برشي از زندگي زنان و كودكان مهاجر افغانستاني در منطقه فرحزاد تهران
كودكان چشمبادامي، كودكان اميد، كودكان فرحزادي
نيلوفر رسولي
قسم خوردهاند كه هرگز نخندند، به جاي لبها اما چشمانشان ميخندد، آفتاب خيابان پوستشان را سوزانده است، دمپايي به پا دارند و زير مه سنگيني كه دره فرحزاد را در خود گم كرده است، با توپ پلاستيكي دو لايه بازي ميكنند، ميدانند پدرانشان «مريض» هستند، ميدانند مادرانشان توان خريد يك جفت كفش را ندارند و ميدانند كه زندگي آنها هرگز شباهتي به ساكنان همسايگان فرحزاد بالا و پونكنشينها نخواهد داشت، آنها نه كودكان پايينشهرند، نه كودكان حاشيه شهر؛ فرحزاد طنز سياهي است در ميانه ماجراي سرمايه و ارتفاع ساختمانها، با اين حال آنها غرور دارند: «خانم از اينجا عكس نگير، كسي ندونه اينجا چه خبره». فرحزاد در يك صبح آذرماه همان هوايي را دارد كه به آن شهره است، در سكوت معتاداني كه در اعماق دره به خواب رفتهاند، در انحناي ساختمانهاي دو طبقه و بيسند، زنان و كودكان افغان بار زندگي را يكه و تنها به دوش ميكشند، آنها نه گرمخانه ميخواهند و نه صدقه، حل معادله زندگي ديگر براي آنها ترسي ندارد، آنها پذيرفتهاند كه در غياب شوهران و پدران معتاد بايد آستين بالا بزنند و بدوند و بجهند تا شايد دستشان به آن كمان آرزو برسد، «هديه» ميخواهد روانشناس شود، «نازي» خياط است، «آسنا»ي پنج ساله خريد خانه را انجام ميدهد و «پدي» با 17 سال سن دوردوزي ميكند تا خرج سه نفر را بدهد، بيش از روايتهاي تلخ و تاريك ساكنان فرحزادي، روايتهايي كه از معتادان نگونبخت اين دره ميگويند، از تنفروشي و فروش نوزاد و قاچاق و مواد و كثافت و نكبت، روايت زنان و كودكان مهاجر افغان روي ديگري از ماجراست.
15 متر براي 4 نفر
صداي غريبه كه ميآيد دختربچهاي با موهاي كوتاه و چشمان مورب از در خانه ميدود بيرون، سلام نميكند، دمپايي به پا دارد و چشمانش خيره ميماند به كتانيهاي رنگ به رنگي كه جلوي قد كوتاهش ايستادهاند، دستانش را پشت سر جمع ميكند و بعد ميدود توي كوچه، به دنبال او مادرش از در آهني رنگ و رو رفته بيرون ميآيد و دختر يك سال و دو ماههاش را تنگ در آغوش گرفته است. ستاره 24 سال دارد، روسري را دور صورت آفتابسوختهاش پيچيده، تار موهاي سفيد از لابهلاي روسري بيرون آمده. يك سال نميشود كه از افغانستان آمده ايران و هنوز اين لهجه غريب فارسي را كامل متوجه نميشود، ستاره، سه دختر و همسرش ساكن يك اتاق 15 متري هستند، اتاقي كه در كنار چهار اتاق ديگر، دور حياط كوچكي رديف شدهاند، اتاقها بوي نم ميدهند و نا، دستشويي و حمام كوچكي ته حياط پشت يك پرده پنهان شدهاند، اين اتاقهاي كوچك رديف شده، اين بوي نا، اين سقفهاي مورب و كج و پلههاي سيماني ريخته شده، اينجا نقطه شروع است. اتاقهايي با اجاره ماهيانه 250 هزار توماني نخستين مقصد تازه مهاجران افغانستاني است. ساكنان اتاقها همديگر را ميشناسند، فاميلند، خاله، عمو، خواهر. ستاره ميگويد كه شوهرش 7 سال در ايران كارگر روزمزد ساختماني بود و حالا هم همين كار را ميكند، روزي 70 هزار تومان، يك روز كار هست و يك روز هم نه، ستاره آمد ايران تا كنار همسرش بماند و دختر كوچكش را در ايران به دنيا آورد، اما هنوز هيچ برگه هويتي ندارد. آسنا، دختر پنج ساله چشم مورب ستاره با چهار بادمجان در جيبش باز ميگردد: «روغن و شكر و قند نداريم، همين.» ستاره با 70 هزار تومان نصفه و نيمه سه دخترش را در 15 متر جا بزرگ ميكند و غرورش اجازه نميدهد كه كمك بخواهد: «صابخونه زياد سر نميزند، يه آقاي ايراني است. كاري ندارد» اسكان غيررسمي پنج خانواده در اين خانه اجازه هيچ اعتراضي را به آنها نميدهد، صاحبخانه حتي انبار نمور پس خانه را هم به اجاره گذاشته است، تيرهاي چوبي كج و معوج از سقف انبار بيرون زدهاند و هيچ روزني تاريكي آن را روشن نميكند. ستاره ميرود كه دختر كوچكش را شير بدهد، تا پسر نزايد شوهرش همچنان از او بچه ميخواهد اما ستاره ميداند كه در اين اتاق جاي ديگري براي ورود فرزند جديد نيست: «مراقبت ميكنم، شوهرم نميدونه اما مراقبت ميكنم.» پدي همسايه ستاره است، چادر سياه ايراني به سر دارد و موهايش كمتر از ستاره سفيد نيست اما 17 سال دارد: «بمب آمد، مامان مرد، بابا مرد، برادر ما را آورد اينجا.» واژهها در دهان پدي به سختي ميچرخند اما وقتي كه بمب در كلامش مينشيند، تمام سختيهاي سخن گفتن از بين ميروند. پدي بمب را ميشناسد، پدي بمب را به چشم ديده است و در تلفظ هر هجايش رخوتي به خرج نميدهد. پدي خياطي ميكند، گلدوزي افغانستاني و خرج خودش، خواهر و برادر بزرگترش را در ميآورد: «برادر نذاشت درس بخوانم. بمب بود و من درس نخواندم. كار ميكنم. خياطي، دوردوزي، بابا نيست، مامان نيست، برادر هيچ وقت نگذاشت درس بخوانم.» آسنا از داخل اتاق بيرون ميآيد، پشت سرش ديوارهاي سفيد نمزدهاند، رختها به ديوار آويزانند و يك عروسك دستساز هم روي تكهفرشي به خواب رفته است. آسنا روسري مادرش را سر ميكند، ميرود گوشه حياط و زير بند رخت ميايستد، لبخند نميزند و نگاه جدياش را ميدوزد تا عمق دوربين عكاسي. بيش از يك عكس نميگيرد و بعد سلانه سلانه برميگردد به اتاق. اينجا نقطه شروع است، شايد تا چند وقت ديگر آسنا و خانوادهاش از اين اتاقها به جاي بهتري بروند، «بهتر» يعني چند خيابان پايينتر، «بهتر» يعني آپارتماني كه با خانواده به اشتراك اجاره شود، «بهتر» يعني جايي كه لااقل يك پنجره به بيرون داشته و از بوي نم خفهمردگي نگرفته باشد. خانه آسنا و پدي تنها يكي از چند خانهاي است كه پشت ديوارهاي سيماني و كوچه پسكوچهها نقطه آغاز دربهدريهاي مهاجران افغان هستند،
پدران افغان، كارگري ساختمان ميكنند و بچهها سر چهارراه فال ميفروشند، كمي كه ميگذرد خانواده ميتواند از اين خانههاي چند اتاقه به كوچههاي ديگر نقل مكان كند، گاهي خانوادگي آپارتماني را اجاره ميكنند يا منتظر ميمانند ديگر خانواده و فاميلشان از افغانستان بيايند، اينجا نقطه آغاز خط است و سكونت غيررسمي در كوچه پسكوچههاي اين منطقه دهانبهدهان ميان آنها نقل ميشود. اعيانيترين خيابان فرحزادي هم خياباني است كه ابتداي آن آپارتمان پنج طبقه ساخته شده و نماي سنگ گرانيت سفيد دارد؛ آن خيابان را «نياوران» ميخوانند. اطراف خيابان «نياوران» و آن سوي ميدان مركزي، ديوارها برخلاف ديوار خانههاي آسنا و پدي، از بلوك ساختماني هستند و سقفها از ايرانت و در ميانه ايرانتها و طبقههايي كه به زور به هم وصله شدهاند، ديشهاي ماهواره گلهبهگله به چشم ميخورد. «دلخوشي ما ماهواره است، ما نداريم اما بايد بخريم، تفريح ديگري نداريم» اين آخرين حرف ستاره است قبل از اينكه بگويد جز ماهواره، روغن و قند و شكر ندارند.
زندگي بر دوش زنان
در خانه كه باز ميشود، هليا ميدود داخل تنها اتاق خانه و از پشت در دو چشم درشتش را ميدوزد به هال، هديه اما روسري ميكشد روي سرش، صداي تلويزيون را كم و از نامرتب بودن خانه عذرخواهي ميكند. نه صورت آفتاب سوختهاش، نه دستهاي در هم گره شده و نه صداي صاف و بيترديدش نشاني از 12 سالگي ندارد، لاي كتاب رياضي ششم دبستان را ميبندد و در آستانه در ميايستد تا بگويد كه پيش از آمدن مهمانانش درس ميخوانده، بعد از رفتن آنها هم درس خواهد خواند: «ميخوام روانشناس بشم، مثل خانماي خانه دوست كجاست، ميخوام مثل اونا با بقيه صحبت و كمكشون كنم.» هليا چهار سال از هديه كوچكتر است، از پشت در نگاهش را از صفحه تلويزيون برنميدارد، دفتر مشقش را با يك مداد سياه و يك مداد قرمز روي فرش هال 30 متري پخش كرده است وكنار اين دفترها، دو لحاف و تشك كوچك روي زمين به هم پيچ خوردهاند و هديه ميگويد كه «بعضي وقتها سر و كله زدن باهاشون سخته اما به حرفم گوش ميكنن.» صدايي از نعيم نميآيد و حتي حاضر نيست به درخواست خواهر ارشدش پاسخ دهد و از كنج كمد بيرون بيايد: «9 سالشه ولي هنوز كلاس دومه.» لبخند هديه دست كمي از يك لبخند مادرانه ندارد. ميداند در غياب پدري كه در گود مواد مصرف ميكند و مادري كه خرج خانه را با ساعات كاري طولاني در آرايشگاه در ميآورد او مادر است و مسوول. پيش از خروج ناهارشان را تعارف ميكند و تا بستهشدن بند كفشها سرپا ميايستد و بعد مهمانهايش را راهي ميكند. مادر هديه نيز همچون دخترش معطل اعتياد پدر نشده است، خوب ميدانند كه در غياب پدري مسووليتپذير بايد بار زندگي را به دوش بكشند، بايد بجنگند تا بتوانند با غرور از آرزوي روانشناس شدنشان بگويند. بيرون از خانه هديه و هليا و نعيم و در حاشيه گود، خانهاي دو طبقه مشرف به دره با وصلههايي از ايرانيت سرپاست. تا صداي پا ميآيد دست زنانه پر چين و چروكي از پشت پرده در را به آرامي ميبندد. دو طبقه را دو رديف پله كج و كوله به هم وصل ميكنند و در اندك فضاي باقي مانده ميان اين پلهها دو ديش زنگخورده ماهواره كنار دستههاي گلآلود ايرانت هستند، نازي پرده قهوهاي خانه را كنار ميزند و سرفهاش را پشت روسري پنهان ميكند. نازي 26 سال دارد و خياط قهاري است اما شوهر معتادش بارها بساط خياطياش را به هم ريخته است: «خانم خياطي ميكرديم، عيد قربان عيد اصلي ماست، سفارش گرفته بودم، خيلي سفارش گرفته بودم، منو زندوني كرد تو خونه، همه پارچهها رو پس دادم، مامان رو نديدم، بچههامو نديدم.» پرده قهوهاي خانه را كه كنار ميزند چيزي جز يك تكه موكت رنگپريده و دو كارتن ديده نميشود. بعد از اينكه شوهر نازي از كمپ ترك برگشت، هياهو بالا رفت كه بايد از اينجا بروند، شوهر نازي سالها معتاد بود، صبحها به بهانه كار از خانه بيرون ميرفت و دست خالي برميگشت: «صدام در نمياومد، قايمش ميكردم، از خودم قايمش ميكردم، بعد كه افتاد گوشه خونه فهميدم چي شده، فهميدم مريضي نداره، سر كار هم نرفت، قبلا دستفروشي ميكرد اما ديگه بعدش نرفت.» حالا كه شوهرش با عصبانيت از كمپ بازگشته است، ميگويد كه آبرويش رفته و همه فهميدهاند كه چند روز را در كمپ گذرانده است. در اين چهارسالي كه نازي و دو فرزند و شوهر و مادرشوهرش در اين خانه آفتابگير ساكنند، پدر خانه بارها ترك كرده است اما كودكان راز پدر را بهتر از همه ميدانند: «بچهها ميدونن باباشون بازم ميره مريض ميشه. دو ماه، سه ماه بعد باز مريض ميشه.» سامان پسر 9 ساله نازي است، سامان و خواهر 10 سالهاش كارت اقامت دارند اما فاميلي هر دو را در كارت اقامت اشتباه نوشتهاند، درست يا غلط بودن نام فاميلي در كارت اقامت چندان اهميتي ندارد، مهم همان تكه كارتي است كه اجازه تحصيل به بچهها ميدهد. نازي با 5 ميليون تومان پول پيش دنبال خانه است، ميگويد 15 ميليون باقي را مادرشوهرش داده بود و حالا كه بساط بيآبرويي به پا شده است بايد بروند: «هر ماه خونهها گرون ميشن، گرونتر و گرونتر، خونه گير نميياد.» ساكنان افغان اين منطقه كه بيشتر در قالب كارگر روزمزد ساختماني كار ميكنند، ناچارند پول پيشهاي 40 تا 50 ميليون و اجارهها يك الي 2 ميليون توماني بپردازند و در جوار مناطق مرفه تهران ساكن باشند و آنجا كار كنند، پاسداران، زعفرانيه، تجريش حتي فرمانيه و پاسداران، كارگاههايي ساختماني كه براي اين كارگران روزمزد به اندازه كافي فرصت شغلي دارند. بار خانه به دوش نازي است، بار بزرگ كردن بچهها به دوش نازي است، بار آبروي شوهرش به دوش نازي است، سرفه ميكند و ميگويد: «دو روزه از كمپ اومده اما بازم رفت شبو دره».
اعماق مهآلود دره
خانه نازي و مادرشوهرش آخرين خانه مشرف به دره است؛ درهاي كه زير نور تنبل آفتاب و مه غليظ ميدرخشد. صداي پارس سگها از ته دره لرزش بيخيال درختان بلندبالا را ميلرزاند و كمي بعد دو مرد از دره بيرون ميآيند، چهار سگ دور اين دو مرد سياهپوش ميچرخند، سيگار به دست سراغ دو ماشين پرايد ميروند و از صندوق عقب كمي غذا بيرون ميآورند و هر از چندگاهي هم نگاه تهديدآميزي به پشت سرشان مياندازند، چارهاي جز ترك اين آستانه نيست، ساعت يازده كه بگذرد درهنشينان سرمست از افيون و هرويين و شيشه در جستوجوي غذا بيرون ميآيند، ميگويند زني هم در ميانشان هست، بلندبالاست و هميشه ژاكت قرمز به تن دارد، بچهها به او ميگويند: «كلاه قرمزي» و از هيبتش واهمه دارند. كلاهقرمزي خانهاي در فرحزاد ندارد و ساكن دره است، حافظش چهار سگ سياهند و هيبت ترسناكش. بدون حضور مردي درشتهيكل نميتوان از اين قلمرو عبور كرد، قلمرويي كه تنها محدود به آستانه ورود به دره نميشود، درون دره هم مناطق خطكشي شدهاند و ساكنان آن مشخص هستند، در هر قلمرو آتشي درون حلبي ميسوزد و دور آتش با تكه چوب و ايرانيت سرپناه اندكي را براي سياهي شبها و روزها فراهم ميكند، دودي كه از اين حلبيها بلند ميشود از پس علفهاي هرس نشده از دره بالا ميرود.
جزيره، محله شغالها، دوزندارها، فرحزاد سر مرزآباد، چال نامهاي ديگر «چاله حسيني» هستند، چاله خط فاصل دو دنياست، از يك سو آپارتمانهاي چند طبقه پونك از غرب به عمق سياه آن دهنكجي ميكنند و از سوي ديگر، خانههاي بيپلاك شهرداري ميان انبوه درختان در هم گوريدهاند. دره فرحزاد ميان دو تنه ثروتمند تهران پيش از اجراي فاز 3 بوستان نهجالبلاغه روزهاي بهتري را ميگذراند، فاز 3 بوستان نهجالبلاغه قرار بود هويت گردشگري اين منطقه را پررنگ كند اما تخريبهاي شهرداري سالها دور باطلي را براي ساكنان اين دره رقم زد، ساكنان شبانه ساختند و شهرداري روز خراب كرد، ساكنان دوباره ساختند و شهرداري دوباره خراب كرد تا اينكه ساكنان ناتوان از ساختن دوباره، داخل تير و ستونهاي باقيمانده در ته دره چادر كشيدند و در آلونكهايي حلبي روزشان را شب كردند. اما اين اقدام در كنار احداث اتوبان يادگار امام عملا محدوده فرحزاد را به دو قسمت شمالي و جنوبي تقسيم كرد و فرحزاد و درهاش را در قاموس يك جزيره فراموششده به حال خود رها كرد، بوميهاي دره فرحزاد يا معتاد شدند، يا كوچ كردند و رفتند، طرحهاي ضربتي جمعآوري معتادان هم معضلات اين دره را پيچيدهتر ميكرد و همانطوركه مريم كياني، مسوول مركز امدادرساني جمعيت امامعلي(ع) در محله فرحزاد سال 94 گفته بود، «طرحهاي ضربتي و كوتاهمدت باعث شد بسياري از خانوادههاي فقير براي دريافت امكانات طرح ضربتي، كودك خود را براي كار و خيابانگردي به بيرون بفرستند.»
كنار دره، كنار ديوارهاي سيماني، كنار ايرانتها و اتاقهاي نمور، كنار شوهران معتاد و مادران بيهويت، كودكان اما هنوز مشغول بازي هستند، با اينكه شهرداري مدتهاست هرسكردن شمشادها و درختان اين پارك را فراموش كرده است، با اينكه همين درختان و بوتهها محل خوبي را براي جوانان بيستساله فراهم كرده است تا با سرنگي بار زندگي را بر دوش زنانشان بگذارند، كودكان تنها چهرههاي خندان اين محل هستند، در چشمهاي باداميشان هنوز اميد شعله ميكشد، ميخواهند الفبا ياد بگيرند، ميخواهند به انگليسي سلام و احوالپرسي كنند، ميخواهند همچون كودكان ايراني همين محله پاي تلويزيون بنشينند. در كنار كارگران سبزپوش افغان شهرداري، در كنار زبالههاي متعفني كه هنوز از كنار ديوار جمع نشدهاند، در كنار مجتمع ورزشي غولپيكري كه جايي براي اين كودكان سبزهپوست ندارد، كودكان فرحزادي اميد دارند، اميدي كه درون اين پارك معنا ميشود، كودكان فرحزادي اگر از حملههاي ضربتي شهرداري در امان بمانند، شايد روزي بتوانند همراه با مادرانشان آيندهاي ديگر را براي اين محله رقم بزنند؛ آيندهاي كه بيمنت طرحهاي عظيم شهري و بوستانهاي چند هكتاري، با انگشتان كوچك و سبزه آنها مقدر شود.
شوهر نازي سالها معتاد بود، صبحها به بهانه كار از خانه بيرون ميرفت و دست خالي برميگشت: «صدام در نمياومد، قايمش ميكردم، از خودم قايمش ميكردم، بعد كه افتاد گوشه خونه فهميدم چي شده، فهميدم مريضي نداره، سر كار هم نرفت، قبلا دستفروشي ميكرد اما ديگه بعدش نرفت.»