صفحه نقد، ميز تشريح نيست
فاروق مظلومي
با هجوم سانتاگ، بومگارتن بلانشو، كانت، گرينبرگ و صدالبته دلوز حتما با گاتاري و... به صفحات مطبوعات انتظار ميرود كه نقد تفسيري كمي به نفع نقد فرماليستي عقبنشيني كند. البته با تكرار مكرر دلوز و گاتاري و افادههاي چپي در محافل روشنفكري همين روزها در كافههاي كريمخان گاتاي دلوز و گاتاري با قهوه گرامشي سرو شود. اينكه چرا جاي نقد فرماليستي در عرصه نقد ما خالي است مجالي ديگر ميخواهد. در اينجا مقايسهاي اجمالي بين منتقد مفسر و منتقد حسي صورت ميگيرد.
همه واسطههاي هنري مثل ادبيات، فيلم، نمايش، موسيقي، زبان يا بيان ويژه براي بازنمايي يك ذهنيت هستند. گونهاي از رمزگشايي در خلق اثر هنري وجود دارد كه كدهاي مخصوص آن را هنرمند شناسايي ميكند و در قالب يك اثر به عينيت ميرساند. از اين رو ميشود گفت همه هنرمندها مفسر هم هستند و آثار هنريشان نوع و شيوه تفسيرشان از ذهنيتشان است. از طرفي اثر هنري هم ادعاي روايت و بيان دارد و گاهي آنچه اثر هنري بيان ميكند منظور هنرمند نيست. يعني ميشود اثر هنري را هم تفسيرگر يا مفسر دانست. اينكه هنرمند و اثرش همزبان هستند يا نه بحثي ديگر براي مجالي ديگر است. غير از مفسرهاي مذكور مفسر ديگري هم بعد از پيدايش اثر هنري وجود دارد كه با تفسيرهاي كوتاه و بلند قصد دارد از اسرار اثر هنري و هنرمند رازگشايي كند. سالهاست كه اين مفسرها را منتقد ميگويند. نقد اين منتقدها تفسير اثر هنري و هنرمند يا تفسير مفسر است. سوال اينجاست كه آيا اثر هنري اصيل نياز به رمزگشايي دارد؟ مگر قرار نبود هنرمند و اثر هنري بيانگر بيان ويژه خودشان باشند؟
نقد تفسيري يا هرمنوتيكي، تفسير آن چيزي است كه قرار است خودش به عنوان هنرمند يا نمايش يا فيلم تفسيرگر باشد. اين نوع نقد كه تمام عرصهها را پوشش داده است بازنمايي كلامي است. در اين نوع نقد، فيلم يا نمايش يا نقاشي كه اموري تصويري هستند و حقيقت هنري را با تصوير بازنمايي ميكنند در تسلسلي عجيب درگير بازنمايي كلامي ميشوند؛ به عبارت بهتر نقد تفسيري قصد بازنمايي دارد. البته هنوز بر همگان ناواضح و نامبرهن است كه آيا كلام ميتواند تصوير را بازنمايي كند؟ مثلا كلام چه حرفي براي گفتن در برابر يك تصوير انتزاعي دارد؟ كلمه زيبا براي آسمان آفتابي بعد از باران، جفا در حق حقيقت و ظلم به آفتاب و آسمان و باران است. اگر به حسمان اعتماد كنيم مجبور نيستيم آن را با كلمات اخته كنيم. انگار نمايش يا فيلم موجود ناقصالخلقهاي هستند كه قرار است با تفسير و توضيح ما كامل شوند، گونهاي تفهيمِ «آنچه نميفهمي» در اين نقد وجود دارد. اين نوع نقد اصرار دارد كه فيلم يا نمايش مورد نظر را جا بيندازد. فرض اوليه اين گونه نقدها اين است كه آثار خوب، مبهم و سخت فهم هستند. اين يك تضاد واضح است. اثر خوب در بيان خودش الكن نيست. احتمالا اثري كه در بيان خودش ناتوان باشد و نتواند حرفش را با تصوير يا هر زبان ديگر بزند نياز به نقد تفسيري دارد كه صدالبته اصالت هنري اين آثار مشكوك است. نقد تفسيري به يك اثر ناتمام در زمان حال كمك ميكند و براي آينده و آثار ديگر مددي نميرساند. نقد تفسيري جريانساز نيست و فقط جريان جاري را تسريع و تحكيم ميكند. نقد تفسيري به آنچه هست توجه دارد و از آنچه بايد باشد و نيست غافل است. نقد تفسيري ارتباط با اثر هنري را به حس واگذار نميكند و قصد دارد با نمونهبرداري از اثر و بررسيهاي آزمايشگاهي نتايج لازم را در اختيار مخاطب قرار بدهد؛ غافل از اينكه مقاصد هنرمند و اثر هنري اصيل قابل كشف و بيان با كلمات نيست و فقط قابليت ارتباط با حس دارند. نقد تفسيري با كلماتي مثل دقيق، درست و خلاقانه آهنگي مثل درياچه قوي چايكوفسكي را در حد «بابا كرم» تقليل ميدهد مگر بابا كرم، دقيق و درست نيست؟ به نقدهاي فيلم موجود در مجلات و روزنامهها و سايتها توجه كنيد. اغلب داستان فيلم يا حركات تكنيكي فيلمبردار و كارگردان را كالبدشكافي ميكنند و صفحه نقد به ميز تشريح تبديل ميشود. اولا فيلم ساختن با قصهگويي توفير ميكند، ثانيا راز تصوير در كلمه افشا نميشود. نوعي دعوت به سكوت در تصوير وجود دارد كه براي هضم آن ضروري است. جاي نقد صوري در فضاي مطبوعات خالي است كه نقد را با سوالاتي اينچنين شروع كند؟ آيا اين يك فيلم است يا تركيبي از ادبيات و موسيقي و تصوير؟ آيا اتفاقي كه در اين فيلم يا نقاشي رخ داده است فقط اينجا امكان وقوع داشته است يا ميشود شاهد اين اتفاق در موسيقي يا هر جاي ديگر هم بود؟ آيا اين اثر هنري مرا به همان جهاني كه در آن زندگي ميكنم برميگرداند يا نوعي رهايي از اين ورطه حبس را دارد؟ وگرنه توجه به اموري مانند شخصيتپردازي و تكنيك رنگ و ريتم و ساير تزيينات خيلي وقت است كه ضروري نيست. در شخصيتپردازي كلاسيك استاد دانشگاه در خيابان تف نميكند، هيجان قرمز همواره از خاكستري بيشتر است و تقطيع ناگهاني ملودي خطاست. بگذاريم بيننده از پارادوكس استاد و تف انداختن، از سكوت خاكستري نسبت به قرمز، شنيدن ريتم بيقانون، تاثيري بپذيرد كه قابليت تبديل به متن نداشته باشد كه اگر تبديل به متن كند شور و هيجان يك اقيانوس متلاطم را با انجماد يك بركه ساكن، و اشتياق فتح يك قله غيرقابل دسترس را با پيادهروي در تپهاي هموار عوض كرده است كه كار عاشقانهاي نيست و رابطه حس و عشق با هنر را خراب ميكند.