به مناسبت سالروز درگذشت ساموئل بكت
بكت راه خودش را ميرفت
سهيل سمي
چيزي كه به عنوان ابزورديسم ميشناسيم در فرانسه در اوايل قرن نوزدهم به خصوص در حوزه نمايشنامهنويسي نمود اغراقآميزي پيدا كرد. نميتوان در فارسي ابزورديسم را «پوچگرايي» بخوانيم، چون پوچ چيزي نيست كه خواننده يا نويسندهاي بخواهد به آن گرايش داشته باشد. بنابراين ميشود ابزورديسم را ادبيات «پوچنما» ناميد.
آن دوران اوج سرخوردگي در فرانسه بود، چراكه دهه به دهه «ايسمها» عوض ميشدند، طرز فكرها عوض ميشد و تا همين چند دهه پيش هم در عرصه فلسفه چنين چيزي را در فرانسه شاهد بوديم. هر چند منتقدان و فيلسوفان، دهه به دهه فلسفه را ميتكاندند و مثلا از ساختارگرايي به پساساختارگرايي گرايش پيدا ميكردند. چنين چيزي در مورد ادبيات هم پيش آمد و بيشتر در نمايشنامهها نمود پيدا كرد، اما امروز چيزي كه به مفهوم خاص آن را ابزورد ميناميم چندان خريداري ندارد. هنوز آثاري نوشته و توليد ميشوند كه بدون اينكه بشود آنها را آثار ادبيات آبزورد ناميد، در دسته ادبيات پوچنما قرار ميگيرند. حتي ممكن است از آن ايده ابزورديسم ارث برده باشند ولي ديگر دوره ادبيات ابزورد چه در حوزه داستاني و چه در نمايشي به آن معنا گذشته است. به قول حضرت علي (ع) شقشقيهاي بود و گذشت. حتي بسياري از اروپاييهايي هم كه روي اين دسته آثار تحقيق و پژوهش ميكنند، جنبههاي ديگري را غير از ابزورديسم مورد توجه قرار ميدهند. از آنجايي كه ميدانيم سنت و تفكر نقد در اروپا تا حد زيادي مرهون انديشه چپ است، منتقدان چپگرايي مثل گئورگ لوكاچ اين آثار ابزورد را چندان ارزشمند نميدانند. البته نميخواهم موافقتم را با او اعلام كنم، اما ابزورد جرياني است كه به تاريخ ادبيات پيوسته است، مثل رمانتيسيسم.
در دوره اوجي كه در اروپا مدرنيسم پا گرفت جريان ابزورديسم دستكم در ارتباط با زبان، براي برائت جستن از زبان روزمره تلاش ميكرد. يعني از ديد نوگراها هر آنچه عادي و هنجار تلقي شده، بيارزش محسوب ميشد. حتي چند دهه قبل از شكلگيري اين جريان، فرماليستها ادبيات را بر همين اساس معرفي ميكردند؛ آنها معتقد بودند ارزش ادبيات به آشناييزدايياش است. اينكه باعث شود چيزي را جديد ببينيم. به قول شكلوفسكي سنگ بودن سنگ را حس كنيم. چيزي كه پرده عادت ديد هميشگيمان را پاره كند و باعث شود مسائل را از نو ببينيم. بنابراين خصلتي كه از جمله در همين ابزورديسم مورد توجه قرار گرفت، فاصله گرفتن از هر چيزي بود كه به نظر نرم ميآمد؛ بهطور مثال در ادبيات نمايشي، موقعيت مكاني، نورپردازي، نوع بازيگري و نوع بيان با هنجارها فاصله داشته باشد. آن چيزهايي هم كه به صورت زيادهروي يا فرافكني در آثار ابزورد ميبينيم نتيجه همين ديدگاه كلياي است كه آن زمان در اروپا حاكم بود. ديدگاهي كه ميگفت هر چيزي كه آشنا، مانوس، روزمره و عادي باشد، بيارزش است. بنابراين مهمترين خصلتش به خصوص با توجه به رويكردي كه نويسندگان ابزورد داشتند، اين بود كه در كل ادبيات، در نوع گفتار جملاتي است كه حتي در چند آثار بكت ديده ميشود- بدون اينكه بخواهم بگويم آثار او ابزورد است. به نظر ميآيد حرفهاي استراگون و ولاديمر ادامه حرفهاي همديگر نيست و اين ويژگي را تا اين حد افراط نميتوان در آثار اوژن يونسكو ديد. بنابراين از آنجايي كه عادي بودن پست تلقي ميشد بارزترين خصلتشان خوارداشت هر چيز روزمره و تلاش براي دريدن پرده هنجار و عادي بودن بود. حتي اگر رمانهاي مارتين آميس و جوليان بارنز را كه نويسندههاي دوره ما محسوب ميشود، مورد بررسي قرار بدهيم رگههاي ابزورد را در آثارشان ميبينيم. ميپذيرم كه المانهاي ابزورديسم در آثار بكت جلوه بيشتري دارد، اما بكت خصلتهايي دارد كه او را جدا يا وراي از ابزورد ميكند. نميشود نسخه پيچيد و در آن نوشت كه از آنجايي كه در كارهاي بكت جلوههاي اگزيستانسياليست مشاهده ميشود، پس به ابزورد پهلو ميزند. نه، اينطور نيست. در نمايشهاي ابزورد كاركردهاي ديالوگ به كل مختل است، اما كلام استراگون و ولاديمر در «در انتظار گودو» با اينكه به نظر بيربط ميآيد، اما آبستن معناست و اگر با دقت بيشتري آنها را بخوانيم، شدت ارتباط دراماتيك ميان آن دو را مشاهده ميكنيم و متوجه ميشويم چقدر همديگر را كامل ميكنند. اينها خصلتهايي است كه معمولا در نمايشنامههاي ابزورد نميبينيد، چون خالقان اين دست آثار عامدانه از اين كارها پرهيز ميكنند. بنابراين ميشود گفت با اينكه اشتراكاتي وجود داشته، بكت كاملا راه خودش را ميرفت.