سعید قصابکاشانی
یک.
تا چون نگه توان شد، دور از میان مردم
زنهار جا نسازی، در خانمان مردم
پرواز گیر ای دل، تا کی چو مرغ تصویر
حیران توان نشستن، در آشیان مردم
چشم از زنخ بپوشان، بردار دست از زلف
نتوان به چاه رفتن، با ریسمان مردم
از حرص همچو کرکس، تا کی در این بیابان
چشم طمع توان داشت بر استخوان مردم
خاکت به دیده ای نفس، شرمی بیار، تا چند
پر چون مگس توان زد بر گِرد خوان مردم
قصاب، همچو طوطی، آیینه در برابر
تا چند میتوان زد، حرف از دهان مردم
دو.
قانع، دلا، به خشک و تر روزگار باش
آسودهخاطر از خطر روزگار باش
گر زیرکی قناعت کنج قفس گزین
فارغ ز آفت شجر روزگار باش
از بوی آشنایی مردم دماغ گیر
ایمن همی ز دردسر روزگار باش
تو پای از این محلّ خطر برکنار کش
گو دست غیر در کمر روزگار باش
جنسی که باب منزل عیش است بیغمیست
فارغ ز قید سیم و زر روزگار باش
غافل مشو ز گردش این روز و شب مدام
بیدارچشم فتنهگر روزگار باش
قصاب، آه و ناله به جایی نمیرسد
لال از برای گوش کر روزگار باش!
کار خاصی که نداریم بیا غر بزنیم
مصطفی مشایخی
یک.
صبحِ پرحوصلهای آمده تا غر بزنیم
کار خاصی که نداریم بیا غر بزنیم
وقت خوبیاست که بیرون و خریدی برویم
دلخور از نمنم باران، به هوا غر بزنیم
دو قدم مانده به بازارچه آهی بکشیم
نگران از ورم قوزک پا غر بزنیم
در رمانتیکترین کافه، کما فیالسابق
ضمن یادآوری خاطرهها غر بزنیم
«روزها فکر من این است و همهشب سخنم»
خانه یا ساحل دریاچه، کجا غر بزنیم؟
ای خوش آن لحظه که در کنج اتاقت باشی
یار فریاد برآرد که درآ غر بزنیم
«ابر و باد و مه خورشید و فلک در کارند»
تا حدودا نفسی باشد و ما غر بزنیم
دو.
آدم نفسی راحت و بیآخ ندارد
کو تایر آن بخت که سوراخ ندارد
هرچند پریشانی یک دخمهنشین را
فردی که به تنگ آمده در کاخ ندارد
«ما زنده به آنیم که آرام نگیریم»
اوراقچی و دکتر و طباخ ندارد
از دلنگرانیاست که دلدرد گرفتیم
ربطی به دوتا لپه نفاخ ندارد
با دیدن شیری که در آن آب بریزند
گاوی که تعجب نکند شاخ ندارد
انگار فقط از غم و از دغدغه، راحت
بزغاله شهریاست که سلاخ ندارد
از فکر و خیال است اگر فلسفهبافیم
کاری به هگل یا مثلا باخ ندارد
...