شعر فارسي در ادوار مختلف خود همواره به «يلدا» در سطوح مختلف مجال بروز داده است. گاه در وجهي استعاري و در قالب استعارههايي كه لزوما منطبق با معناي متعارف و كاركرد مستعمل اين واژه و اين مفهوم نيست، گاهي در وجهي تشبيهي و براي تداعي مطول بودن هجران و سياهي ناشي از آن، گاه در مقامي همعرض با انتظاري كه قرار است زماني فرو نشانده شود، زماني به عنوان عنصري با كاركردي تماتيك كه فقط تم يلدا را با مجموعهاي از زمينههايش دربرميگيرد؛ در مواقعي هم كاركردهايي غير از اين از يلدا در شعر فارسي ديده شده كه به تمامي برآمده از خلاقيت شاعر است و از همه كاركردهاي استعاري، تشبيهي، تماتيك و... اين واژه عبور ميكند. در ادامه چند نمونه از حضور يلدا را در شعر فارسي ميخوانيد. حضوري كه عمدتا تلويحي و گذراست و تنها بخشي، تو بخوان بيت يا حتي مصرعي از شعر را دربرميگيرد اما در عين حال حاوي كاركرد فرمي و محتوايي قابلاعتنايي در فرازي از هر شعر است.
حافظ:
بر سر آنم كه گر ز دست برآيد
دست به كاري زنم كه غصه سر آيد
خلوت دل نيست جاي صحبت اضداد
ديو چو بيرون رود فرشته درآيد
صحبت حكام ظلمت شب يلداست
نور ز خورشيد جوي بو كه برآيد
سعدي:
اگر تو فارغي از حال دوستان يارا
فراغت از تو ميسر نميشود ما را
كه گفت در رخ زيبا نظر خطا باشد
خطا بود كه نبينند روي زيبا را
هنوز با همه دردم اميد درمانست
كه آخري بود آخر شبان يلدا را
ناصرخسرو:
اي قبه گردنده بيروزن خضرا
با قامت فرتوتي و با قوت برنا
فرزند توايماي فلك، اي مادر بدمهر
اي مادر ما چونكه همي كينكشي از ما؟
فرزند تو اين تيره تن خامش خاكي است
پاكيزه خرد نيست نه اين جوهر گويا
تن خانه اين گوهر والاي شريف است
تو مادر اين خانه اين گوهر والا
زندان تو آمد پسرا اين تن و، زندان
زيبا نشود گرچه بپوشيش به ديبا
قنديل فروزي به شب قدر به مسجد
مسجد شده چون روز و دلت چون شب يلدا
صائب:
عيسيدمي كجاست به درد سخن رسد
گردد تمام گوش وبه فرياد من رسد
از همعنانيم نفس برق وباد سوخت
مجنون كجا به باديه گردي به من رسد
صد حلقه پيچ وتاب فزون ميخورم ز زلف
تا رشتهام به گوهر سيمين بدن رسد
افغان كه سراسر اين خاك سرمه خيز
يك كس نيافتم كه به داد سخن رسد
از سنگ جوي شير به ناخن كنم روان
مشكل به سخت جاني من كوهكن رسد
ار كوتهي به داد سر من نميرسد
چون دست كوتهم به ترنج ذقن رسد
كوته نميشود شب يلداي غربتم
گر دست من به دامن صبح وطن رسد
خاقاني:
صبحدم چون كله بندد آه دود آساي من
چون شفق در خون نشيند چشم شب پيماي من
رنگ و بازيچه است كار گنبد نارنگ رنگ
چند جوشم كز بروتم نگذرد صفراي من
غصه هر روز و يارب يارب هر نيم شب
تا چه خواهد كرد يارب يارب شبهاي من
هست چون صبح آشكارا كاين صباحي چند را
بيم صبح رستخيز است از شب يلداي من
اوحدي:
شب هجرانت، اي دلبر، شب يلداست پنداري
رخت نوروز و ديدار تو عيد ماست پنداري
قدم بالاي چون سرو تو خم كردست و اين مشكل
كه بالاي توگر گويد: نكردم، راست پنداري
دمي نزديك مهجوران نيايي هيچ و ننشيني
طريق دلنوازي از جهان برخاست پنداري
دلت سخت است و مژگان تير، در كار من مسكين
بدان نسبت كه مژگان خار و دل برجاست پنداري
خطا زلفت كند، آخر دلم را در گنه آري
جنايت خود كني و آنگاه جرم از ماست پنداري
ز هجر عنبر زلف و فراق درد دندانت
دو چشم اوحدي هر شب يكي درياست پنداري