سومين پنجشنبه ماه نوامبر هر سال، از سال 2002 از سوي يونسكو به عنوان روز جهاني فلسفه نامگذاري شد. به اين مناسبت، دانشگاهها، موسسات، پژوهشگاهها و پژوهشكدههاي مختلف در سراسر دنيا مراسمي را برگزار ميكنند. موسسه پژوهشي حكمت و فلسفه ايران نيز در سال جاري، نشست روز جهاني فلسفه را با موضوع آزادانديشي برگزار كرد. اين جلسه عصر سهشنبه 28 آبانماه، در محل اين موسسه، برگزار شد. در اين نشست، دكتر رضا داوري اردكاني، دكتر شهرام پازوكي، دكتر خسرو باقري، دكتر حسين شيخ رضايي، دكتر اميرحسين خداپرست و دكتر محمد راسخ سخنراني كردند. در ابتدا قرار بود دكتر عزتالله فولادوند و دكتر داود فيرحي نيز در اين نشست حضور يابند كه هر يك به دلايلي در آن شركت نكردند. در ادامه گزارشي از برخي سخنرانيهاي صورت گرفته در اين نشست از نظر ميگذرد.
فلسفه ما را متوجه افقها ميكند
رضا داورياردكاني، رييس فرهنگستان علوم| ما بايد از خود بپرسيم كه چه سروكاري با فلسفه داريم، با فلسفه چه ميكنيم و فلسفه با ما چه ميكند؟ به گمان من، ما چندان به اين موضوعات فكر نميكنيم. ارسطو گفته بود الهيات اشرف علوم است چون بيسودترين علوم است. اين را درباره فلسفه هم ميشود گفت، اما آيا بيسود بودن به معناي بيهوده بودن است؟ به گمان من اينگونه نيست. فلسفه دو شأن دارد. يكي از اين دو شأن، شأن يافتن است و شأن ديگر، شأن تفصيل و تشريح و توضيح. كتابهاي فلسفه همه تفصيل يافت فيلسوف هستند. يافت قابل انتقال نيست و بر اين پايه است كه افلاطون معتقد است فلسفه را نميشود آموخت مگر آنكه اتصالي بيتكلف بين ارواح برقرار شود. مراد افلاطون اين نبود كه كتاب جمهوري را نميشود تدريس كرد، بحث او به آنچه پشت اين كتاب بود و به يافت فيلسوف مربوط ميشود بازميگشت. من در جايي گفتم فارابي و ابنسينا و ملاصدرا به كار امروز ما نميآيند. آيا اين سخن به معناي تخفيف شأن اين بزرگان است؟ به گمانم اينگونه نيست. نكته اين است كه برنامهريزي آموزشي و بانكداري و... را نميشود از كتاب شفاي ابنسينا استنباط كرد. در چنين وضعيتي پس دليل رجوع ما به فيلسوفان چيست؟ ما از فيلسوفان علاوه بر آنكه مطالب و مسائل را ياد ميگيريم، بايد رسم و راه فلسفهورزي را هم ياد بگيريم. ما ابتدا بايد بدانيم مقولههايي نظير ماهيت و وجود در فلسفه ارسطو و افلاطون چه معنايي دارد و اين معنا چه تفاوتي با آنچه در باب اين دو مقوله در فلسفه اسلامي آمده است دارد؟ ما تفصيل فلسفه را از كتابها ميخوانيم تا به اجمال برسيم. بر پايه آنچه گفته آمد دوري جستن از فلسفه اسلامي و ديگر انواع فلسفه معنا ندارد، مساله نحوه پرداخت است. فلسفه در زيست انسانها تاثير دارد. سخن گفتن درباره اين تاثير دشوار است اما علم و سياست در سايه هنر و فلسفه رشد كردهاند. مردم از كانت شايد بهطور مستقيم نتوانند چيز چنداني بياموزند اما مساله اين است كه كانت فرمي از روشنگري را پديد آورده است كه پرتو آن بر ادبيات، سياست و... هم افتاده است. فلسفه ما را متوجه افقها ميكند. مردم فلسفه را مستقيما از فيلسوفان نميآموزند. پرتو دانش آنان غيرمستقيم به مردم ميرسد. عقل آموختني نيست. نوعي بهرهمندي است و شايد فيلسوفان از آن بهره بيشتري داشته باشند و مردم را هم از آن مستفيد ميكنند. ما با شناخت سيستم انديشه فلاسفه است كه ميتوانيم به انديشه آنان راه بيابيم.
نگرشي عرفاني به آزادانديشي
شهرام پازوكي، عضو هيات علمي موسسه پژوهشي حكمــت و فــلسفه ايران|آزادانديشي برآمده از فكر و انديشه روشنگري است و سابقهاي چند قرنه و نه چندان طولاني دارد. در مبحثي كه ما طرح ميكنيم آزادانديشي در متن ديني و اسلامي معنا دارد و به همين دليل، با اين معنا متفاوت است. آزادي را ميتوان غايت سلوك عرفاني دانست و در معناي عرفاني ميتوان آزادانديشي را معادل گشودهفكري تلقي كرد. اما هنگامي كه از آزادانديشي در معناي مدنظر عرفاني سخن ميگوييم، از اساس چه معنايي از انديشه را مدنظر داريم؟ تفكر در معناي مدنظر عرفان اسلامي با آنچه در روانشناسي مدرن يا فلسفه اسلامي مدنظر است مخالف است. اگر اينگونه نبود آن آيه از قرآن كه گفته است يك ساعت تفكر برابر است با شصت سال عبادت، بيمعنا ميشد.
شيخ محمود شبستري در گلشن راز تفكر در نگاه عارفان را تعريف ميكند و ميگويد تفكر سير از باطل به سوي حق است و رسيدن به يك كل مطلق. اين معناي تفكر در عرفان و لازمه آزادانديشي عرفاني است. آزادانديشي از منظر عرفاني به تحقيق نياز دارد و تحقيق در معناي عرفاني به معناي ظهور حقايق در دل و جان ماست. اين گونه از تحقيق در واقع نوعي علم حضوري است. اين تحقيق در برابر تقليد قرار ميگيرد كه يكي از موانع آزادانديشي در عرفان اسلامي است. غرض نيز يكي ديگر از موانع آزادانديشي در نگاه عرفاني است. از منظر عارفان آنكه خدا را به قصد خاصي عبادت كند، حتي به قصد قربت، خود را پرستيده است.
از ديگر موانع آزادانديشي عرفاني تفسير به راي است. از منظر عارفان تفسير به راي، تفسير از منظر خودبيني است. خود راي بودن تعبير ديگر تفسير به راي است و مولانا در داستان فيل در تاريكي مبحث نگاه عارفان به مقوله تفسير به راي را به خوبي تبيين كرده است. به دنبال مساله تفسير به راي، مساله عقيده و اعتقاد هم به ميان ميآيد. اعتقاد نيز در نگرش عرفاني امر پسنديدهاي نيست چرا كه معتقد خدا را مقيد به اوهام و تصورات خويش ميكند.
عارفان مسلمان اگر ذكر عقايد خويش كردهاند، براي رفع شبهات بوده است و از اساس چندان ميلي به بيان عقيده در ميان عارفان نيست. به همين دليل است كه شما واژه اعتقاد و عقيده را كمتر در متون عرفاني پيدا ميكنيد. اين نگرش مخالف با مقوله اعتقاد، باعث ميشود كه عارفان اعتقادات فرقههاي مختلف را بياهميت تلقي كنند. بر همين پايه است كه كساني مانند حافظ و مولانا هفتاد و دو ملت را همعرض ميدانند و معتقد هستند كه اين فرقهها تا هنگامي كه در حال جنگ با يكديگر هستند از تحقيق به دورند. عارف به دنبال صلح كل است فرقه انديشي و مذهبگرايي از منظر عارف مذموم است و آنكس كه نگاه جامعبين دارد آزادانديش است. به همين دليل است كه عرفا به جاي واژگاني نظير مذهب، از واژه طريقت براي ناميدن خود بهره ميبرند. آزادي در نگاه عرفا، آزادي در بند حق است و به همين دليل است كه ميگويند من از آن روز كه در بند توام آزادم. در چنين نگاهي نبوت هدايتكننده به آزادي است و مومنان از جانب انبيا آزاد ميشوند. آن جنبه از نبي كه فرد را به سمت آزادي هدايت ميكند، جنبه تبشيري يا ولوي پيامبر است.در پايان به آثار پديد آمدن گشايش در تفكر اختصاص اشاره ميكنم. يكي از امكانات و نتايج گشايش، بسط فرهنگ و تمدن است. در تمدن اسلامي بهويژه در دورانهاي اوليه، گشايش و وسعتنظر و آزادانديشياي كه در جهان اسلام حاكم بود، به همزيستي متفكراني متنوع از احمد حنبل تا رازي و مولوي انجاميد. اين وضعيت، به تدريج خود را در صنايع و هنرهاي جهان اسلام هم بروز داد و شاهد رشد در اين حوزهها بوديم. ميتوان به عنوان يك اصل اين موضوع را پذيرفت كه هرگاه گشايش اندك ميشود، هنر و صنايع محدود و كمرنگ ميشوند.
آموزش و تفكر انتقادي
خسرو باقري، استاد دانشگاه تهران| تفكر انتقادي يكي از عناصر اساسي در آزادانديشي است و سوال اصلي اين است كه اين عنصر اساسي آزادانديشي چه نسبتي با آموزش دارد؟ نيچه ميگويد هرجا جامعه يا حكومت قدرتمندي وجود دارد؛ اديان و نگرشها و استدلالهاي مختلف هم مورد توجه هستند و فيلسوفان تنها مورد تنفر واقع ميشوند. فلسفه پناهگاهي به انسان ميدهد كه استبداد و فشار در آن جايي ندارد. فيلسوف ميتواند در غار درون خودش پناه بگيرد و اين به تعبير نيچه مستبدان را آزار ميدهد كه چرا آنها نفوذپذير نيستند.
پس فلسفه با آزادي نسبيت اساسي دارد و با استبداد تقابل ايجاد ميكند. آموزش نيز چه به معناي عام آن و چه به معناي آموزش فلسفه در خلأ امكانپذير نيست و بايد ببينيم در اين عينتي كه آموزش نياز دارد جايگاه نگاه انتقادي كجاست؟ درواقع آموزش يك مقوله پارادوكسيكال است چراكه هم مهمترين راه براي تحقق تفكر انتقادي است و هم يكي از اصليترين موانع بر سر آن. چون آموزش طيف وسيعي از جامعه را پوشش ميدهد و مهم است كه تفكر انتقادي در آن جاي داشته باشد تا تمام جامعه از آن سيراب شوند. با اين حال آموزش ميتواند با كليشهسازي و جزميتپروري مهمترين مانع بر سر تفكر انتقادي هم باشد. اين مهم است كه در روند آموزش ما چه چيزي را آموزش ميدهيم.
صرف دسترسي پيدا كردن به حاصل انديشهها و افكار پيشينيان نه آموزش است و نه تفكر انتقادي. اگر تحليل و واكاوي اين انديشهها و افكار در آموزش دخيل نباشد و صرفا آنها را به صورت حفظيات دريافت كنيم آموزش خود مانعي بر سر راه تفكر انتقادي و آزادانديشي خواهد بود. آيا ما واقعا در روند آموزش و افكار و حتي علم تجربي و فيزيك و شيمي و ... نگاه ناقدانهاي به آنها داريم؟ چه اتفاقي در سيستم و مراكز آموزشي ما ميافتد كه آزاد انديشي و نگاه نقادانه جايي در آنها ندارد؟ انديشهها و مقولات علمي و كلا دانش عموما براي ما يك جنبه تقديس پيدا ميكنند و تنها به دنبال ترويج بيكمكاست آنها هستيم. هر استاد و مدعي فلسفهاي هم يك متفكر برجسته را پيدا ميكند و متعصبانه انديشه او را ترويج ميكند. حتي اگر موضوع اين انديشه نگاه انتقادي باشد اما وقتي صرفا از موضع حفظ و انتقال محفوظيات با آنها برخورد ميكنيم ديگر نگاه انتقادي و آزادانديشي در كار نيست.
هانا آرنت هم ميگويد آموزگار ميانجي گذشته و آينده است. يعني وظيفه آموزگار اين است كه انديشيدن و نگاه نقادانه را منتقل كند و علاوه بر دريافت ميراث گذشته با واكاوي آن را براي آينده آموزش بدهد. اگر نگاه به آينده برايمان مهم باشد، بسط انديشه هم اهميت مييابد و بسط انديشه بدون نگاه نقادانه به گذشته ممكن نيست. در غير اين صورت آموزش خود مانعي بر سر تفكر انتقادي و آزادانديشي خواهد بود. البته تفكر انتقادي تخريب هر انديشه موجود نيست و هركه مخربتر با افكار و انديشهها برخورد كرد منتقدتر نيست. اصلا تفكر انتقادي صرفا انتقاد كردن نيست. مثلا ممكن است يك مكتب فكري را با جزميت قبول كنيم و با تعصب عليه مخالفان آن حرف بزنيم و سرسختانه با آنها برخورد كنيم. اينجا ما تفكر انتقادي نداريم و صرفا منتقد هستيم. تفكر انتقادي مهارت نيست. تفكر انتقادي يك مهارت هم نيست كه به دنبال يادگيري آن باشيم بلكه نوعي انديشيدن است. اصلا ممكن است تفكر انتقادي با چيزهايي شبيه به خودش اشتباه گرفته شود. تفكر انتقادي يكسري پيشفرضها و ويژگيهايي دارد مثل اينكه دغدغه حقيقت داشته باشيم و از جزميت دوري كنيم و دليل باورها را بخواهيم و بررسي كنيم. همچنين بايد تا جايي كه ممكن است در موضوعات مختلف با دقت كاوش كنيم. بررسي يك باور هم با واكاوي مفروضاتش ممكن ميشود پس بايد به آنچه كه نقد ميكنيم وارد شده باشيم. البته همه چيز را هم نميتوان تا ابد واكاوي و تفسير كرد و تا بينهايت در نقد پيش رفت و مسلما جايي بايد ايستاد.
سه الگوي رايج در تفكر انتقادي قابل طرح است: رويكرد كانتي كه بر جستوجوي پيشفرضها تاكيد دارد و امكان هرچيزي را مورد پرسش قرار ميدهد يكي از اين الگوهاست. نگاههاي هگلي و ماركسي كه از زيرورو كردن شرايط و عبور از هرچيزي ميگويند و به نوعي انقلاب قائل هستند هم الگوي ديگر تفكر انتقادي است. نهايتا تفكر انتقادي در معناي پست مدرن هم هست كه نه دقيقا انقلابي است و نه كاملا استعلايي و اصلاحي. در سنتهاي آموزشي هم مشاركت و اصلاح در سنتهاي فكري و ورود نگاه دموكراتيك داشتن به طرحوارههاي انديشهاي براي ساماندهي تازه به آنها مطرح است. اساسا ما تا زماني كه وارد يك طرحواره نشويم نميتوانيم آن را نقد يا اصلاح كنيم، چون اين كارها نيازمند اين است كه از مفروضات و پيشفرضهاي آن طرحواره سوال كنيم. اگر يك طرحواره انديشهاي را بخوانيم و بدانيم و بدون جزميت به بخشهاي عقلانيتر و درست آن اشاره كرده و آنها را تصريح كنيم ميتوان گفت كه به سمت تفكر انتقادي پيش رفتهايم.
البته انديشمندي مثل ديويي هم ميگويد اصلا چرا بايد وارد سنتهاي فكر شويم و سابجكتمحور باشيم؟ يكي از مفاهيم تفكر انتقادي در آموزش كه اصلاحي است، مستلزم ورود در فرهنگ و بازيهاي زباني است يا به تعبير ويتگنشتاين بعد چندوجهي و وجودي مدنظر داشتن. تفكر انتقادي انقلابي كه بيشتر در نگاه ماركس ديده ميشود و مورد توجه چپهاست بر زمان و امر نو كهنه دلالت دارد. يعني اين تفكر انتظار دارد معلم مثل يك روشنفكر عمل كند و نگاه جامعه را دگرگون كند.حتي گاهي معلم به جاي روشنفكر بودن يك واسطه براي تامل انتقادي شناخته ميشود و اين يك واقعيت است كه معلم بايد تامل انتقادي ايجاد كند.
اما پرسشي كه قابل طرح است، اين است كه آيا اساسا آموزش به همراه تفكر انتقادي زمان خاصي براي شروع دارد و مثلا در كودكي امكان شكلدهي به تفكر انتقادي هست؟ از ديد ريچارد رورتي آموزش دو مقطع مهم و اساسي دارد يكي پيش از دانشگاه و ديگري پس از دانشگاه. پيش از دانشگاه كار آموزش تنها انتقال و آموختن فرهنگ است اما دانشگاه پي نقد و نقادي آن فرهنگ است و بر ريشهها تاختن و پالايش فرهنگ مذكور. درواقع آموزش عمومي به نوعي جذب فرهنگ است و اساسا ابتدا بايد چيزي به دست آورده شود كه بعدا تخريبش كنيم. هرچند روانشناسي معتقد است نميتوان همچون يك ظرفيت انتزاعي انتظار بروز خلقالساعه تفكر انتقادي را داشته باشيم و اين مقوله نيازمند پيشنيازهايي است و بايد قابليتهاي لازم براي آن را از همان كودكي در آدمها دروني كنيم. اين يعني بايد آموزشهاي ما انتقادمحور باشند و فضاي انديشهها را با ويژگي احتمالي علم و موقتي بودن آن پر كنيم و نگاه قطعي به مقولات علمي نداشته باشيم.در روند آموزش عمومي به همه بايد فرصت انتقاد بدهيم و همه فرصتي برابر براي نقد داشته باشند. بايد از صراحت لهجه در نقد و لكنت نداشتن در بيان نگاه انتقادي استقبال كنيم چراكه خود بيانگر آزادي بيان است. علاوهبر اينها مهم است كه در بيان نقد نقاط مثبت و منفي همزمان مدنظر باشند. حتي به قول گادامر اگر ديديم فردي در نقد ما دچار ضعف بياني است ولي حق با اوست خودمان بايد گفتمان او را تقويت كنيم. ميتوانيم براي اسير جزميت ديگران نشدن به جاي نامبردن از بزرگان در نقد آنها از نمادها استفاده كنيم. نهايتا هم اينكه در نقد و نگاه انتقادي زمانشناسي و اسير زمانپريشي نشدن بسيار مهم است. يعني بايد زمان و فضاي مساله و كسي كه نقد ميكنيم را مد نظر داشته باشيم و ببينيم آيا فلان شخص در آن گستره زماني و فضاي اجتماعي بهتر و درستتر ميتوانسته عمل كند و حرف بزند يا خير.
نسبت آزادي و آزادانديشي
محمد راسخ، استاد فلسفه حقوق عمومي دانشگاه شهيد بهشتي| آيا دو مفهوم مهم آزادي و آزادانديشي ارتباطي با همديگر دارند و بهاصطلاح چيزي به يكديگر ميدهند و داشتهاي براي هم دارند؟ در بحث فلسفه سياسي دو تعريف از آزادي داريم يكي نبود مانع و ديگر بود منابع. نبود مانع يا آزادي منفي البته با ادله قويتري همراه است. چراكه درواقع آزادي چيزي نيست جز اينكه فرد مكلف با ترك يا انجام فعل خاصي نباشد. اما از نظر پديدارشناختي پرسشهاي جدي بر سر راه آزادي منفي وجود دارد مثل اينكه در بحث حق زنان براي سقط جنين آيا فرد اطلاعات كافي براي انجام اين كار را دارد؟ هزينه پرداخت براي آن را دارد؟ بهداشت پس از آن برايش مهياست؟ و ... درواقع در صورت نبودن منابع آزادي صرفا يك واژه روي كاغذ است و نهايتا مقولهاي انتزاعي و نظري و نه عيني و عملي.
متاسفانه خلط مبحث ناميموني در ايران درباره آزادي صورت گرفته و ما هيچگاه آزادي را در نظر نظام عدالت و در تناسب با آن نميبينيم. براي ما آزادي در تقابل با عدالت تعريف شده اما آزادي يكي از لوازم عدالت است. عدالت تنها توزيع درست ثروث منابع نيست بلكه توزيع درست آزادي هم هست. از ديد جان لاكيها توزيع منابع توزيع آزادي هم هست و اين يعني اصل بقاي آزادي. آزادي جزيي از عدالت است نه بيرون از آن و شرايط و زمينههايي لازم است كه آزادي در جامعه شكل بگيرد. آزادانديشي هم يكي از ويژگيهاي مثبت نفساني و يكي از خلقيات پسنديده است. گويي آزادانديشي فعلي ارادي است و يك نفر ميتواند آزادانديش باشد يا نباشد و انگار آزادانديشي با تمرين و عادت در كسي شكل ميگيرد.
براي آزادانديش بودن بايد هر گفته و انديشهاي را سواي اينكه كدام انديشمند و حتي پيامبر گفته را در چارچوب عقل و منطق بررسي كنيم و بعد بپذيريم. مهم است كه در فلسفه همه رفتوبرگشتهاي استدلالي يك حرف را در نسبت با حقيقت بررسي كنيم. اگر فردي مكلف باشد به شكل خاصي بينديشد يا به شكل خاصي نينديشد ديگر آزادانديشي منتفي است. نميتوان مدعي شد كه ما تشخيص ميدهيم فلان سخن يا انديشه حقيقت است و همه بايد سراغ اين حقيقت بروند. اما ما از كجا ميفهميم كه آزادي انديشه و آزادانديشي وجود دارد يا نه؟ براي درك بهتر اين مساله مثلا در نظام حقوق بينالملل آزادي ديني را به آزادي به عمل ديني و باورها فروكاستهاند. آزادي انديشه هم از نتايج آن مشخص است. اگر نتوانيم انديشهمان را بيان كنيم انديشهاي هم نداريم و اگر بينديشيم قطعا محصولي براي بيان داريم. يعني انديشه و آزادي بيان همواره همطراز هستند. بنابراين آزادي بيان به معناي مكلف نبودن به بيان متفكران است.
فرد بايد بتواند انتخاب كند كه انديشه و تفكر و ذهنش را بگويد يا نگويد. تربيت مهار از درون است و حقوق مهار از بيرون و اينها هر دو با علم رابطه دارند. اگر آزادانديشي يك فضيلت انساني و اخلاقي است پس هيچ دستگاه بيروني از معرفت شخصي نميتواند خير و صلاح را براي ما تعيين و ترجمه كند. در حوزه آموزش و آزادانديشي هم بايد مساله عدالت به ويژه عدالت اجتماعي را مدنظر داشته باشيم ولي ما مساله را فردي ميبينيم و نه جمعي. مثلا آيا مدارس عمومي اجازه دارند تنها يك زبان و انديشه و دين يا ايدئولوژي خاص را تدريس كنند؟ در مرحله بعد اصلا آموزش عمومي دين و انديشه و ايدئولوژي هرچند متكثر درست است؟ نظام تعليم و تربيت بايد در درون دستگاه عدالت تعريف شود.
مهمترين شرط تحقق آزادانديشي صلح است. جامعه آكنده از خشونت هيچگاه اصلا نميتواند فكر كند چه برسد به فكر آزاد، چرا كه يا مدام در حال تجربه خشونت است يا پاسخ دادن به خشونت. شرط مهم ديگر براي آزادانديشي رفاه است. در دين خودمان ميگويد كسي كه نان ندارد دين و تفكر هم ندارد؟ همه اينها شروط محيطي و اجتماعي آزادانديشي هستند اما مساله مهم اجتماعي و محيطي ديگر در آزادانديشي امكان يك جامعه براي اخلاقمدار بودن است. وقتي فردگرايي و نفع شخصي يك فضيلت است و اگر غير از آن باشي سادهلوح و خنگ تفسير ميشوي چه جايي براي اخلاق و آزادانديشي باقي ميماند؟ در يك جامعه عادلانه عقلمحور ما اخلاقها و ايدئولوژيها داريم و اينها با هم همنشين ميشوند و اينجاست كه مشاركت به وجود ميآيد و همين مشاركت دوباره زمينه عقلگرايي را ايجاد ميكند. نهايتا اينكه آزادي جرئي از عدالت است و آزادانديشي يك امر عمومي كه بايد در سياست و اقتصاد و جامعه و آموزش ما هم محقق شود.
رضا داوري: فلسفه در زيست انسانها تاثير دارد. سخن گفتن درباره اين تاثير دشوار است اما علم و سياست در سايه هنر و فلسفه رشد كردهاند. مردم از كانت شايد بهطور مستقيم نتوانند چيز چنداني بياموزند اما مساله اين است كه كانت فرمي از روشنگري را پديد آورده است كه پرتو آن بر ادبيات، سياست و... هم افتاده است. فلسفه ما را متوجه افقها ميكند. مردم فلسفه را مستقيما از فيلسوفان نميآموزند. پرتو دانش آنان غيرمستقيم به مردم ميرسد. عقل آموختني نيست. نوعي بهرهمندي است و شايد فيلسوفان از آن بهره بيشتري داشته باشند و مردم را هم از آن مستفيد ميكنند. ما با شناخت سيستم انديشه فلاسفه است كه ميتوانيم به انديشه آنان راه بيابيم.