافت ميكنند، چيزي براي عرضه ندارند. حالا، «قليلي» از آن انبوه جمعيت ديروز در خطوط فرعي و محلهاي متروي تهران، از همين دست آدمها بودند. جالب اينكه اين آدمها، با وجود آن عشق افراطگونه به پزهاي تهي، چنان هم از خساست رنج ميبرند و بنده نگه داشتن حساب خردهسكههاي ته جيبشان هستند كه در پناه چهارديواري خانهشان، روغن به نان ميمالند كه دور دهانشان چرب باشد و به همسايه پز بدهند كه:«ژيگو خورديم با سس قارچ». قيمت بنزين كه از بامداد جمعه يك باره سر به بيابان گذاشت، دماغ اين آدمها را خيلي سوزاند چون حالا، پز و بنزين ليتري 3 هزار تومان و خساست، براي اين آدمها مثل جن و بسمالله شده . و اين آدمها ديروز به خطوط فرعي متروي تهران هجوم آورده بودند. ما «متروييها» تقريبا ياد گرفتهايم كه معطلي در ايستگاهها و واگنها تا رسيدن به مقصدمان را چطور سپري كنيم. يا سرمان به كتاب و روزنامه گرم است، يا در حال بازي شطرنج و جنگ بازي و تختهنرد روي گوشيهاي تلفنمان هستيم، يا چرت ميزنيم، يا با تلفن حرف ميزنيم، يا به ديگران زل ميزنيم. اين تازهواردها اما مثل روستايياني كه تازه پا به شهر گذاشتهاند، آنقدر رفتارهاي تابلويي داشتند كه آدم را به پوزخندهاي ناخودآگاه وا ميداشتند. بليت تكسفره را ميخواستند به زور، به خورد حلقوم گيتهاي «خروج» بدهند، مسير به سمت سكو را اشتباه ميرفتند، از پله برقي و آسانسور در ايستگاهها چنان مبهوت شده بودند انگار سفينه فضايي ديدهاند، قطار هم كه رسيد، چون هيچ دركي از شتاب ثانيهاي ورود و خروج به واگن نداشتند، وسط درهاي اتوماتيك جا ميماندند و يكيشان دست آن يكي را ميگرفت و ميكشيد كه از دهان در نجاتش دهد، داخل واگن هم، به در و ديوار واگن و علائم هشداردهنده نگاه ميكردند و به همديگر اشاره ميزدند كه:«مدرنهها. تا حالا سوار نشده بودم.» اينها، بخشي از همان آدمهايي هستند كه به قيمت تا آخر عمر، بدهكار قسط ماندن، ميخواهند جايگاه برابر با «كل» آدمهاي اطرافشان داشته باشند. اين آدمها، تعدادشان هر چقدر هم اندك، وجودشان براي هر شهري مضر است. اينها هستند كه باعث آلودگي هوا ميشوند و باعث ترافيك خيابانها ميشوند و باعث تصادفهاي مرگبار ميشوند. چون بنزين مفت ميخواهند كه تا نانوايي هم با ماشين شخصيشان بروند كه مبادا از همسايه طبقه بالا و دخترخاله عمه مادربزرگشان كه ماشين دارد، عقب نمانده باشند و حتما پشت فرمان كه هستند؛ بهخصوص موقع دور زدن يا پيچيدن به خيابانهاي فرعي، با گوشي تلفنشان هم حرف ميزنند چون مد امروز جامعه، همين است كه آدمها، مهارتشان را در همزماني حرف زدن با گوشي تلفن و پيچاندن فرمان خودرو، به رخ بكشند و اصلا زندگي اين آدمها، كه خوشبختانه، همسايه و همشهري ما هستند و لحظات مفرحي برايمان رقم ميزنند، زرخريد تلقينهاي توخالي و بيريشه است. فيروزه جزايري دوما در كتابش «عطر سنبل بوي كاج» وقتي تعريف ميكند از تصور امريكاييها درباره ايرانيها، ميگويد كه تصور تازه به تمدن رسيدههاي محصول كشف كريستف كلمب اين بوده كه مردم ايران، كف بيابان زندگي ميكنند و با شتر رفت و آمد ميكنند و عقرب و سوسمار ميخورند. تلقي اين تازهواردهاي مترو هم ديروز همين را تداعي ميكرد منتها در جهت عكس. اينها فكر ميكردند كل جماعت تهران، با درشكه و قاطر امورات روزمرهشان را ميگذرانند و «اينها» تا وقتي داخل خودروي شخصيشان نشستهاند، در سوييس زندگي ميكنند اما حالا كه به ناچار، سوار مترو شدهاند 500سال از جايگاه و شأن اجتماعيشان پس افتادهاند....