روزي كه س. د. رينهارت پيشنهاد كاري را در لاسوگاس پذيرفت، تصميم گرفت از گريس ريچي خواستگاري كند. گريس از او بزرگتر بود، از ازدواج اولش يك دختر داشت كه براي س.د. دارايي ارزشمندي به حساب ميآمد نه مايه دردسر.
اسبابكشي به وگاس براي گريس احتمالا از موافقت با تقاضاي او دشوارتر بود. يك دختر واشنگتني...
حالا همه آن هذيان كازينوها و هيجان كافهها و سيلاب شبرنگهاي راه پرنور و مشهور لاسوگاس را حساب كن با تمام وعدههاي بخت و اقبال و شور و هيجانش كه زندگي را در چشم برهمزدني زيرورو ميكند كه جهان، با تمام نظم و حساب كتابش شايد چيزي جز شانس نباشد. كي ميتواند زندگي در چنين جايي را تصور كند؟ با اين حال چه فروشندهاي هستم من، اگر از او بله نگيرم؟ اما قسمت سخت اين معامله، احتمالا وجود كاترين كوچولو بود. چطور راضي ميشد كه اين همه از پدرش دور شود؟ س.د. نميدانست اما اطمينان داشت كه ميتواند راهي بيابد. باور داشت كه تا به حال به خوبي با كاترين كنار آمده و ارتباط خوب و مطمئني با او برقرار كرده است و همانطور كه گريس متوجه شده بود، كاترين كنار او آرام و قرار ميگرفت انگار به محبتي مردانه نياز داشت. تا روزي كه سروكله پدر كاترين پيدا شد. فرانك اومالي كه كارگر هميشه مست عرشه كشتيهاي ماهيگيري بالارد بود با كاميون لگن و كلاه بيسبال چربش كه تا روي چشمهايش پايين كشيده بود و بوي زهم ماهي ميداد. كاترين هيجانزده فرياد كشيد: «بابا! بابا!». در آن لحظه س.د. از حسادت قلبش تير كشيد. به گريس نگاه ميكرد كه با همسر سابقش كنار جدول خيابان حرف ميزد و كولهپشتي وسايل كاترين را تحويلش ميداد. پرسيده بود: «وقتي كه اون به اين حاله نگران نميشي كه ميذاري باهاش بره؟ وقتي سرخوشه؟ منظورم اينه كه فرانك مشكلي داره؟»
گريس گفت: «وقتي فرانك سرخوش نيست من نگرانترم. وقتي هوشياره خيلي خشن و عصبي ميشه.»
س.د. متوجه شد فرانك اومالي روش ناخوشايند و نامتعارفي داشته كه حال گريس را به هم ميزد. «روابط زناشويي براي فرانك مثل تماشاي فيلمهاي ناجور ويديويي بود. زندگي ملالآوري بود. بيا ديگر دربارهاش حرف نزنيم. نپرس چرا باهاش ازدواج كردم. وقتي با هم آشنا شديم فكر كردم چيزي در او ديدم كه من را به ياد پدرم ميانداخت.» با دندانهاي فشرده گفت: «اشتباه كرده بودم.» از لحنش واضح بود كه چيزي عميقتر هست كه او نخواهد گفت. زخمي تحميلي كه تماما به مرگ پدرش مربوط بود. مرگي كه- اتفاقا، شايد هم غيراتفاقي- بر اثر مسموميت با گاز مونوكسيد كربن در گاراژ كارگاه چوببرياش كه اغلب در آن تنها بود و پس از آنكه همسرش به خاطر مرد ديگري تركش كرده بود، اتفاق افتاد.
گريس گفت: «اما فرانك عاشق كاترين است، مراقب اوضاع هست و او را نميرنجاند. اين فعلا تنها چيزي است كه برايم اهميت دارد.»
اغلب ديدارهاي كاترين و پدرش در منزل مادر گريس و شوهرش انجام ميشد- شوهر چهارم او.
فرانك، كاترين را به سوراخ جنگليشان برد- گريس اين اسم را روي آنجا گذاشته بود- و برايش كلي برنامه پرتحرك و سالم در فضاي باز ترتيب داد. مادربزرگ همراهشان بود چون به ندرت پيش ميآمد فرانك پول كافي براي خريد چيزي جز نوشيدني داشته باشد. به علاوه هزينه تعميرات كانكس دو اتاقه زنگزده قراضهاش كه نزديك مونت ورنون داشت. جايي كه گريس قسم ميخورد ديگر هرگز پايش را آنجا نگذارد. پس از جشن عروسي كوچكشان، س.د. و گريس مشغول آمادهسازي مقدمات اسبابكشي بودند و كاترين را به نزد پدر و مادربزرگ و پدربزرگش فرستادند. اين توافقات و تغييرات تازه، كاترين را گيج كرده بود. چطور ممكن بود كه پدر واقعياش ديگر نتواند با مامان باشد و به جاي آن مامان با مرد جديدي زندگي كند كه اسم بامزهاي داشت و بابابزرگ و مامان بزرگش طوري رفتار كنند كه انگار هيچ اتفاقي نيفتاده؟
پس از اتفاق گيجكننده اسبابكشي به لاسوگاس، كاترين در كشمكش براي درك اين رابطه تازه، بيش از پيش مشوش شد. قرار بود كه همهشان از حالا به بعد در اين خانههاي كوچك همشكل زندگي كنند. س.د. و كاترين وسط كارتنهاي خالي كه در سراسر اتاق غذاخوري پخش و پلا بود چهار دست و پا به دنبال كتابهاي كاترين ميگشتند تا به اتاق او منتقلشان كنند. كاترين اصرار داشت كه اين قبيل كارهاي ساده شخصي مثل چيدن كتابهايش بر اساس رنگ عطفشان در قفسه كوچك قرمزرنگ را خودش انجام دهد. او كتاب مصور سبز بزرگي را كه عكس يك كوتوله بر جلد داشت و تصويري از فرانك اومالي احتمالا به او داده بود، بيرون كشيد و پرسيد: «آيا بابا اينجا به ديدن من ميآيد؟ كي بابا را ميبينم؟»
لرزشي كه در صداي كاترين بود او را متاثر كرد. از صدايش پيدا بود كه در آستانه گريه است. پاسخ داد: «خيلي زود او را ميبيني. وقتي كه او از ماهيگيري برگردد. خب؟»
از آشپزخانه، گريس نفسش را با سر و صدا بيرون داد و اين كار را عمدا طوري انجام داد كه س.د. بشنود. بعد تلقتلق قوريها و تابههايي را كه از جعبهها درآورده بود محكم به هم كوبيد. س.د. به دنبال علت سر و صدا زير طاقي آشپزخانه سرك كشيد. گريس نگاه معنيداري به او كرد و در حالي كه لبهايش را بيصدا حركت ميداد به او فهماند كه بايد صحبت كنيم.
گفت: «چرا آن حرف را زدي؟ يكي از انگيزههاي من براي آمدن به اينجا اين بود كه از شر او در امان باشيم. فرانك بدون اينكه خبر بدهد، مست و خراب با يك جانور تاكسيدرمي شده آشغال سروكلهاش پيدا ميشود. تو ميداني كه كاترين به هيچوجه چيزي را كه گفتي از ياد نميبرد...»
«براي فرانك بليت ميخرم. ميخواهم كاترين خوشحال باشد. طفلك بيچاره»
«طفلك بيچاره؟ پس من چي؟»
پس از اتفاق گيجكننده اسبابكشي به لاسوگاس، كاترين در كشمكش براي درك اين رابطه تازه، بيش از پيش مشوش شد. قرار بود كه همهشان از حالا به بعد در اين خانههاي كوچك همشكل زندگي كنند. س.د. و كاترين وسط كارتنهاي خالي كه در سراسر اتاق غذاخوري پخش و پلا بود چهار دست و پا به دنبال كتابهاي كاترين ميگشتند تا ...