كوتاه درباره داستان «آدميان كه در...» نوشته مظاهر شهامت
فراسوي تولد و مرگ
همايون نورعليپور (احتجاب)
داستان «آدميان كه در ...» نوشته مظاهر شهامت، داستاني پستمدرن است، يك داستان است و در دلش انگار صدها داستان ديگر و اگر به گزاف نگفته باشم هر سطرش داستاني است كه فينفسه مدعي وجودي ناوابسته دارد به كل داستان. هر چند در كل ساختاري پيوسته دارد و باز هرچند كه ميكوشد و كوشيده كه هر جز، كلي باشد فينفسه زنده و پويا. موضوع اصلي و اُسِ اساس داستان انسان است، مصداقي كلي با وجودي متغير و پويا و رو به تكامل و تعالي يا رو به نسيان و گمشدگي و شايد لاجرم به مرگ و سيلان ذهن انساني، حدفاصل بين تولد و مرگ و فراسوهايي بين اين دو مفهوم بزرگ هستي. حال اگر كسي ميخواست چنين موضوع فراگيري را مثلا در داستاني به سبك كلاسيك جمع كند، شايد فقط به يك يا دو مفهوم از اينها بسنده ميكرد و بس. بحث قابليت و توانايي روايت در اين سبك است و الا پرواضح است كه هر اثر در جاي خود قابل بررسي است و هيچكس منكر اهميت حتي آثار كلاسيك در عرصه ادبيات نيست.
عبورِ ادبيات از دوران يا سبك كلاسيك و باز حتي در عبور از دوران و سبك مدرنيسم و حركت به سوي پسامدرنيسم، بي دليل رخ نداده، او ميخواهد در جهان پس از جزميگراييهاي مدرنيسم و باتكيه بر مولفههاي جديد انسانشناختي و روانكاوي انساني، به نوعي از روايت هستي برسد فارغ از قواعد پيشفرض شده. در همين داستان، ميبينيم داستاني را كه شروع كرده، ناتمام رها ميكند تا داستان ديگري را روايت كند و اين هم به همان سياق و باز داستاني ديگر و باز شايد داستان اول و باز خردهروايتي و باز خردهروايتهاي ديگر و باز... تغييرات زماني و جابهجاييهاي مكاني به حد وفور در اين داستان اتفاق ميافتند كه اين خود، يكي از مهمترين مولفههاي داستانهاي مدرن و پستمدرن است و يكي از مهمترين عناصر اين داستانهاست كه يادآور مفهوم فراگير جاي - گاه است كه واژه مركب است از تركيب زماني و مكاني مستتر در حوره ذهن. متن هيچ جا نميكوشد ما، به عنوان مخاطب عام، با هيچكدام از شخصيتهايش همذاتپنداري كنيم، چرا كه اصولا داستان پستمدرن در پي اعلام اين نيست كه چنين شخصيتي در جهان واقع وجود دارد و همچنين براساس ديگر مولفههاي اين نوع داستانها، شخصيتِ خودش را با صفتها و قيدها نميسازد، چرا كه شخصيت در جاي جاي چنين داستانهايي، به راحتي، صفتها و قيدهاي نويسنده را ناديده ميگيرد و به راه ديگري ميرود كه خود ميخواهد، به همين دليل است كه نويـسنده به هيچوجه با صفت يا صـفات سلــبي و ثبــوتي شخصيتپردازي نميكند و نكرده.
باز لازم به توضيح ميدانم كه ساختار به ظاهر نابسامانِ داستان، ريشه در ساختار نابسامانِ ذهنِ درگير در رخداد است و همچنين جستوجوهاي فعال در ضمير ناخودآگاه و چندگانـگي تأويلهاي ذهـني از رخـداد و كـوشش براي روايــت مصداقها و از مصـداقي به مصـداق ديگر رسيدن و پرواضح است كه چنين مجموعهاي تنها و تنها از يك ذهن فعالِ بسامان مستخرج شده و تنها در چنين روايتهايي است كه موضوع از جوانـب متعـدد و از طريـق اذهـان مخـتلف بـررسـي ميشود تا به بيان و كتابت درآيد. در چنين داستانهايي، هركس از منظر نگاه خودش حرف ميزند، شخصيتها همگي مثل ابزار و آلاتي فلزي يا فلزگونه در دست راوي / نويسنده نيستند، بل كه همگي با تمام گوشت و پوستشان در طول و عرض و بالاو پايين داستان در تحركند، هر شخصيت كه نتواند در اين تحركاتِ حتما الزامي داستان شراكت داشته باشد، به مرگي زودرس تمام ميشود و حتما هم زود از داستان خارج ميشود. زنـدهاي در يـكي از اين داسـتانها، مـردهتر از همه مردگان تاريخ ميشود تا زود تمام شود و مردهاي- شايد از اعماق دورِ تاريخ بيرون كشيده ميشـود تا حركـت تاريـخياش را به سرانجام برساند يا مردهاي ديگر، همين كودك هنوز به دنيا نيامده مرده داستان- زندهتر از همه زندگان است
كه هست.
چنين داستانهايي هستند كه پايان ندارند. چراكه زندگي و هستي را پاياني نيست. شخصيتها، تا وقتي در رخداد هستند اهميت دارند، راننده تاكسي را در نظر بگيريد، وقتي عملي انجام نميدهد، نيست و انگار هيچوقت هم نبوده و آنگاه كه هست، نقشي كمتر از ديگران ندارد.