نگاهي به كتاب دانايي و فرديت
وجود، دانايي و پديده فرد
مجتبي حديدي
براي خدايان بسا دير آمدهايم و براي هستي بسيار زود (مارتين هايدگر)
دانايي و فرديت با تاليف و ترجمهاي روان از مهدي استعدادي شاد، نام كتابي است كه گام نو امسال با قيمت 52000 تومان منتشر كرده است. اين كتاب شامل نامههايي فلسفي از قرن بيستم آلمان است كه رويارويي مكتب هايدگر با مكتب انتقادي فرانكفورت را به مخاطب نشان ميدهد. با نخستين نگاه به اين كتاب يك سوال مهم و مبهم به ذهن ميرسد: آيا انسان هستي را تعريف ميكند يا اينكه خود تعريف شده توسط هستي است؟ رابطه انسان با هستي در كدام نقطه ميسر است؟ و آيا اصلا اين رابطه امكانپذير هست؟ البته كه نميشود در يك ستون روزنامه فرجام انسان و انديشههاي سهمگين دو مكتب بزرگ را روشن ساخت و فقط ميتوان يادداشتي كوتاه عرضه كرد. واقعا چه انگيزههايي براي فلسفيدن در قرن بيستم وجود دارد؟ تا چه اندازهاي فلسفه قرن بيستم مدرن است. همانطور كه در بخشي از تحليل يورگن هابرماس ميخوانيم: «پارهاي خود را پساتحليلگر ميخوانند و برخي پساساختارگرا يا پساماركسيست. اينكه پديدارشناسان هنوز به پسايي بودن رو نكردهاند، آنان را مشكوك ميسازد». به نام كتاب كه مراجعه ميكنيم، ميبينيم سوژه دانايي در كنار فرديت، سپهري از انديشه مدرن را در مخاطب نشانه ميرود. ميخواهم بگويم كه مخاطب اين كتاب بايد با قرائت مدرنيستي آشنايي داشته باشد، چراكه مخاطب مبتدي به مفهوم لغتنامهاي فرديت و طاق بودن در برابر زوجيت مراجعه و اكتفا ميكند؛ در حالي كه فرديت در اينجا به ديدگاه اخلاقي و نظاممندي فلسفي فرد در جامعه صنعتي تكيه ميكند. دو نگاه دشوار هايدگري و فرانكفورتي در اين كتاب جمع شده است.
هر انساني داراي حريم خصوصي و عقايد فردي است و اين جمله در عين سادگي بسيار سخت است . فردگرايان خواستهها و اهداف فرد را ترويج ميكنند. اما در اينجا سخن از حقوقمندي و منازعات شهروندي نيست، بلكه بحث از تقابل فلسفي مكتب انتقادي فرانكفورت با هايدگر هنگام برخورد با هستيشناسي است. مكتب انتقادي عقل را ابزاري ميداند كه به واسطه سرمايهداري مهار شده است. اين عقل مشروعيت به سرمايهداري و اتصالات آن ميبخشد، بنابراين اثباتگرايي در اين فضا منتفي و حتي مضحك است. مكتب انتقادي روش را بر كارآمدي و نتيجه ارجح ميداند، از اينرو پس از ورود به امريكا متهم ميشود به نگاه روانكاوانه و تمايل به ساختار شخصيت و رشد فردي.
همواره دو جهان وجود دارد؛ يكي جهاني كه به صورت پديده و منهاي فرد كشف شده است و دوم جهاني است كه به علاوه فرد مفهوم ميگيرد. در اينجا يك سوال پيش ميآيد: نخست اينكه فرد واقعا تنها و جداگانه در جهان به سر ميبرد يا وجه انضمامي با هستي دارد. اينجاست كه هايدگر مفهوم دازاين يا آنجا بودن را به كار ميبرد تا با انضمام انسان به هستي قرائتهاي لايه لايه و عبور از نهيليسم را ميسر كند. اما مگر غير از اين است كه باز هم زبان مركزيت دارد و منشا تمام تحقيقات است. پس دازاين و متعلقات آن به زبانشناسي نزديك ميشود و آنجا بودن محل نزاع ميشود. البته هايدگر دخالت زبانشناسي در دازاين را رد ميكند و نگاه اتميك به آن دارد. او وجود فرد را بر هستي ارجح ميداند و حتي قلمداد او از متافيزيك و مرگ وجودگرايانه است.
اما پيروان مكتب انتقادي فرانكفورت كه فرد را به اندازه كافي سركوب شده ميديدند وجه فرديت را غالب انگاشتند. فرانكفورتيها هرگز نتوانستند برخورد هگليستي هايدگر را بپذيرند و گويا هايديگريسم براي آنها شكلي از توجيه ستم بود. همين قضيه تبديل به منازعه شد و آلمان قرن بيستم كه با ويرانگري پس از جنگ درگير بود بايد به نتيجه ميرسيد. اكنون در اين كتاب اگرچه كانون فرد است، اما تفاوت نگاه فرانكفورتيها و هايدگر در نامههايي از شندلباخ، هايدگر، آرنت هوركهايمر، بنيامين، آدورنو، هابرماس و هونت به مخاطب ارايه ميشود.
هستيشناسي و انتقاد به مثابه دو ابزار سعي در حل مسائل زمانه داشتند. شكي در اين نيست كه هايدگر توانسته است ترمينال و نسبتي بين انسان مدرن و هستي به وجود بياورد تا هم از مفاهيم مدرنيستي اوليه عبور را ممكن كند و هم مفهوم شي در خود كانت را استعلا بخشد. هر چند از فلسفه هايدگر نگاههاي پريشاني مانند نگاه فرديد كه به قول احسان شريعتي يك ناكامي تراژيك است بيرون ميزند، اما نزديك ساختن وجودگرايي هايدگر به مولفههاي صدرايي و جهانبيني ديني دليل نقصان نظريات هايدگر نيست. از سوي ديگر مكتب انتقادي كه رهرو ماركسيسم و نظريات بنيادين آن بود با جريانسازي و نقد و واكاوي انسان سرگشته پس از جنگ دوم توانست نظريات خود را در سطح جهان نشر دهد.