صداي زنگي برخاست، چراغي روشن شد. بلندگو گفت: «لطفا كمربندها را ببنديد.»
مرد سگك كمربند را جا انداخت و روزنامه را گشود. زن بچه را در بغل جابهجا كرد. مرد روزنامه را ورق زد. از حاشيه صفحه سياسي، دختر سبزهاي را پاييد كه روبروي آنها، روي يك صندلي تكي نشسته و از پنجره به محوطه فرودگاه مينگريست. روسري گلدار دختر لغزيده و طره تابدار مويي بر پيشانياش رها بود. صندلي تاشوي ديگري كنار دختر به ديواره كابين متصل بود.
مرد در سطرهاي ستون بازار اقتصاد در جستوجو بود كه جوان اونيفورمپوشي دست به پشتي صندلي گرفت و ظرف بلور را به تعارف جلوي او گرفت. دو آبنبات برداشت، لفاف يكي را گشود و به دهان برد و ديگري را به طرف همسرش گرفت. زن گفت: «دستم بنده، باشه بعد.» مرد آبنبات را در جيب جليقه خود نهاد. اونيفورمپوش ظرف را به دختر سبزه روبرويي تعارف كرد و سپس راهرو بين رديف مسافرين را تا انتها رفت و لحظاتي بعد دست خالي باز آمد، كفه صندلي تاشوي كنار دختر را پايين آورد، نشست و كمربند پرواز را بست.
كابين لرزيد. صدايِ يكنواخت موتور گوشها را پر كرد. زن بچه را به خود فشرد. شوهرش روزنامه را تا كرد و روي زانو گذاشت. صداي موتور هواپيما اوج گرفت. لرزش كابين بيشتر شد و پنجهها دستگيرهها را فشردند. شهر در آن سوي روزنه كج شد، كوچك و كوچكتر شد و شعاع نور خورشيد دور روزنه چرخيد و روي نيمرخ دختر روبهرويي افتاد. دوباره صداي زنگ و بلندگو برخاست. مرد در صندلي جابهجا شد، روزنامه را برداشت و بيحوصله صفحه آخر را مرور كرد اما همچنان چشمي به دختر سبزه روبرويي داشت. زنش بچه را دو دستي مقابل خود گرفت و بوسيد: «آها ماماني، اولين هواپيمات رو سوار شدي؟ اومدي توي آسمون آبي ماماني؟»
- اينقدر بچه رو تابش نده!
زن بچه را دمر كرد و روي زانو خواباند. مرد روزنامه را لوله كرد و به پشتي صندلي تكيه داد. دختر روبرويي گرم گفتوگو با مهماندار اونيفورمپوش بود كه گهگاه خم ميشد تا صداي دختر را بهتر بشنود. مرد پلك بر هم نهاد و گوش خواباند. صداي نجواي آن دو مفهوم نبود. چشم گشود. جوان اونيفورمپوش دستي در هوا چرخاند. دختر سبزه، ابرو بالا انداخت و با تحسين به او نگريست. اونيفورمپوش باز چيزي گفت كه دختر با ملاحت سر فرو انداخت و لبخند زد.
كوير و نمكزار دوردست از روزنه پيدا بود. پلكهاي سنگين مرد بر هم نشست. همهمه مسافرين تمامي نداشت. با چشمان بسته دست بر يقه كت خود كشيد و آب دهان فرو داد. با همان چشم بسته آبنبات دوم را از جيب درآورد، لفافش را گشود و به دهان برد... با صداي قهقهه مردانهاي چشم گشود. جوان اونيفورمپوش همچنان ميخنديد و رديف دندانهاي فاصلهدارش نمايان بود. دختر سبزه كه سرش پايين بود سرانگشتي بر دسته صندلي نواخت، سپس سر برداشت، دو بال روسري را باد داد و باز بر موهاي خرمايياش كشيد. جوان اونيفورمپوش چيزي گفت. دختر با لبخند انگشت نشانه را رو به او تكان داد. اونيفورمپوش خنديد. سپس كف هر دو دست را به سوي دختر گرفت و مچ دست را چرخاند و روي شيشه ساعتش زد.
مرد با گرهي بر ابرو رو به زنش سر چرخاند. زن پرسيد: «چيه؟»
- هيچي!
و باز به روبهرو نگريست. اونيفورمپوش برخاست، صندلي را تا كرد، سري به سوي دختر جوان فرود آورد و از ميان رديف صندليها دور شد. با رفتن او دختر كيفش را روي زانو گشود. دست درونش برد و دو طرف صورت را رو به دهانه گشوده كيف چرخاند. سپس دست بيرون آورد و نرمه انگشتي بر گونههاي خود ماليد.
زن به شوهرش گفت: «به چي نگاه ميكني؟»
مرد بي آنكه سر بچرخاند پاسخ داد: «عوضي!»
زن سكوت كرد، لبههاي كلاه پارچهاي را روي سر كودك مرتب كرد. بچه دستهايش را تكان تكان داد و خندان به مادر نگريست. مرد گفت: «آني با يارو ريخت رو هم.»
زن لب فشرد و سر بر سينه كودك خماند و كيسهاي از ساك دستي خود بيرون كشيد. صداي خشخش مشما نگاه غضبناك مرد را از روبرو گرفت: «لابد اينم فقط دوستي سادهس!»
- ول كن، چه كارشون داري؟
مرد كينهتوزانه به زنش براق شد: «سر و ته همهتون يه كرباسين!»
زن دمي مات ماند. سپس شيشه شير را از كيسه درآورد و تكان تكان داد: «ترو خدا شروع نكن!»
مرد با پوزخندي وول خورد. آرنج بر دسته صندلي تكيه داد و لاله گوش پرموي خود را كشيد و كشيد. زن زيرچشمي نگاهش كرد. مرد از لاي دندانها غريد: «گل بگيرن دانشگاهي كه شماها رفتين!»
كودك ونگي كرد و گريه سر داد. رگي روي شقيقه مرد برجسته شد. گريه كودك بالا گرفت. زن مسني دو رديف جلوتر برگشت و نگاه كرد. مرد گفت: «ساكتش كن!» زن بچه را در بغل تكان داد. مرد زيرلب گفت: «زهرمار...» زن بچه را تندتر تكان داد. بچه آرام گرفت و مردمكهاي سياه و درشتش از فراز شانه مادر به مسافرين رديف پشت خيره شد. زن آهسته دست به بازوي مرد كشيد: «عيد ديدني اول رو بريم كجا؟» مرد بازو پس كشيد: «قبرستون.»
زن بچه را شانه به شانه داد. مرد به اطراف نگريست. مسافرين تك و توك خوابيده بودند. هواپيما يكباره سُر خورد و باز آمد. زن رنگش پريد و ناخودآگاه بچه را محكمتر گرفت. صداي جيغ خندان كودكي آمد، بعد صداي خنده كساني ديگر در دور و نزديك. جوان اونيفورمپوش از عمق راهرو باز آمده و دست بر پشتي صندليها ميساييد، نزديكتر كه شد لبخند زد، خم شد و رو به دختر سبزه چيزي گفت. دختر تبسمي كرد و با سر امتناع كرد. بعد روي گرداند و از روزنه شيشهاي افق مهآلود را نگريست. اونيفورمپوش قامت راست كرد، برگشت و از كنار شانه مرد گذشت. مرد آهسته لُنديد. زنش گفت: «با مني؟ چيزي ميخواستي؟»
ـ ميخواستم، تو كه نداشتي ...
با دندان قروچه گفت و سر به پشتي صندلي نهاد و پلك فرو بست. انگشتانش با دو عقيق انگشتر روي شكمش در هم قلاب شدند. اشك در چشمان زن حلقه زد، به تكمه بسته يقه او نگريست. مرد لبهاي نوچ خود را ليسيد. بچه كه روي پاي زن لميده بود بيتابي كرد. زن پاهايش را ننويي تكان داد. لبه مقنعه را بين دو انگشت سراند و صاف كرد. بعد به حاشيه منجوقدوزي مانتوي خوشدوخت دختر روبرويي چشم دوخت. بيني را بين دستمال مچالهاش فشرد، خم شد و به كمان مژههاي خميده كودك نگريست. هواپيما دوباره در چاه هوايي افتاد و باز آمد. زن نفس در سينه حبس كرد. پلكهاي كودك لرزيدند. زن بچه را از روي زانو برداشت و به سينه فشرد و آرام بر پشتش دست كشيد. هواپيما تكاني خورد. بچه را محكمتر بغل گرفت و زير گوشش زمزمه كرد: «الهي سقوط كنه ماماني... الهي سقوط كنه!»
كوير و نمكزار دوردست از روزنه پيدا بود. پلكهاي سنگين مرد بر هم نشست. همهمه مسافرين تمامي نداشت. با چشمان بسته دست بر يقه كت خود كشيد و آب دهان فرو داد. با همان چشم بسته آبنبات دوم را از جيب درآورد، لفافش را گشود و به دهان برد... با صداي قهقهه مردانهاي چشم گشود. جوان اونيفورمپوش همچنان ميخنديد و رديف دندانهاي فاصلهدارش نمايان بود. دختر سبزه كه سرش پايين بود سرانگشتي بر دسته صندلي نواخت سپس...