حرف بزن
سارا مالكي
بايد بيشتر با او حرف ميزدم. اما همان موقعي كه طبقه بالاي كافه خيابان ميرزاي شيرازي نشستيم و دمنوش گل گاوزبان سفارش داديم تا گپ بزنيم و ديداري تازه كنيم. آمده بود تهران، يك تيم از توريستهاي خارجي را ببرد دماوند براي صعود به قله. از كار گفتيم. از كوه گفتيم. خاطراتمان را زنده كرديم. او از همه جا و همه چيز حرف ميزد. چقدر خنديديم. اما انگار تمام اين حرفها را ميزد كه آن حرفهاي نگفته را زير هزاران حرف و كلمه پنهان كند. من هم بيخبر از آن كلماتي كه آنها را در بين صحبتهايش گم ميكرد كه مبادا از آنها با خبر شوم به حرفها و خاطراتش گوش ميكردم. برايم از برفگير شدنش در سبلان گفت. از شبي كه كولاك ميشود و راهش را در برف و بوران گم ميكند. بعد تصميم ميگيرد، شب را همان جا در دل كوه بماند تا فردا صبح راهش را پيدا كند. آنجا براي خودش يك غار برفي درست كرده بود و با كيسه بيواكش خزيده بود آن تو و تا صبح مانده بود. سرماي سبلان استخوانسوز است، چه برسد كه با برف و بوران همراه شود اما آنجا مانده بود. فردا صبح راهش را پيدا كرده بود و به خانه برگشته بود. تصور شب ماندن در برف و كولاك سبلان هم لرزه به تن مياندازد اما او اين كار را كرده بود. جانش را برداشته بود و از بلنداي سبلان خودش را به دشت و از آنجا به شهر رسانده بود.
اينها را برايم تعريف ميكرد و ميخنديد. انگار كه دارد يك روز عادي در زندگياش را تعريف ميكند. بعد گاهي سرش را پايين ميانداخت و با تكه چوب باقي مانده از نبات با تفالههاي گل گاوزبان بازي ميكرد. بعد يك موضوع ديگر براي حرف زدن پيدا ميشد و صداهايي كه هيجانزده ميشدند و خندههايي كه رديف سفيد دندانها را نشان ميداد. اما هيچوقت سر صحبت براي رسيدن به آن موضوع به خصوص باز نشد. من بايد بيشتر با او حرف ميزدم. من بايد ميفهميدم، پشت آن خندهها و خاطراتي كه از نجات دادن جان خودش و ديگران در كوهستان ميگفت، چه چيزي پنهان شده است. اما چطور بايد ميفهميدم؟ گاهي وقتها غم آنقدر در عمق جان مينشيند كه با آدم يكي ميشود. آن وقت چطور ميتوان تشخيصش داد؟ لابهلاي خندهها و حرفها چطور ميتوان رد غمي را گرفت كه ذهن را ويران كرده و قلب را به يك تكه يخ؟ افسردگي، غم، اندوه عميق، نااميدي، فروپاشي ذهني، از دست دادن روحيه، نميدانم نامش چيست اما هر چه هست آنقدر بيرحم است كه گاهي وقتها آدمها را حتي آدمهايي كه در سختترين شرايط به كوهستان از ميان برف و بوران گاهي خودشان و ديگران را پيدا ميكنند با خود به مسيري ميبرد كه هيچ راه برگشتي از آن نيست.
من هنوز نميفهمم اما انگار بوران و توفاني كه گاهي وقتها همان حس غم ناشناخته لعنتي در روح و ذهن آدمها به پا ميكند، هزار بار سهمگين از توفانهاي سبلان و دماوند است. آن قدر سهمگين كه آدم گرفتار شده را به خيال نجات به مسيري بيبازگشت هدايت ميكند؛ مسيري كه از روي استيصال انتخاب ميشود نه از روي قدرت تصميمگيري درست.
من تمام اينها را فقط چند هفته بعد از ديدارمان در كافه خيابان ميرزاي شيرازي فهميدم اما همين چند هفته هم براي فهميدن شدت اثرگذاري يك ذهن رنجور در زندگي يك انسان خيلي دير بود. باوركردني نبود، آدمي كه همين چند هفته قبل با او سر يك ميز دم نوش خورده بوديم و كلي گپ زده بوديم ناگهان تصميم ميگيرد جانش را بردارد برود به مسيري بيبازگشت. او رفت و من هنوز فكر ميكنم اي كاش با او بيشتر حرف زده بودم. اي كاش از فكرهايي كه آنقدر آزارش ميداد و زندگي را برايش سخت كرده بود به من ميگفت يا من از آنها سر درميآوردم. نميدانم چقدر ميتوانستم به او كمك كنم اما اگر ميدانستم، اگر فرصت حرف زدن ايجاد ميشد شايد ميشد كاري كرد. اي كاش ميتوانستم به او بگويم هر غم يا شكست يا نااميدي كه او را گرفتار كرده بود، سختتر از جاي خالياش براي هميشه نبود. اي كاش ميتوانستم اين را به او بگويم و يك طوري حالياش كنم كه كوهها و دشتها و روباهها و توله خرسها منتظر حضور او بودند. اي كاش ميتوانستم به او حالي كنم به هر دستوري كه آن ذهن آزرده به او ميداد، عمل نكند. اما حالا چه ميتوانم بكنم، او رفت. براي او ديگر نميتوان كاري كرد اما براي ديگران چه؟ براي همين آنهايي كه ميشناسمشان و شايد حرفي نگفته، آزارشان ميدهد. براي خودم چه كار ميتوانم بكنم؟ در ميان تمام مشكلات و حرفها و اتفاقاتي كه هر روز احاطهمان ميكنند و گاه فشارشان به قدري زياد است كه ذهن را متلاشي ميكنند، نقش انسان چيست؟ براي اين حالات مشترك چه ميتوان كرد كه افساري به آنها آويخت و طوري رامشان كرد كه شرايط را بدتر نكنند، بعد از رفتن او، من تنها اين را ميفهمم كه براي رسيدن به جواب اين سوالها بايد از ناگفتههايي حرف زد كه روح را آزار ميدهند تا شايد كمي از قدرت ويرانگر آن ناگفتهها كاسته شود و انسان بتواند در چشماندازي روشنتر، فكرهايش را مرتب و احساساتش را هدايت كند.