هيچ يادش نبود كه دستهايش از چه زماني نبودند، يا در كدام شهر از كتف جدا شده بودند؛ چيزي را كه بهخاطر داشت، آن خوابِ طولانيدر هم ريخته بود كه هر تكهاش را در گوشه پرتي از يك شهر صددروازه ديده بود: «تكههاي آن گلدانِ سفالي را يا آن حلب روغن نباتي كه رويش آفتابگرداني نقش بسته بود، يا آن درياهاي چپ و راستِ سرخ.»هر وقت به دستها فكر ميكرد، يك تكه از آن خوابِ آشفته را از «مزار شريف» يا «اسكندريه» يا «استانبول» برميداشت و دوباره آن را براي خوابي ديگر سرِ جاي خود مينهاد. گلدان كه شكست، در «مزار شريف» بود. سرآسيمه از جا پريد. لحظهاي به اطراف خيره شد. بعد برخاست و در تاريكيِ شب رفت كه شير آب را با دهان باز كند و آن را زير شير بگيرد تا نفس زدنش تمام شود.
در تاريكي نشست. بر خودش مسلط شد. به دو طرفِ بدنش نگاه كرد؛ به جاي خالي دستها. مستاصل و ناباور آب دهان را قورت داد و در نهايتِ ناچاري، سرِ آستينها را كه سنجاق خورده بود، با پوزه در جيبها نهاد.
مدتها در «مزار شريف» «اسكندريه» و «استانبول» گشته بود. تمام كوچه پسكوچهها را رفته بود و به تمام زبالهدانيها سر كشيده بود؛ حتي هر روز در «استانبول» به كنار دريا - جاي خالي آن خواب را كه با بيداري اصلا مو نميزد - ميرفت. نه از دستها خبري بود و نه از آن عجوزه بدتركيبِ پشتِ پيشخوان و نه درياي خوني كه در آن عجوزه صورتش را خونسرد ميشست. در عوض، دريا در سطح آرام بود و آشغالها، روي آبِ راكد، ساكن بودند و مرغهاي ماهيخوار جا خوش كرده بودند.
در تكهاي از آن خوابِ طولاني نوشته شده بود: «به بندر ِ«استانبول» خوش آمديد.» جواني روي ديواره ساحل همچنان كه با پا آشغالها را ميكاويد، سرخ شدنِ ماهيها بر آتش را تماشا ميكرد. جعبه سيگار و آدامس، پهلويش بود. يك باره چشمش به آن عجوزه افتاد كه پشتِ پيشخوانِ چرب و چرك، نشسته بود. روي ميزِ جلوش، پر از دستهاي قطعشدهاي بود كه از محل بريدگيشان، همچنان كه خون به دريا چكه ميكرد، بخاري سرخ برميخاست. با چشمهاي از حدقه درآمده به آب دريا مات ماند.جوان از روي ديواره بلند شد. به سمت چپ سرك كشيد: «دريايسرخ»بعد سمت راست را با سبابه نشان داد: «درياي سرخ»و گفت: «خوب نگاه كن.»وقتي نگاه كرد، عجوزه در ميان مِه سرخ رنگ، از پشتِ پيشخوان، كنار رفته بود و صورتش را در درياي خون ميشست.آن روز، همه جا را با چشم گشت و هر چيزي را ميديد، با نوك پا، جابهجا ميكرد: حتي پوزهاش را لاي زبالهها فرو كرده بود.از كوچهاي كه به دريا ختم ميشد، راه افتاد به طرف ميدان. سرِ راهش، وقتي در ميان زبالهها دستها را نيافت، در عوض دستهگل پلاسيدهاي را كه ديده بود، با دهان برداشت تا برود و مثل هر روز بنشيند و دستي نباشد كه بزند به زير چانه تا زُل زند به آن مجسمه سنگي سياه.خسته و كوفته روي نيمكتِ ميدان نشست. فوارههاي وسط، همگي متحد، دايرهوار مجسمه را در وسط گرفته بودند. ذرات آب در هوا پخش بود. چراغهاي داخل آبنما، با رنگهاي قرمز و زرد و نارنجي و سبز، آبهاي فواره را رنگ ميزد. مجسمه، بالاي ستونِ سنگي ايستاده بود. به دستهاي او چشم دوخت. بعد به جايِ خالي دستهاي خودش نگاه كرد. مجسمههايي را به ياد آورد كه در خيلي جاهاي ديگر، ديده بود و هيچكدام دست نداشتند. با خودش گفت: «مگر آدمهاي به اين مهمي دست دارند؟ پس بيدست هم ميشود بود!»
و حالا اين مجسمه سنگي دو دستِ سياه داشت؛ يكي در امتداد بدن آويخته بود و ديگري رو به جلو، بينهايت را نشان كرده بود. از روي نيمكت بلند شد. چند قدم جلو رفت. رو در روي مجسمه ايستاد. مجسمه دو دستِ سنگي داشت. باز به جاي خالي دستهايش نگاه كرد. فكري به سرش زد: «كاش دستهاي او جاي دستهاي من بود.»
مجسمه با ابهتي سياه، سنگين ايستاده بود. حس كرد دستهاي سنگي مجسمه از كتف جدا شد. آمد پايين و به جاي دستهاي او نشست. لبخند زد. اراده كرد دستِ راستش را از آرنج خم كند. دستِ سنگي همچنان سخت و سنگين ايستاده بود. رفتهرفته بدنش كرخت و منجمد شد. لبهايش پايين افتاد. محل قطع شدن دستهايش خاريد. چند شش شد. بدنش ميرفت تا مثل سنگ، سنگين شود. كار از كار گذشته بود و آن دو لنگرِ سنگي، كار خود را ميكرد. حس كرد كه زمينِ زير پايش باتلاق است. آرام آرام باتلاق او را به داخل مكيد. چشم باز كرد. بوي فاضلاب به دماغش زد. در سياهي چندشآور و بوي ناكِ آبهاي سبز و زرد و نارنجي، زد زير گريه.
قصد داشت هر طور شده، برود و آنجا را كه دستهاي مصنوعيميساختند، پيدا كند اما نميدانست چطور شده بود كه از كارگاه عروسكسازي سر درآورده بود:
«يك سبد پا. يك سبد سر. يك سبد دست.»
كارگري از پاي دستگاه پلاستيكزني سر تا پايش را برانداز كرد: «دستهايت را در جنگ گم كردهاي؟»
چيزي نگفت. زُل زده بود به دستگاهي كه پلاستيكهاي خمير شده را پايين ميداد و باد ميكرد. آن وقت ميشد دستِ عروسك. دستگاههاي ديگر، پشتِ سر هم و بيتوجه به آنچه ميگذشت، هر كدام قسمتي از بدن عروسك را با رنگهاي صورتي مُرده، از پلاستيكهايكهنه، باد ميكردند. كارگر انتظار ميكشيد تا دستها را از دستگاه بگيرد و در سبدِ جلوش بيندازد. او همچنان به دستگاه مات مانده بود. گاهي برميگشت و به انبوه دستهاي پلاستيكي تلنبار شده، نگاه ميكرد. هنوز نميدانست كه چرا به جاي آنكه برود تا ببيند آن خواب طولاني را در كجا جا گذاشته است، رفته بود و خيره شده بود به دستهاي عروسكها.
گفته بود: «مدتي در «مزار شريف »بودم.»
كارگر از پاي دستگاه پرسيده بود: «اهل «مزار شريف» هستي؟»مانده بود چه بگويد. قبل از «مزار شريف» يادش نبود. بعد از آن رفته بود به «پيشاور». از آنجا هم «جده» و «اسكندريه». دست آخر، «بصره» و «استانبول».
وقتي در «مزار شريف» بيدار شد، ديد مثل اينكه بيوزن شده است. اول دستهايش را حركت داد. تكان نخورد. قبل از آن را هم به ياد نداشت. هرچه فكر كرده بود، يادش نيامده بود. هيچوقت هم به يادش نيامد.ديد كه دستهايش گلداني هستند. در وسطِ گلدان آفتابگرداني قد كشيده بود. برقِ آفتاب چشمش را زد. يك باره نفهميد چه شد؛ زمين لرزيد. بوي فلز مذاب و گوشت سوخته و دود و آتش بود. حس كرد گُر گرفته است. تمام بدنش ميسوخت. تكههاي گلدان ِسفالي پشتِ سر هم به زمين خوردند. آفتابگردان كه از ساقه قلم شده بود، با صورت به خاك افتاد. وقتي چشم باز كرد، تاريك بود. چشمهايش خيس ميزد. فقط از همان روز يادش مانده بود و اينكه بعد از آن، از اين شهر به آن شهر ميرفت تا شايد دستها را در آنجا پيدا كند.صبح زود رفته بود به كارگاه عروسكسازي و آخرِ سر، جلو دستگاهي ايستاده بود كه دستهاي عروسك را ميزد. جواني، بيتفاوت در آن طرف، دستها و پاها و سر را روي تنه عروسك، سوار ميكرد. آنها را در پلاستيك ميگذاشت و در جعبه مقوايي ميخواباند. جوان سيگاري روشن كرد و به دهانش داد: «آخرش نگفتي بچه كجايي؟»
بدون آنكه چيزي به زبان آورد، «مزار شريف» «پيشاور» «جده» و«بصره» به يادش آمد.
از «استانبول» رفته بود اما «استانبول» با او سايه به سايه ميآمد تا به دنبال آن آدرسي باشد كه شبح در روي سه چرخه، كنار ِآن ستونِ خاموش، با زباني كه معلوم نبود: پشتو، عربي، تركي، يا فارسي است؛ دركوچهاي كه خزهها از ديوارها بالا رفته بودند و پنجرههايش به جاي شيشه خزه داشتند و به دريا ختم ميشد، او را صدا زده بود. بعد در ميان مِه سرخ رنگ گم شده بود. هر چه فكر كرد، يادش نيامد كه چه كسي آن آدرس را به او داده است. ميگشت تا شايد بتواند رد پايي از آن شبحِ ِمچاله شده قوز كرده در سهچرخه را پيدا كند. با تمام اين حرفها جلوميز ايستاده بود:
مردي با روپوش سفيد، فُرم را جلوش گذاشت. از بالا تا پايينِ ورقه را از نظر گذراند. بدون آنكه حرفي بزند، آن را برداشت و از اتاق بيرون رفت. جلوي پلههاي ورودي نشست و به ورقه نگاه كرد: «از چه زماني و در چه محلي دستهاي خود را گم كردهايد؟»ماند چه بنويسد. هر وقت به فكر فرو ميشد، ميديد كه قبل از آن هم دستهايش نبودند. چشمهايش را به دريچه هر شهري باز ميكرد، ميديد كه در شهري ديگر بدون دست ميگردد. در همين فكرها، صداي دريل و ارّه برقي، از انتهاي سالن لرزه بر بدنش انداخت. حس كرد ارّه را روي كتفش گذاشتند. سوزش به ميان شانههايش خزيد. همزمان مغزش تير كشيد. جواني كه در سه چرخه مچاله شده بود، به او نزديك شد: «در فكري!»
سر تا پاي قوز كرده جوان را كه پيراهن سياه پوشانده بود، نگاه كرد. جوان دستهاي مصنوعياش را بالا آورد و جلوي چشمهاي او گرفت: «نه حس دارد، نه درد. اگر در آتش بيفتد يا يخ بزند، يا حتي كسي آن را ارّه كند، اصلا نميفهمي. فقط به اين درد ميخورد كه مردم خيال كنند تو دست داري. همين و بس. يك چيز زيادي و نامحرم از تو آويزان شده. نه مال توست و نه از جنس تو. هميشه هم بايد با تو باشد. سنگينياش هم بد از بدتر. تو را به طرف زمينميكشد؛ حتي در خواب. »بعد نفس تازه كرد و ادامه داد: «اگر دستهايت را ميخواهي، حالاحالاها بايد بگردي. شايد آنها را پيدا كني. يك كار ديگر هم ميتواني بكني كه بروي «انگليس» يا «امريكا». اينقدر فكر نكن. برو توي نمايشگاه و دستها را خوب تماشا كن. همينطوري گفتم و الا خيال نكن كه شِكوه دارم.»جوان از روي سهچرخه محو شده بود. و او به انتهاي سالن رفت. پشتِ ويترين ايستاد. دستهاي مصنوعي كه از پلاستيكِ صورتي زننده و فلز و فنر شكل گرفته بود، روي هم انبار شده بودند. از ديدن آن همه دست وحشت كرد. حس كرد كه تمام دستها از كتفش آويزان شدند.
مُچ دستِ مصنوعي آن جوان - با آن رنگ صورتي چرك مرده - كه از آرنج سيخ بيرون زده بود، هنوز پيش نظرش بود. ديد كه رنگ دستها با رنگ او يكي نيست و حسي را كه آن جوان، از روي سهچرخه به او انتقال داده بود، در مغزش بود. ميپنداشت كه يك چيز زيادي دارد و همين چندشش را بيشتر كرد و او را به زمين فرو كشاند: در كوچه پسكوچههاي «اسكندريه» همچنان ميرفت تا تكه قطعشدهاي را از ادامه آن خوابِ طولاني كه در «مزار شريف» ديده بود، بردارد. شايد، رد پايي از دستها پيدا كند يا بتواند آن را جاي دستهايش بگذارد: از شكاف چادر، طرح سياهي از سگ را ديد. سگ چيزي مثل دست قطعشدهاي به دهان داشت؛ اردوگاهِ «پيشاور» بود. نيمخيز شد و خود را از زير سيمهاي خاردار به محلي كه سگ قبلا آنجا بود، رساند. سگ پا به فرار گذاشت. با ترديد راه افتاد. هر چيزي را ديد با پا آن را زيرو رو كرد. جعبه آدامس و سيگار در گردنش بود. به تمام چالهها و پس و پشتها سر كشيد، تا نزديكهاي صبح، هنوز دنبال دستها ميگشت. سرِ آخر، برگشت به همان زبالهداني كه سگ را قبلا آنجا ديده بود. از پشت سر، ماموري گردنش را گرفت و او را از زمين بلند كرد: «نصف شب دنبال چه ميگردي؟»بدون آنكه بتواند به پشت سر نگاه كند، روي هوا ماند. صداي مهرههاي گردنش را شنيد. مامور او را كه زده بود زير گريه، روي زمين كشاند. چيزي به ذهن مامور خطور كرد. يك لحظه ايستاد. به سيگارها و جعبه اشاره كرد: «حتما دزدي است؟»جوان خودش را به زمين زد. سگ كه از خوردن آن جسم مثل دست، راحت شده بود، به آن طرف رفت. پارس كرد و دور دهانش را ليسيد. جوان تمام روپيههاي خود را در مشت مامور نهاد. لحظهاي بعد جوان و مامور و سگ در تاريكي گُم شدند.از همان شب كه از زير دست و پا، از چادر بيرون زده بود، جعبه سيگار و آدامس به گردنش بود و در شهرها، به دنبال دستهايشميگشت.شب بود. باران يك ريز ميباريد. سرش پايين بود و جلوي پا را جستوجو ميكرد. رفت به طرف زبالهداني اما منصرف شد. راه افتاد. تاريك بود. كنار ستون خاموش برق؛ در كوچهاي كه به دريا ختم ميشد، از شبحي كه روي سهچرخه قوز كرده بود، پرسيد: «ببينم! تو دستهاي مرا نديدي؟»
شبح سرفه كرد و در صندلي چرخدار جابهجا شد. به سمتِ چپبدنش كه خيس ميزد، نگريست. سرش را جلو آورد و آهسته گفت: «ببينم! تو دستهاي مرانديدي؟»
جوان گفت: «آنها را در كجا گم كردهاي؟»
شبح سرفه كرد: « نميدانم.»
جوان به فكر فرو رفت: «در خيلي جاها بودم و به شهرهاي زيادي رفتم.»
شبح با خودش تكرار كرد: «همين حالا در «اسكندريه» دستي را ديدم كه به دنبال صاحبش ميگشت.»
- آن دست كجا بود؟
- به ستون چوبي وسط ميدان ميخ شده بود.
و او حالا داشت آن تكه شكسته خواب را از وسط ميدانِ «اسكندريه» بر ميداشت تا در آن بنگرد و ببيند كه آيا دستهايش را در آنجا، جا گذاشته است؟