احمد پوري با ترجمههايش از شعرهاي معاصر جهان قدم به دنياي ادبيات گذاشت. به خاطر انتخاب واژههاي مناسب براي ترجمه به زودي جاي خود را در ميان بزرگان اين رشته باز كرد. بهگونهاي كه نام احمد پوري ضامني براي فروش كتاب بود، اما پس از چندي او به سوي خلاقيت در جهان داستاني روي آورد. اولين رمانش «دو قدم اين ور خط» بود كه نگارنده معرفي كوتاهي برايش نوشت. آن رمان با وجودي كه ميتوانست بسيار زيباتر از اين باشد كه ميبود دچار اشكالاتي از نظر منطق ساختاري و قانون زندگي است. اما رمان «پشت درخت توت» اشكالي كه ندارد هيچ، بلكه بسيار هم زيباست. اول اينكه نويسنده فرم مناسبي براي كارش انتخاب كرده است. اين فرم نو و تازه است. هرچند روايت شخصيتهاي داستان كه هر يك كاملكننده ماجراي داستان است، از نويسندهاي شهير چون ويليام فاكنر به جهان ادبيات معرفي شده بود كه بهترين مقلد آن در كشور خودمان صادق چوبك در كتاب شاهكار سنگ صبور بود. چوبك قهرمان داستان خود را وادار به تكگويي كرده بود. در نتيجه اينكه در نهايت چارچوب داستاني جفت و جوري به دست آمد و مردم ما نيز به خوبي از اين كتاب استقبال كردند. اما بديع بودن كار احمد پوري در شكل كار است. نويسندهاي كه در چند و چون كارش مانده است. زن و پسرش خارج از ايراناند و او دوست ميدارد به خانه پدري برود كه ديرسال است و در آنجا به خلق رمانش بنشيند. او در چند و چون چگونگي شروع كار است كه به ناگهان: «اين دومين بار است كه به نظرم ميرسد يك نفر دارد در حياط براي خودش پرسه ميزند. اول صداي قدمهايش را شنيدهام. بعد از پنجره كه نگاه كردهام خودش را ديدهام. هردو بار در سايه روشن غروب است كه حضورش را حس كردهام. بار اول وقتي چمدان دفترهايم را باز ميكردم و آنها را در قفسه ميچيدم، صداي يك نفر را در حياط شنيدم و رفتم طرف پنجره. او را ديدم كه از پشت درخت توت بيرون آمد بدون اينكه نگاهي به پنجره بكند رو به ديوار همسايه ايستاد و من توانستم هيكل ظريفش را كه بسيار زنانه به نظر ميرسيد، ببينم. لحظهاي ايستاد و راهش را كشيد و رفت به طرف دالان» (ص 121).
بدين گونه سر و كله شخصيتي پيدا ميشود كه شايد بتوان اسامي چون وجدان كاري نويسنده يا منبع خلاقيت يا ماموري كه سعي دارد هر طور كه هست نويسنده را وادار به كار كند. آن هم روي رماني كه نويسنده طرحي از آن در ذهن دارد و يكي، دو فصل از آن را نوشته است. خب اين از نظر تكنيكي ميتواند جالب باشد. اين موجود كه نه پسر است و نه دختر بالاخره به اتاق نويسنده راه پيدا ميكند و شروع به راهنمايي او ميكند كه از كجا شروع كند و چه بنويسد و چه ننويسد. حتي ترتيب فصلها را نيز مشخص ميكند. اوست كه ميگويد ابتدا چه كسي داستانش را بازگو كند. فكر ميكنم علت اينكه موجودي كه از پشت درخت توت بيرون ميآيد نه نرينه است و نه مادينه، حالت اثيري دادن به آن شخصيت است، يعني اينكه مرد يا زن بودن شخصيت خود به خود تعليقي تازه در داستان پديد ميآورد و تعلقي ريشهدار را يادآوري ميكند كه البته ممكن است كفه ترازو به طرفي خاص سنگينتر به نظر بيايد كه به هر شكل اينها تمام شگردهاي نويسنده رمان احمد پوري است: «جالب است. ظاهرا بايد از ديدارتان خيلي تعجب كرده باشم يا حتي بترسم. اما نميدانم چرا اينقدر احساس راحتي ميكنم. انگار سالهاست كه شما را ميشناسم.» -: «انگاري در ميان نيست بيشتر از 30 سال است كه با هم آشنا هستيم. از همان روزي كه اولين صفحه از رمانتان را نوشتيد و بعد از مدتي رهايمان كرديد.»
«رهايتان كردم، شما و چه كسي را؟»
«من و ديگر شخصيتهاي رمانتان را.»
«شما جزو شخصيتهاي رمان من نبوديد. يادم نميآيد كسي را با مشخصات شما خلق كرده باشم.»
«حق با شماست. من روح رمانتان هستم. در اين چند سال سرگردان به دنبال شما...»
قهرمان داستان در ابتدا سيروس معلمي است كه در روستاي محل خدمتش كار سياسي ميكند. يكي از هستههاي شهر كه با همپالگي و همفكرانش است. لو ميرود. مدرسه را رها كرده از بيراهه ميگريزد و به فلسطين ميرود. نسرين زنش ميماند و با دو بچه به نامهاي سعيد و حميد. باقي داستان شرح حال زندگي اين خانواده است. البته به علاوه شخصيتهايي مثل ناهيد و حسن شوهرش كه ناهيد خواهر نسرين است و عاشقانه اينها را دوست ميدارد.
احمد پوري تيترهايي براي سرفصلها انتخاب كرده كه نو و مبتكرانه است. مثل اين «نسرين تو بگو...» يعني حالا نوبت توست. اين دستور همان موجودي است كه از پشت درخت بيرون آمده است.
صحنه ورود ماموران ساواك به خانه را انگار آدم صدها بار در سريالهاي تلويزيوني ديده است. خود نويسنده هم به كليشهاي بودن آن اقرار دارد. از قهرمانان كتاب هيچ كس نيست كه دگرگونه فكر كند. همه، زن و مرد و بزرگ و كوچك از طيف چپ هستند. هيچ شخصيت نابابي در كل كتاب وجود ندارد. هيچ كس مخالفتي براي تصميمها نميكند. زندگي يك خانواده و اقمار وابسته به آن به خوبي نشان داده شده است. همه از وجود يكديگر متاثرند. حميد عاشق دختري به نام «مهري» ميشود. هر دو از گروههاي چپ هستند. نشريه سازماني را سروسامان ميدهند. پدر مهري مهندس و بسازبفروش است و قبل از اينكه وارد كارهاي اقتصادي شود، فعاليت سياسي داشته است. ميبينيم كه احمد پوري دنيايي آفريده دلبخواه خودش. اين به خاطر اين است كه سر بزنگاهها در نماند. مثلا پدر مهري بتواند از نظر مالي جور حميد زندان رفته و بيكار را بكشد و حتي پول به خارج رفتن سعيد را كه به علت بيماري مغزي دچار نوعي اختلال مغزي و ماليخوليا شده است (چيزي نزديك به صرع) را بپردازد. همانطور كه گفيم در رمان كسي بدخواه ديگري نيست. تمام كارها به يك چشم بر هم زدني جفت و جور ميشود كه اين ذات متعالي شخصيتهاي آفريده شده توسط نويسنده را نشان ميدهد.
سيروس هنگام بازگشت به ايران گلوله ميخورد. جسد را به آن طرف مرز ميبرند: نسرين زيباست و چشمهاي بسياري به دنبال اوست، اما او خود دكتري به نام پوراحمد كه اتفاقا او هم سابقه چپ و سياسي بودن را دارد، دوست ميدارد. البته اين دوستي بسيار معصومانه و پاك است. دكتر سعي ميكند با محبتي كه درباره سعيد و مداوايش ميكند عشق خود را در عمل ثابت كند اما در تظاهراتي كه درميگيرد تير ميخورد و به كما ميرود و پس از مدتي ميميرد. نسرين هر بار سر قبرش ميرود و به ياد عشقي كه دربارهاش با كسي صحبت نكرده است، گريهاي ميكند.
مساله مهم در اين كتاب اين است كه همه سابقه سياسي دارند آن هم از يك سو، عنصري ليبرال در كتاب ديده نميشود. همه از سر مهر به هم كمك ميكنند. هيچ كس كاري خلاف عرف و عادت نميكند. در حقيقت قهرمانها در بهشتي زميني روزگار ميگذرانند. هر لطمهاي كه ميخورند از درد و مرض است كه اين مبتلا به تمام افراد و خانوادههاست.
احمد پوري شخصيتهايي را وارد رمانش ميكند كه قبلا امتحان خود را پس داده باشند يعني اينكه جريان چپ روي آنها اثر گذاشته باشد تا جايي كه براي اثبات اين موضوع، يكجا اسم دكتر مصدق را هم ميآورد. با رفتن سعيد براي معالجه مغزي به همراه حميد به اسكاتلند، داستان در مسيري تازه ميافتد. صحنههاي بيمارستان و آمدن شخصيت تازهاي به اسم شهرزاد كه مادرش ايراني است و پدرش اسكاتلندي، نسيمي از لطافت و زيبايي و عشق و درمان وزيدن ميگيرد. حميد نامه مينويسد. مهري جواب ميدهد. تلفن پشت تلفن- نسرين، مادر حميد و سعيد ميميرد. خون و اندوه سراسر رمان را فرا ميگيرد، چراكه نسرين شخصيتي پاك- اصيل و مبارزهاش بر سر زندگي است كه در آخر آن را نيز از دست ميدهد.
صحنههاي بيمارستان و دلواپسيهاي حميد و شهرزاد بسيار زيبا و موثر نوشته است. نميدانم بياختيار چرا به ياد رمان موثر «مواجهه با مرگ» برايان مگي ميافتم. قسمتهاي موثر در زمان زياد است. من برايتان اين پاراگراف را انتخاب كردهام كه ملاحظه ميكنيد: «پالتو را تنم ميكنم. چكمهها را ميپوشم و ميزنم بيرون. از خيابان باريكي كه خانهام در آن است، بيرون ميآيم و ميپيچم به خيابان اصلي. برف زير پايم قريچ و قريچ ميكند، دستها را در جيب ميگذارم. جمله اول بيگانه آلبركامو ميآيد به زبانم: «مامان مرده است» با صداي بلند ميگويم مامان مرده است. اما نميتوانم مثل كامو باشم. دو، سه نفري در ايستگاه اتوبوس منتظر ايستادهاند. بياراده به طرفم برميگردند. نگاهي به آنها ميكنم و ميگويم مامان مرده است.
سرشان را برميگردانند. بلندتر ميگويم مامان مرده است و يك مرتبه اشكم سرازير ميشود. قطرات اشك چنان به سرعت پايين ميآيند كه غافلگيرم ميكنند. من گريه نميكنم، هق و هق نميكنم، اما اشكها بدون اراده من دارند ميريزند پايين. قدمهايم را تند كردهام. ميگويم مامان مرده است و باز تكرار ميكنم. دو، سه عابر لحظهاي با نگراني و ترس نگاهم ميكنند و به سرعت روي برميگردانند. حالا ديگر دارم ميروم. اشكها همچنان بيرون ميآيند و يك مرتبه ميايستم. خانه شهرزاد است. زنگ در را ميزنم. شهرزاد خودش در را باز ميكند. با چشماني حيرتزده نگاهم ميكند. با صدايي شبيه جيغ ميگويد: «خداي من چه شده؟» ميگويم: «مامان مرده است.» ميگويد: «چي؟» ميگويم: «مامان مرده است.» دستم را ميگيرد و ميكشد تو و در را ميبندد
(ص 227-226) .
مساله مهم در اين كتاب اين است كه همه سابقه سياسي دارند آن هم از يك سو عنصري ليبرال در كتاب ديده نميشود. همه از سر مهر به هم كمك ميكنند. در حقيقت قهرمانها در بهشتي زميني روزگار ميگذرانند. هر لطمهاي كه ميخورند از درد و مرض است كه اين مبتلا به تمام افراد و خانوادههاست.