درباره نمايشگاه ابراهيم فرجي و حسينعلي ذابحي در گالري نگر
دو منظر، دو قاب
سارا پويان فرد
نمايشگاه نقاشي «دو منظر، دو قاب» در هفته پاياني آبان 98 در گالري نگر برگزار شد و آثار دو هنرمند ايراني ابراهيم فرجي و حسينعلي ذابحي را گرد هم آورد. تمركز عمده اين مجموعه آثار بر چهرهنگاري است. اگر چهرهنگاري به عنوان اولين نمونههاي به جاي مانده از خود، ما را به هنر مصر باستان بازگرداند، مساله جاودانگي خود را در اين ميان آشكار ميسازد. اين اولين نمونهها در چهرهنگاري چنان با مرگ مرتبط ميشود كه گويي جدايي اين دو را در سراسر تاريخ هنر پس از خود ناممكن ميسازد آنجا كه نقاشي مومي با رنگهاي شفاف از چهرههاي متوفيان بر مقابر، مرگ، ويراني و فراموشي را به مبارزه فرا ميخواند. مبارزهاي كه تلخي از هر سو به آن چنگ مياندازد و ويرانياي كه از آن گريزي نيست.
نقاشي پرتره آن هنگام كه در تاريخ هنر غرب به عنوان گونهاي برجسته از نقاشي درآمد نيز همان نويد را به صاحبان خود ميداد. جاودانگي، بيمرگي، گاه زيبايي و جواني ابدي. سفارشدهندگان ثروتمند و بلندمرتبه اما گاه با دهنكجي هنرمندان مواجه ميشدند؛ بلندپايگاني دست نيافتني خود را در اين بازنمايي، ميانمايه و گاه پست ميديدند. اكنون از پي تاريخ رفته، قلمها در نمايش چهرهها، راستآزمايي ميشوند.
اما در بازنمايي چهره هنرمند از خود چه بايد گفت؟ از رامبرانت كه در نمايش حالات رواني در آثارش شهره است تا خودنگارههاي لوسين فرويد، نگاه هنرمند به خود و جهان نقاشيهايش بسيار دگرگون شده است. اگرچه گاه گويي در همان آينهاي به خود مينگريم كه پيشينيان خود را در آن نگريستهاند؛ انسان در چشم انسان همان اندازه متعالي و به همان ميزان بدوي و نامتمدن كه پيشتر بوده است. جهان مدرن البته درك آدمي را از اين خود، شدت بخشيده است و ويراني را از هر سو وسعت.
چنانكه تصوير آدمي گويي هرگز در طول تاريخ بازنمايياش آنچنانكه پس از جنگهاي جهاني و ويرانگري ابتداي قرن بيستم تكه تكه شد، ويران نشده بود. گويي امروز نقاش معاصر روبهروي آينه خويش خود را هر چه ويرانتر مييابد و از پس هر ويراني و شكست، تكه تكه و از ريخت افتاده، هراسان و البته همچنان اميدوار ميكوشد، تكهها را بيابد و خود را از نو بازتصوير(بازتعريف) نمايد.
گاه خودنگاره براي نقاشان مواجهه با ناشناختههاست. خود همان قدر غريب است كه بيگانهاي. چنانكه هنرمند در خودنگارههايش خود را همچون غريبهاي در نظر آورد و بكوشد تا از نو كشف كند. ابراهيم فرجي كه مرور آثارش در چند سال اخير پس از مرگ، او را از پس دورهاي از گمنامي به صحنه هنرهاي تجسمي ايران بازگردانده است، پرترههاي بسياري از چهره خود به تصوير كشيده است. اگرچه گاه چهرهنگاري تنها بهانهاي براي خلق نقاشي است اما در ميان آثار او در اين نمايشگاه خودنگارهها گويي از خصلتي روانشناسانه برخوردارند. در اينجا رنگها، سايهروشنها و شفافيتي كه لايههاي رنگي را از پي يكديگر به نمايش ميگذارند به معادل بصري عواطف بدل ميشوند.
در خودنگارهاي كه چهره نقاش در جواني را نمايش ميدهد(تصوير 1) از كنتراست شديد رنگهاي پخته بهره ميبرد و با جايگذاري فامهاي دو قطب پالت خود(سرخ و سبز) در خدمت تركيببندي، تعادل تصوير را حفظ ميكند. نگاه نقاش بر اين جهان پيرامون-كه رنگهاي گرم و سحرآميزش به البسه او(سوژه) نيز در اين نقاشي نفوذ كرده- سرد و اگر تحقيرآميز نباشد، بيتفاوت به نظر ميرسد. در كار او اثري از هيجانزدگيهاي بيهوده نيست.
در حاليكه چهرهاش گويي هر چه بيشتر به بهانهاي براي مجاورت رنگها بدل ميشود، تاكيد بر خطوط دقيق كنارهنماي صورت بر تلاش نقاش در بازيابي هويتش بر بوم نقاشي(آينه) تاكيد ميكند. پيچ و تابها و شكستهاي به خوبي كنترل شدهاش در خط براي بازنمايي فرم، چشم بيننده را بر بوم نقاشي در تمام اثر به حركت درميآورد. اگرچه فرجي شيفتگي به ون گوگ را با انتخابهاي رنگي خود در برخي از آثارش (مشخصا در خودنگارهها) به نمايش گذاشته اما پالت غني ديگر آثارش(براي مثال در تصوير شماره 2) درك او از هنر مدرن و توجهش به آثار سزان را نيز به نمايش ميگذارد.
مجموعه آثار ذابحي در اين نمايشگاه نيز بيشتر متمركز بر پرترههاي اوست. مجموعهاي كه مشخصا در تقسيمبندي دورههاي فعاليت هنري او محدودهاي 20 ساله را در برميگيرد. ذابحي در اين دوران كاري در آثاري كوچك اندازه با قابهايي حدودا 30 در 40 سانتيمتري تصوير شخصيتهايي را بازنمايي ميكند. بنا به آراي برخي منتقدان اين بازنمايي اكسپرسيو است و در دفرماسيون بيشباهت به آثار برخي هنرمندان اروپايي مكتب اكسپرسيونيسم همچون انسور، نولده، مونك، روئو، دوفي و سوتين نيست. در تحليلها و توصيفهايي كه تاكنون درباره اين مجموعه از آثار او نگاشته شده است از رنگهاي تيره، فامهاي خاكستري، طنازي آميخته به اندوه تا دلالت معنايي آثارش در رابطه با فرهنگ عامه و حتي معنايي كه قابهاي دربرگيرنده آثار او به آن اشاره دارند، سخن به ميان رفته است.
در كنار فرجي كه او نيز به زعم منتقدان نگاهي اكسپرسيونيستي دارد،
آثار ذابحي نيز تعلق خاطر هنرمند به هنر مدرن و هنرمندان جنبش اكسپرسيونيسم را آشكار ميكند اگرچه چهرهنگاريهاي ذابحي ظاهرا رويكردي يكسر متفاوت با آثار فرجي در روش اكسپرسيونيستي خود دارند. اين امر او را حتي از هنرمندان اكسپرسيونيستي كه به آنان تعلق خاطر دارد، متفاوت ميكند. براي نمونه هراس، پرخاشگري و بدبينياي كه در آثار مونك و انسور از چهرهها، نقابها و تركيببندي بيان شده در آثار ذابحي به طنز آغشته ميشود. طنزي كه او در آثار خود به ما مينماياند از نگاه تحقيرآميز به سوژههاي خود نيز فرسنگها دور است. ذابحي سوژههايش را دلسوزانه و صميمانه بازنمايي ميكند. از منظر برخي منتقدان، سوژههاي ذابحي فرديت خود را در پس نقاب هويت اجتماعي خويش از دست دادهاند. از ريختافتاده، مسخره و در عين حال شفقتبرانگيز، غرقه در دنياي خويش گاه در شادي و سرخوشي و گاه در بهت و بلاهت به بازي مشغولاند. در اين آثار رنگهاي درخشان چهره و آرايههاي سوژهها در كنار فامهاي خاكستري بر پسزمينهاي كه عموما سياهي و تيرگي در آن غالب است، قرار ميگيرد.چهره در اينجا نقاب است. چهره بازنمايي موقعيت اجتماعي سوژه است. بخشي از هويت سوژه كه همچون يك بيماري او را به تمامي تسخير كرده، صورتها را دفرمه و ابعاد را حقير كرده است. ذابحي اين نقابها را با طنازي تصوير ميكند. سوژهها را همچون كارگردان نمايش كوچكي ميآرايد و بخشي از جهان ذهني خود را بر ما آشكار ميكند.