آخرين روزهاي عارف قزويني
مرتضي ميرحسيني
نفس كشيدن، خون خوردن است و جان كندن/كجاست مرگ كه زين زندگي دلم خون است.عارف قزويني سالهاي آخر عمرش را در افسردگي و اندوه سپري كرد. محمدعلي جمالزاده ميگفت اواخر زمستان 1311 براي بار آخر عارف را در همدان ديدم: «بسيار پير و لاغر شده بود و عبا به دوش و كلاه نمدي بر سر... گريهام گرفت و او هم اشكريزان مرا در آغوش گرفت. مجلس پرتاثيري بود، بهطوري كه همسر من هم كه اصلا آلماني است به گريه افتاد.» ابوالقاسم عارف در قزوين متولد شد، اما نوجوان كه بود به تهران رفت و همانجا مقيم و ماندگار شد. صداي دلنشيني داشت و به همين پشتوانه به دربار و خلوت مظفرالدينشاه راه يافت. اما آلوده زندگي درباري نشد. چندي بعد هم با موجهاي اعتراض و جنبش مشروطيت همراه شد و هنر خود را وقف اين راه كرد. از زمان صدورفرمان مشروطه تا روزهايي كه رضاخان سردارسپه با كنار زدن رقبا قدرت را از آن خود ساخت، عارف تقريبا در همه حوادث و تحولات زمانه حاضر بود. خودش ميگفت: «وقتي تصنيف وطني ساختهام كه ايراني از ده هزار نفر، يك نفرش نميدانست وطن يعني چه.» ميگفت: «صد هزار افسوس كه نه دوره مشروطيت مفتضح ايران توانست خاتمهاي به دنائتكاريها دهد و نه از بين رفتن دوره ننگين قجر كاري از پيش برد.» در مقطعي با هواداران رضاخان همدلي نشان داد، اما بعد از آنها هم بريد. ميگويند يك بار رضاشاه به عبدالحسين اورنگ از اديبان نزديك به دربار گفته بود باد سرودهها و حرفهاي عارف را به گوش من ميرساند. اين صحبت رضاشاه به گوش عارف رسيد و او به تندي واكنش نشان داد: آيا سخن از جاه و جلال تو سرايم؟/تا باد به گوش تو رساند سخن من؟/گفتند كسي آمده كو همچو فرشتهست/ديدم بُود ديو من و اهرمن من/تو قائد من منجي من نيستيايدون/هستي تو همان دشمن من راهزن من اوايل ديماه 1312 ضعف و درد جسمياش شدت گرفت وسرانجام دوم بهمن ماه بيماري او را از پا انداخت.