جنس سخن گفتن محمدباقر كلاهياهري مانند سخنان محمود شجاعي است. در همكلامي با اين دو شاعر، فروتني و اظهار علاقه به بزرگان معرفت موج ميزند. اشارات و مثالهايشان از متون عرفاني و شطحيات عرفاست. شايد به همين دليل است كه در شعر اين دو شاعر نيز شباهتهاي زيادي ديده ميشود. شاعراني كه شعرهايشان در عين تفاوتهاي فراوان در نوع روايت و فرم، شباهتهاي مشهودي هم با هم دارد و از جنسي ديگر است. گاهي ممكن است قضاوتي در مورد اين دست هنرمندان پيش بيايد، از اين قرار كه روحيهاي سنتي دارند و مخالف هر گونه رفتار مدرني هستند. پيش آمدن اين قضاوت به ويژه براي كساني محتمل است كه آثار چنين هنرمنداني را نخوانده يا نديدهاند. در حالي كه نزديك شدن به بسياري از آنها و آثارشان، دريافتي به كلي متفاوت را از آنها و جهان هنريشان حاصل ميكند. محمدتقي كلاهياهري از اين دست هنرمندان است.
در اشعار كلاسيكش با اينكه به سنت شعر فارسي و سبك خراساني كامل وفادار است، رفتاري نوآورانه دارد. نوآوريهايي از آن دست كه در شعرهاي سپيدش ديده ميشود. طبيعت عنصر حي و حاضر، چه در قالب كلاسيك و چه در شعرهاي نو اهري است. طبيعتي كه از فيلتر نگاه شاعر تبديل به يك زيبايي ميشود ما بين يك ابژه قابل لمس و يك سوژه خلق شده در دستگاه زيباييشناسي شاعر. طبيعتگرايي اهري يك طبيعت بيجان و ايستا نيست. رد انسان در طبيعت به صورت غياب يا حضور وجود دارد. انسان در شعر اهري در وضعيتي قرار دارد كه عواطف و دلشورههاي خودش را با عناصر طبيعي بتواند بروز دهد. در اشعاري كه انسان شعرش در محيطي وراي طبيعت است و انتظار ميرود شعرش سويه اجتماعي داشته باشد، اين موقعيت به نفع عواطف انساني (عاشقانه) خودش را تعريف ميكند. دور از خشونت و تقابل با واقعيت، عصاره جهانبيني اهري است. شاعر كتاب (چرخ زدن با دلتنگي) اندوههاي بيزمان و مكان بشر را به تصوير ميكشد كه درد مشترك و لاينحل زندگي است. اتفاق جالب اين به تصوير كشيدن هيجانات روحي و فردي انسان نزد شاعر، پناه بردن به صميميت و غيررسمي بودن در زبان است. شاعر زبان معيار را كنار گذاشته و با زبان محاوره گويا طلب همزباني ميكند.
شعر اهري منحصر به خود اهري است. وامدار جريان، موج يا فردي نيست. استقلال كامل زباني شاعر حاصل شناخت دقيقش از ادبيات ايران و جهان است. در اين شناخت سابقه داستاننويسي و نمايشش بيتاثير نبوده. روايتهاي اشعارش داستاني و خطي است و اين خطي بودن به علت جنس تصاويرش خود را از بند نثر بودن يا شعارزدگي رها ميكند. هر شعر اهري چون نمايشي كلاسيك با زباني فاخر و مونولوگ كاركتر اصلي پيش ميرود. تراژيك بودن اين ذهنيت شايد آموختههاي او از هنر فاخر غرب باشد. جزيينگري و شكل دادن جزييات موقعيت مكاني در شعر او جهت احاطه كامل حسي او بر ذهن مخاطب است. تابلويي اكسپرسيونيستي را با كلام مقابل ديدگان مخاطب قرار ميدهد.
ناگفته نماند در كتاب مذكور اهري طرحهايي از خود ميان اشعارش قرار داده. طرحهايي از اشيا، طبيعت و انسان كه همگي دفرمه و غيرمعمول و اندوهگين هستند. شعر اهري براي من محترم بوده و هست و اين اولين همكلامي، پرباري شاعر در كلام صميمي و فروتنانهاش مصداق پرثمري زائري است از عوالم غيرمعمول جهت تلطيف خشونت روزمرّگي در ذهن من. اكنون كه در خراسان شناساست و در شعر معاصر ايران، جز در محفل دوستان ميل به ديده شدن و پر سرو صدا بودن معمول ادبيات ندارد. به بهانه چاپ مجموعه شعر «چرخ زدن با دلتنگي» به گفتوگو با محمدباقر كلاهياهري نشستيم.
آقاي كلاهي شعر شما از روايتي خطي و به اصطلاح سالم بهره ميبرد. اين خصوصيات با داستاننويسي شما ارتباط دارد يا آن را به عنوان يك تكنيك بهطور خودآگاه به كار ميبنديد؟
به شما و همه دوستان گرامي سلام ميكنم. اين مطالب در آستانه شب يلداي باستاني بين ما صورت ميگيرد. اميدوارم كه دوستان خواننده با روشنايي روحشان پرتويي بر ظلمات اين مطالب و حرفهاي بنده بيندازند و اين جملات را به نظم و نصاب لازم برسانند. صحبت از خط روايي يا روايت خطي فرموديد. جانم برايتان بگويد كه هميشه و اكنون اين بنده مفتون حرف و حكايتها بودهام و ادبيات شفاهيمان در نزد من هميشه ترجيح داشته است. خدا رفتگان همه را بيامرزد؛ به دليل كسب و كار پدرم كه در زمين و آب و بذر و بيابان بود. سالهاي كودكي را در كلاتهاي گذراندم كه مكان رتق و فتق امورات پدرم بود. نوروز دشتبان، دشتبان آن آبادي، هر شب مكلف بود قبل از اينكه من به خواب بروم، در بيخ گوشم قصهاي بگويد تا من با صداي نفس آن حكيم و رشحات سينه سوخته آن رادمرد به خواب روم. به تاسي از مرشد فرزانه جناب باستاني پاريزي كه راه به راه رشته سخن را آبشخور زندگاني خود كه همانا اقليم كرمان فردوسنشان است، ميكشانيد، اين بنده كه نان و سفرهام از دشت و بيابان و بذر و آب بود. مقصود اين بود كه بگويم قصه و حكايت شيره جان و روغن استخوان من است و اگر واژه قصه و حكايت و نقل و حديث و داستان و سرگذشت و گفتار دهقان و امثال اينها را در ادب نياكانمان بشماريم، بسامد بالايي دارد و قصهگويي مايه عظيمي از حكمت انساني و گفتوگوي بشريت و ادب عاميانه ما سرمايه عظيمي است كه هر جا رخنه كرده، كارهاي بزرگي انجام داده است؛ شاهنامه سترگ و مثنوي معنوي از آن جملهاند.
عزيز دلم كه شما باشيد، من بچه اول مادرم و عزيز دردانه آن نازنين بودم. بعدا و به دليل سانحهاي كه برايم به وجود آمد، عطاي روستا را به لقايش بخشيديم و به شهر آمديم، به سال 1336. البته روستاها هم كمكم داشتند پوست ميانداختند. مظاهر شهري زهرابه خود را در آب روان آنجا هم ريخته بود. وا اسفا! چون كه در آن آبادي تا هفت سالگي به نزد مكتبدار دو زانو زده و اندك چيزي آموخته بودم و مجلاتي را كه از شهر به صورت دستههاي خوانده شده از طرف اين و آن به آنجا ميرسيد، ورق زده و بفهمي نفهمي خوانده و ديده بودم. مشتري اين متاع شدم. جايي را كشف كردم كه مجلات مرجوعي را به صورت كيلويي ميفروختند. با كشف آنجا به مخزنالاسرار دست يافتم و پول توجيبي ناچيزم را به صاحب صبور آن دكان ميپرداختم و راه درازي را پياده برميگشتم. از آن زمان شصت سال ميگذرد و خواندن پاورقيها و داستانهاي دنبالهدار به قول نيما رزق روحم شده بود. سرت را درد نياورم. نقال آن داستانها در زماني بودم كه معلم كلاس چهارم ابتدايي در دبستان عنصري هفتهاي يكروز مرخصي رسمي گرفته بود. گفتند با اجازه اداره ادامه تحصيل ميدهد. بنده را رييس دبستان به اين وظيفه مامور كرده بود. باقي اين غزل را اي مطرب ظريف به عهده خودت ميگذارم. والسلام...
در كتاب اخيرتان «چرخ زدن با دلتنگي» سويههاي تغزلي و تراژيك فراواني ديده شده و اين فضا از زواياي مختلف پرداخت ميشود. اين فضاسازي محصول چه حال و هوايي در ذهن و زيست شماست؟
خيلي ممنون، خوب پاس گل ميدهيد. اگر من توپ را داخل دروازه نميزنم، از اين بابت است كه بازيگر پا به سن و سال گذاشته را بيش از اين هوش و حواس و قوت بازي كردن نيست. حالا برويم سراغ كتاب «چرخ زدن با دلتنگي». البته اين مضامين رتبه اول را در كارهاي ناچيز بنده دارد. يادي از دوست نازنينم رضا عابدينزاده لازم است كه از وسط ورق پارههاي بنده اين بسته را به تمامي دسته بست و ذوق و ميل خودش را تماما به جنون من اضافه كرد و پيشنهاد چاپ طرحهاي من در كتاب هم ابتكار آن دوست بود. لابد ديدهايد. البته تغزل مايه هستي و ابتداي حديث بابا آدم است و نقل فراق را در ماجراي ندامت بابا آدم بعد از فراق از فردوس برين را همه خواندهايم و تجربه كردهايم. بار امانت شايد همان بار ندامت بوده است كه بر دوش آدم فاني گذاشتهاند. غمنامههاي ناچيز من هم حديث جدايي من از من و روح از بدن است. عزيز من، حديث گل و بلبل و غمنامه قديم شمع و پروانه: «شعلهاي از داستان عشق بيفرجام ماست/ آن حكايتها كه از فرهاد و شيرين كردهاند».
اين عشق كه ميگويي دكان عقل مزاحم را تخته كرد و گور جزمانديشان را شيار و شخم زد و بر خاك لجوج آنها آب بست. ساقي مبشر عشق بود و آدمي ركب خورده آن نازنين. باري ننه حوا از آدم فاني روي پنهان كرد و آدم به سرانديب فرو افتاد. فرودگاه حوا در مكاني كه به نام نامي آن دلربا جده بود. جده همه ما كه شير او را مكيده و لعاب دهان او را خوردهايم. انگشت شريفش را به دهان ما گذاشت. وامدار شوكت اوييم و اگر عشق نبود، چه بود تاوان عبور ما در اين ظلمات. اين بنده خود زخمي حكايات بسيار داستان است كه شمهاي از آن را در عطاوي آنچه بگفتم به توان خواند و ديد. خاكستر بيخته اين تنورم و بس.
زبان شعري شما مستقل و متاثر از جريان يا شاعر خاصي نيست. رسيدن به چنين زباني محصول طي كردن چه مراحلي است؟ جوانترها ميتوانند از اين تجربهها استفاده كنند.
«من به سر منزل عنقا نه به خود بودم راه/ طي اين مرحله با مرغ سليمان كردم». نازنين دلنواز و مخاطب غايب! اين بنده ناچيز را فتوحي درخور ابراز نيست، الا اينكه عرض كنم «در پس آينه طوطي صفتم داشتهاند» و الي انتها.
عزيز دلبند بنده به عذر اين تقصير كه شما گفتيد هرگز در چشم مكتبداران ادبي ارجي و از جيب مبارك آنان خرجي نداشتهام.
بگويم و گفتهام و ايزد مرا از گزافهگويي بر حذر بدارد. در اوايل دهه پنجاه اولين متن سپيد را كه لوحي از الواح رحماني و رشحات سبحاني بود دست لطيف آن دلجو همچون حبهاي در دهانم نهاد. حالا آنچه در افاعيل عروضي گفتهام و ميگويم به كنار. چنان حالي در دل و گشايشي در عقل ناقص خود ميديدم كه شراب شوق دهان بسته نطق را به نوا در آورده بود. به جان جليل شما قسم قطار باران به منزل دريا ميباريد. گودالي مانده و تالابي تهي بودم كه آوار آب روي سر و دل و هوشم باريد. بيدار شدم يا رب كاش در خواب مرا به مقصد برده بودي و بيداري خرفت و خاكستريم را سر منگ و دلتنگم نميكردي. تو بميري بلايي بر سرم آمد و خماري نصيبم برد. دردسر هيچ كوه كناري علاج دستخون آن ليلاج نبود. يك، دو كلام بگويم كه شعر دهه پنجاه يا در تيول انديشههاي سخت و سياسي بود يا رهين بازيهاي ملوس مكتبداران به اصطلاح «خُرم» بود. سر خود را گرفتم و برفتم. به اينجا كه آمدم امر آن آمر بود و آن «من» كه مهار من را به اينجا كشيد. از باب شاعران جوان هم كه ميگوييد، من كه باشم كه بر آن خاطر عاطرگذرم؟ هزارماشاالله و شكر خدا هر يك ناقل هوشند و فضاهاي مجازي از رفت و آمد گفتار آنها زيور و بها پيدا كرده. به جان عزيزانم قسم، به عزم و قوت آنها حسرت ميبرم و يقين دارم كه آب گودال خودش را پيدا ميكند.
زبان بهنجار شعري شما و حتي رفتار نثراني در سطرهاي شما خوشبختانه به سوءتفاهمي كه امروزه از آن به «سادهنويسي» ياد ميكنند، نميرسد. خودتان مرز بين كارهايتان را با تلقي قائلان به سادهنويسي در چه ميدانيد و اصلا نظرتان در باب اين اصطلاح چيست؟
غير از لطفي كه به بنده فرموديد و آن را به ريش نگرفته و از پهلوي آن ميگذرم، بايد عرض كنم كه سادهنويسي اگر سويهاي درست و معقول داشته باشد، چه بهتر! چون كه عذاب ما از دست آنهايي است كه چيزهايي معمول و ساده و معقول را هم در مارپيچ اداهاي مرسوم به سمت وادي حيرت ميبرند. اين قبيل كارها در دوران انسداد و انقباض به اوج ميرسد. گفتوگوي نادر با ميرزا مهديخان استرآبادي را به ياد ميآوريد كه آمد گزارش شكست و عقبنشيني قواي خودي را در كلاف در همباف عبارات منشيانه بچرخاند و صنعتي مستوفا در كار كند كه خلق ولينعمت خود را تنگ كرد تا برآشوبد و بخروشد و بتازد كه چرا نگويي دشمن كار خودش را كرد؟
سالها پيش دكتر رضا داودي در جايي رابطه ذهن و زبان را ميفرمود و حاصل اينكه زبان را ميفرمود و زبان مثلا رويهاي صوتي از ذهن است و رابطه ذهن و زبان چيزي مگر اين نيست. همان اوقات جناب استاد بهاءالدين خرمشاهي نام كتاب حافظپژوهانهشان را «ذهن و زبان حافظ» گذاشتند. هر ذهنيتي با ابزار خودش به ظهور ميرسد و حضور حاضر غايب همين است و بس و از اين بابت بنده را با «ويرايش» ميانهاي نيست و آنچه ارايه كردهام، همان تحرير اول است.
در گفتوگويي سالها پيش اشاره كرديد فضاي ادبي خراسان، كلاسيكپسند است. حالا چطور؟ امروز فضاي ادبي خراسان را چگونه ميبينيد؟
راجع به فضاي كلاسيك در خراسان بسيار گفتهاند. در اواخر دهه 40 كه بنده پا در آورده و گاهي اين ور و و آن ور ميرفتم، سيطره ادبيات كهن امري مرسوم و ممدوح بود. بنده رياكارانه به آنجا ميرفتم و ميآمدم و توشه از خرمن آبا و اسلاف برميداشتم. جهدي كه هنوز و هميشه ميكنم و ديوانهاي كهن و مقامات منصور برايم معدن طلا و گنج عجايب است، اما من ديوانه ادبيات عامه و نقل و حكايات و اوسون و منتر و رمز و اداهاي عوام هم بودم و بوف كور برايم نقد حال و در صدر جلال بود.
وقتي در سال 1355، «بر فراز چار عناصر» را در آوردم، تيري به خيمهگاه خود زدم و نان خود را آجر كردم. انفاس نفيس و دم گرم مرشدان طريقت را آزردم. آيا خداوند از سر تقصيرات من خواهد گذشت؟ نوشته اول آن اثري ناچيز بود كه بعد از آن خواب گرامي بر قلمم حكم شد.
... و اما شعر امروز خراسان با كميت و كيفيت قابل اعتنا و درخور تحسين اين بنده به راه خود ميرود و كار خود را ميكند. بيپروا و زورمند دارد ميرود و بختآزمايي ميكند.
در برخي اشعار شما، ما با ورود زباني عاميانه روبهرو ميشويم كه صداي جديدي در شعر خودتان محسوب ميشود. اين رفتار در هنگام نوشتن در شعرتان رخ ميدهد يا تكنيكي است در ويرايشهاي بعدي جهت القاي چندصدايي در شعر؟ اصولا شعر شما به دور از تصنع است. ميخواستم بدانم به ويرايشهاي بعد از نوشتن شهودها اعتقادي داريد يا نه؟
گمان ميكنم كه جواب اين سوال را يك جورهايي قبلا دادهام. اينقدر در معركه نقالان و پردهخوانان و مناقبگويان و معركهگيران و دراويش و منبر اصحاب خطابه رفته و آمده و از لقمه آنها خوردهام كه حد و حساب ندارد. علاوه بر اينها تمرين آنها را كرده و اداي آنها را در آوردم. علاوه بر آن اهل خرافه و آن مخلفات بودهام. به اوسون منتر باور داشته و خرم را از جماعت روشنفكران سوا چرانيدهام. هفتاد سالم است و ابايي ندارم كه بگويم همينم كه هست و آنچه از كار تئاتر ياد گرفتم و از خواندن فيلمنامهها و رمانها و چيزها ياد گرفتم، بر آن علاوه شد.
دو شعر از محمدباقر كلاهياهري
چون تو را به دست ميآورم
تو را از دست ميدهم
اي اسب سيمين با يراق زرد
و دشت وسيعي را كه در آن چرا ميكني
و چون و چرايي در بيابان عالم نيست
و نيست هيچ دليل و هيچ سبب
صبح از دنياي خواب برخاستم
دنيايي به دست آمد
دنيايي از دست رفته بود.
به رسم تو ميچرخم در بدن چنار
به رسم راه تو ميگردم و چرخ را پيدا ميكنم
و چرخ و فلك ميچرخد كه مرا پير كند
و مثل سر پير من هيچكي ديوانه نيست
و مثل ديوانه مرگ را در آيينه ميبيند سر من
و روح را در بطري شربت
در شكاف يك قلم كه مركب بر ميدارد
كه اسم تو را املا ميكند
من كلام را از لب طوطي آموختم
طوطي اسم تو را گفت، بر هوا خاست
من اسم تو را گفتم
و نشستم بر زمين.