ساموئل بكت سال 1906 در دابلين ايرلند به دنيا آمد. او نمايشنامهنويس، رماننويس و شاعري بود كه از انزوا، اندوه و پوچي مينوشت. بخش عمدهاي از عمرش را در پاريس گذراند. او كه در قالبهاي ادبي مختلف به زبان انگليسي و فرانسه مينوشت، از كمدي سياه استفاده ميكرد تا موقعيتهاي انساني را واكاوي كند. بكت از آخرين نسل نويسندگان جريان مدرنيست و يكي از چهرههاي مهم «تئاتر ابزورد» شناخته ميشود.همچنين او در سال 1969 برگزيده جايزه نوبل ادبيات معرفي شد. اين نمايشنامهنويس بيستودوم دسامبر 1989، در 83 سالگي در پاريس از دنيا رفت.
در ادامه 10 نكته جالب از حرفه و زندگي اين نمايشنامهنويس ايرلندي را ميخوانيد.
خلوت، ورزش و سينما
ساموئل باركلي بكت سيزدهم آوريل در دابلين به دنيا آمد. او دومين فرزند خانواده طبقه متوسط بود. با وجود اينكه ساموئل كودكي پرانرژي بود، از سكوت خلوتش بيشتر لذت ميبرد. در مدرسه فرانسه آموخت و ورزش را به صورت جدي دنبال ميكرد و در تيمهاي كريكت، تنيس و بوكس حضور داشت.
به 17 سالگي كه رسيد وارد كالج ترينيتي شد و در رشته فرانسه، ايتاليايي و انگليسي تحصيل كرد و همان موقع بود كه توجهاش را كاملا به درس و تحصيل معطوف كرد. از تفريحات او در اين زمان رفتن به سالن تئاتر دابلين بود كه بازسازيهاي آثار نمايشي جان ميلينگتون سينگ، نمايشنامه ايرلندي اجرا ميشد. همچنين فرصت تماشاي فيلمهاي امريكايي و كمديهاي صامت باستر كيتون و چارلي چاپلين در اين زمان براي او فراهم شد.
تدريس در دانشگاه
ساموئل بكت در ابتداي حرفه نويسندگياش چند سالي تدريس كرد.
پس از نمرههاي درخشانش در زبانهاي مدرن، هياتمديره كالج ترينيتي دابلين نام ساموئل بكت را براي تدريس در «موسسه عالي نرمال» (Ecole Normale Supérieure) كه اعتبارش زبانزد همگان بود، معرفي كردند.
اكتبر 1928، بكت 22 ساله راهي پاريس شد و تا سپتامبر 1930 در اين موسسه مشغول تدريس بود. در اتاق نخستين طبقه خوابگاه موسسه عالي كه به خيابان «دولوم» مشرف بود، ساكن شد.
او در نخستين رمانش «روياي زنان خوب تا متوسط» كه اثري اتوبيوگرافي است، اين چشمانداز را توصيف كرده است.
بكت بعد از چهار ترم تدريس در اين دانشگاه استعفا داد. او گفته بود نميتوانم چيزي را كه بلد نيستم درس بدهم.
بازتاب شكست
بكت به اين باور رسيده بود كه شكست بخش اصلي حرفه هر هنرمندي است حتي اگر هنرمند مدام خود را موظف ببيند كه بايد براي موفقيت تلاش كند. معروفترين اظهارنظر او در مورد اين فلسفه در پايان رمان «نامناپذير» (1953) آمده است: «... بايد ادامه بدهي. نميتوانم ادامه بدهم. ادامه خواهم داد.» و در داستان «وستوارد هو!» (1983) بار ديگر مينويسد: «هميشه تلاش كردهاي. هميشه شكست خوردهاي. اهميتي ندارد. دوباره تلاش كن. دوباره شكست بخور. بهتر شكست بخور.» اين جملات از داستان «وستوارد هو!» حالا به جملات انگيزشي ورزشكاران و افراد بلندهمت تبديل شده است. اما بكت كه اين اثر را اواخر عمرش نوشت در ابتداي حرفهاش بارها طعم شكست را چشيده و آن را در شعر و شاعرياش به كار گرفته بود. اما در ابتداي حرفهاش هيچكس حاضر نبود نخستين رمانش «روياي زنان خوب تا متوسط» را منتشر كند و كتاب مجموعه داستانهاي كوتاهش
«More Pricks Than Kicks» (1934) كه او را از اين مخمصه نجات داد، باز هم فروش فاجعهباري داشت.
تبليغ ناخواسته «دست آخر» در امريكا
بكت نمايشنامه «دست آخر» را سال 1957 نوشت. اين اثر را كارگردانهاي مختلفي در سالنهاي بيشماري در اروپا و امريكا روي صحنه بردند. قرار بود ژوآن آكالايتيس، كارگردان تئاتر و نويسنده ليتوانيايي- امريكايي هم دسامبر 1984 «دست آخر» را در سالن American Repertory Theater واقع در كمبريجِ ماساچوست روي صحنه ببرد. آن زمان بكت 76 سال داشت و بعد از اينكه فهميده بود آنچه كارگردان ميخواهد روي صحنه ببرد با متن او متفاوت است، از كوره در رفته بود و كمپاني را تهديد كرده بود اجراي نمايش «دست آخر» را متوقف خواهد كرد.
او در اين كمدي سياه مشخص كرده بود كه صحنه بايد اتاقي خالي با دو پنجره كوچك باشد. اما ژوآنا آكالايتيس به جاي اتاق سادهاي كه بكت در نظر داشت، قصد داشت اين نمايش را در ايستگاه مترويي آخرالزماني با چاههاي فاضلاب تاريك، واگن قطاري متروكه و تابلويي كه نشان ميداد زماني پناهگاه بوده، روي صحنه ببرد. آكالايتيس ميخواست پيشنوايي را كه فيليپ گلس، همسر سابقش ساخته بود و در متن نمايشنامه نبود، به اين اثر اضافه كند. همچنين دو بازيگر سياهپوست هم براي اين نمايش استخدام كرده بود كه صداي اعتراض بكت درآمد.
طي تمرينها خبر تغيير متن به گوش بارني راسِت، مدير «Crove Press» ناشر نمايشنامههاي بكت، رسيد. او هم بكت را در جريان گذاشت و همان موقع بود كه اداره صدور جواز، نامهاي براي كمپاني فرستاد و اجازه توليد اين اثر را لغو كرد. در اين نامه راسِت برخي ايرادها را توضيح داده بود. اتحاديه بازيگران ايرادهاي انتخاب بازيگر را كه بكت به كارگردان اثر گرفته بود، رد كرده بودند و بالاخره پاي اين خبر به مطبوعات هم باز شد. اين اختلاف تا آخرين ساعاتي كه قرار بود اثر روي صحنه برود، ادامه داشت.
اما پيش از روي صحنه رفتن اين اثر، بكت بيانيهاي را تنظيم كرد و براي مسوولان كمپاني فرستاد. بكت نوشته بود: «هر توليدي از «دست آخر» كه كارگرداني صحنه من را در نظر نگرفته باشد براي من كاملا غيرقابل قبول است.» مدير كمپاني در جواب بيانيهاي نوشت: «نمايشنامههاي بكت از بهترين آثار عصر معاصر به شمار ميروند اما به جز آثاري كه در قالب كتاب منتشر شدهاند بقيه را كه روي سنگ ننوشتهاند. معتقديم اين توليد - برخلاف اينكه شايعات چيز ديگري ميگويند- روح و متن نمايشنامه بزرگ بكت را در نظر گرفته است.»
در نهايت اين نمايش روي صحنه رفت و بليتهاي نخستين روزهاي آن در چشم برهم زدني فروخته شدند چون بكت ناخواسته اين اثر را تبليغ كرده بود.
درباره آثارش حرف نميزد
بكت شديدا از صحبت درباره آثارش و نقد و تحليل آنها بيزار بود. اما اهل نامهنگاري بود و حتي پاسخ نامههاي افرادي را كه نميشناخت، مينوشت. استفن بلاك، نويسنده و طرفدار پروپاقرص بكت اواخر دهه 1960 عمده رمانهاي «وات» و «مالوي» را به خاطر سپرده بود تا حدي كه نگران شده بود نكند خصوصيتها و نگرشهاي شخصيتهاي اين آثار را در نوشتههاي خودش بگنجاند راهي به جايي نبرد بنابراين نامهاي براي نويسنده «مالوي» نوشت و انتظار دريافت پاسخ را نداشت. اما 28 مارس 1968 بكت پشت ميز تحريرش در خانهاش در پاريس نشست و براي بلاك نامهاي نوشت. هرچند از گفتن آنچه او ميخواست سرباز زد. بكت در اين نامه گفته بود: «برايم غيرممكن است كه درباره اثرم بنويسم يا حرفي بزنم. تنها تماسم با اثر دروني است و درك درستي از تاثيري كه حرف نزدنم روي خواننده و منتقدها ميگذارد، ندارم.»
ماجراي سفر به امريكا
ساموئل بكت برخلاف بسياري از هموطنهايش هيچ وقت دوست نداشت قدم در خاك امريكا بگذارد حتي حاضر نبود به خاطر ديدن نيويورك هم كه شده به اين كشور سفر كند. آلن اشنايدر، كارگردان امريكايي كه سابقه همكاري در ساخت تنها فيلمنامه بكت را دارد، ميگويد اين نويسنده خيال ميكرد نيويورك پر از هياهو و پرمشغله است و سفر به آنجا باعث ميشود خبرنگارها دست از سرش برندارند. او آرامش پاريس و انزواي كشورش را ترجيح ميداد. اواخر دهه ۱۹۳۰ اين جمله بكت مشهور شده بود كه او گفته فرانسه در جنگ را به ايرلند در صلح ترجيح ميدهد و اين حرف را با خدمت در ارتش مقاومت فرانسه طي جنگ جهاني دوم ثابت كرد. همين خدمتش به فرانسه بود كه باعث شد شارل دوگل دو مدال به گردن بكت بياويزد.
بالاخره بكت در سال ۱۹۶۴ با اكراه تمام تصميم گرفت مسير غرب را پيش گيرد و اقيانوس اطلس را طي كند تا يكي از گرمترين و شرجيترين تابستانهاي تاريخ امريكا را تجربه كند. او بعدها در نامهاي به ماري منينگ، رماننويس و نمايشنامهنويس ايرلندي نوشت از سفر به نيويورك لذت برده و براي آلن اشنايدر نوشت يادآوري روزهايي را كه در نيويورك گذرانده به خصوص خاطره تماشاي مسابقه بيسبال، برايش هيجانانگيز بوده اما آن خاطرات و لذتبخشي ديدن نيويورك ديگر هرگز بكت را وسوسه نكرد تا دوباره به امريكا سفر كند و همين يك سفر طولاني براي يك عمر زندگياش كافي بود.
انتخاب بازيگر «فيلم»
بكت در طول سالهاي فعاليتش فقط يك فيلمنامه نوشت كه كارگرداني آن را آلن اشنايدر بر عهده گرفت. در حقيقت فيلمنامه اين اثر را كه با عنوان «فيلم» شناخته ميشود، بارني راسِت از انتشارات Gover به بكت سفارش داد و اين نويسنده فيلمنامهاش را در طول چهار روز نوشت و طي سفرش به نيويورك در ژولاي ۱۹۶۴ اين اثر فيلمبرداري شد. اما انتخاب اول بكت براي ايفاي شخصيت «اٌ» (O) چارلي چاپلين بود. بنابراين راسِت نسخهاي از فيلمنامه را براي دفتر چاپلين در كاليفرنيا فرستاد و منتظر ماند. اما منشي اين بازيگر در جواب نوشته بود: «آقاي چاپلين هيچ وقت هيچ فيلمنامهاي را نميخوانند.» بعد از او، بكت و آلن اشنايدر به فكر زيرو موستل، بازيگر امريكايي و جك مكگوران، بازيگر ايرلندي افتادند. اما نتوانستند موستل را پيدا كنند و مكگوران كه در ابتدا موافقت كرده بود براي بازي در فيلمي هاليوودي غيبش زد.
خود بكت بود كه باستر كيتون را پيشنهاد داد. اشنايدر هم بيدرنگ به لسآنجلس پرواز كرد و زماني كه بالاخره اشنايدر توانست با كيتون ملاقات كند، ديد كه ستاره سينماي صامت، پير و عليل و فقير است و در بازي پوكري كه با گردنكلفتهاي هاليوودي داشته دو ميليون دلار به آنها باخته بود. در نتيجه اشنايدر كيتون را ترغيب كرد در اين پروژه كه دستمزدي عالي به او داده ميشد، نقشآفريني كند. اين بازيگر با قبول كردن اين نقش اشنايدر را شوكه كرد.
تاثير كيتون بر بكت
بكت از جواني و زماني كه در دابلين بود نقشآفريني كيتون را تحسين ميكرد. در آن وقت بود كه به ديدن فيلمهاي او و چارلي چاپلين، لورل هاردي و برادران ماركس ميرفت. جيمز نولسون، زندگينامهنويس رسمي بكت از تاثير چند فيلم كيتون روي بكت صحبت كرده و اضافه كرده بود كه شخصيت محوري فيلم صامت «به غرب برو!» (۱۹۲۵) كه لبخندي به لب ندارد «شبيه به قهرمان بكت، در دنيا گمشده و تنهاست.» اشنايدر هم درباره تاثيري كه بكت از نقشهاي كيتون گرفته بود، ميگويد: «هرگز اين ايده مطرح نشده كه «فريب دوستداشتني» كه يكي از فيلمهاي كوچك كيتون به شمار ميرود منبع الهام «در انتظار گودو» بوده است. در آن فيلم كيتون شخصيت مردي را بازي ميكند كه انتظارش براي بازگشت شريك زندگياش هرگز به پايان نميرسد؛ شريكي كه اتفاقا اسمش گودو است.»
حتي چند سال قبل از ساخته شدن اين فيلم، بكت تصميم داشت با كيتون همكاري كند. او پيشنهاد نقشآفريني شخصيت «لاكي» را در نسخه امريكايي «در انتظار گودو» به كيتون داد اما اين بازيگر پيشنهاد بكت را رد كرد. گفته ميشود كيتون مفهوم پنهان در «گودو» را متوجه نشده بود و در مورد متن نمايشنامهها هم دچار اشتباهاتي شده بود.
نويسنده دوزبانه
اگر چه حرفه ادبي بكت اواخر دهه 1920 آغاز شد، سال 1952 زماني كه «در انتظار گودو» را در فرانسه منتشر كرد و خيلي زود آن را به انگليسي ترجمه كرد، به شهرتي جهاني دست يافت. از همان زمان بود كه چرخهاي را به راه انداخت كه تا آخر عمرش مدام تكرار شد. او آثارش را به فرانسه مينوشت و بعد به انگليسي برميگرداند و بالعكس. در اكثر موارد نسخههاي فرانسوي آثارش بر نسخههاي انگليسياش مقدم بودند و اغلب تفاوتهاي مشهود و معنايي آشكاري ميان اين دو نسخهها ديده ميشود. او كه جزو جامعه مترجمان به شمار ميرفت، به ترجمه نقشي محوري براي تربيت و پرورش او در مقام نويسنده، مولف، منتقد و نمايشنامهنويس داد.
ترجمههاي بكت از نوع ترجمههاي سنتي نيستند و در حقيقت آنها را از زبان فرانسه به زباني ديگر بازنويسي ميكرد. ميشود گفت او نخستين نويسنده دوزبانه قرن بيستم به شمار ميرود.
دوستياش با پينتر
هارولد پينتر اوايل دهه 1950 زماني كه بازيگري در تورهاي نمايشي ايرلند بود، تكهاي از رمان «وات» را در مجلهاي ادبي خواند. مشتاق بود از اين نويسنده گمنام بيشتر بداند و بخواند. خيلي زود نسخهاي از رمان «مورفي» به دستش رسيد و در سال 1955 اجراي «در انتظار گودو» را در سالن Art Theater لندن تماشا كرد. پينتر بعدها بكت را «بزرگترين نويسنده زمانه ما» توصيف كرد. تاثيري كه آثار بكت روي پينتر گذاشت اساسي و ماندگار بود.
اما نخستينبار همديگر را در سال 1961 ملاقات كردند. يعني زماني كه پينتر براي اجراي «سرايدار» به پاريس رفته بود. بكت با اتومبيل سيتروئن مدل 2سيوياش پينتر را از كافهاي به كافهاي ديگر برد تا اينكه الكل و سيگاري كه آن شب پينتر مصرف كرده بود معدهاش را چنان ميسوزاند كه ساعت چهار صبح سرش را روي ميز كافهاي گذاشت و از درد به خود پيچيد و خوابيد. وقتي بيدار شد بكت را ديد كه يك قوطي جوششيرين دستش گرفته بود. اين نمايشنامهنويس براي پيدا كردن جوششيرين تمام پاريس را زير پا گذاشته بود. از همان موقع بود كه دوستي پينتر و بكت شكل گرفت.
بكت در طول سالهاي فعاليتش فقط يك فيلمنامه نوشت كه كارگرداني آن را آلن اشنايدر بر عهده گرفت. در حقيقت فيلمنامه اين اثر را كه با عنوان «فيلم» شناخته ميشود، بارني راسِت از انتشارات Gover به بكت سفارش داد و اين نويسنده فيلمنامهاش را در طول چهار روز نوشت و طي سفرش به نيويورك در ژولاي ۱۹۶۴ اين اثر فيلمبرداري شد. اما انتخاب اول بكت براي ايفاي شخصيت «اٌ» (O) چارلي چاپلين بود. بنابراين راسِت نسخهاي از فيلمنامه را براي دفتر چاپلين در كاليفرنيا فرستاد و منتظر ماند. اما منشي اين بازيگر در جواب نوشته بود: «آقاي چاپلين هيچ وقت هيچ فيلمنامهاي را نميخوانند.» بعد از او، بكت و آلن اشنايدر به فكر زيرو موستل، بازيگر امريكايي و جك مكگوران، بازيگر ايرلندي افتادند. اما نتوانستند موستل را پيدا كنند و مكگوران كه در ابتدا موافقت كرده بود براي بازي در فيلمي هاليوودي غيبش زد.