چرا سراغ كار در راه آهن رفتيد؟
زماني از دوره ليسانس فارع شدم كه جنگ جهاني جريان داشت و ايران به اشغال نيروهاي روس و انگليس و متعاقبا امريكا درآمده بود. امريكاييها مهمات و خواروبار را از طريق راهآهن سراسري از جنوب به شمال انتقال ميدادند تا براي اتحاد شوروي فرستاده شود. بودجهاي براي اين كار اختصاص داده بودند. اشتغال در راهآهن مزايايي داشت. راهآهن دولتي ايران در اين شرايط، نيروي انساني تازه نياز داشت و به جذب آن پرداخته بود. از جمله اين نيروها عمدتا مهندسان و ليسانسهها همچنين منشيان و مستوفياني بودند كه در دانشگاههاي دولتي مشتغل بودند. خانواده به كمك مالي من نياز داشت و من از فرصت بهره جستم و به راحتي در راهآهن استخدام شدم و بايد در تهران ميماندم چون در دوره دكتري نامنويسي كرده بودم. ابتدا شغلم به ادبيات ربط مستقيم نداشت تا آنكه حادثهاي شرايط را تغيير داد. نوشتن باعث شد، ارتقا يابم و منشي مخصوص حوزه رياست كل شوم. از آن پس نيز گزارشهاي مبسوطي براي وزارت راه مينوشتم و ناخواسته سخت درگير كار اداري شدم. آن موقع دروس دوره دكتري مانند امروز واحدي نبود و مانند دبيرستان درسهايي را طي سال بايد ميگذرانديم. عمده دروس سال نخست را گذراندم و وارد كشاكش جريانات سياسي شدم و به عضويت سازمان جوانان حزب توده ايران درآمدم و فعاليتم آنچنان بالا گرفت كه ديگر رمق و وقتي براي دوره دكتري باقي نماند.
قدري درباره فعاليت سياسيتان بگوييد.
نميخواهم وارد جزييات شوم تقريبا 10 سال فعاليت سياسي داشتم كه نميخواهم به چند و چون آن بپردازم فقط ميگويم كه بهترين سالهاي عمرم همان 10 سال بود. از تجربههاي مثبت و منفي كه در اين دوره داشتم بسيار آموختم. براي من درس زندگي بود. حوادث تازه بسياري از سر گذراندم و مهارتهاي تازهاي پيدا كردم، همه آنها از من شخصيت تازهاي ساخت.
درباره جزيياتش صحبتي نكنيد اما بگوييد چه مهارتهايي كسب كرديد و كجاها رفتيد؟
فعاليت سياسي باعث شد كه مهارت نوشتن، سخنراني و كارهاي مطبوعاتي را كسب كنم، به طور كلي مهارت زندگي كردن را به دست آوردم.
در فعاليت سياسي براي حزب توده با احسان طبري آشنا شديد؟
در اين دوره با افراد بسياري آشنا شدم كه طبري يكي از آن خيل بود. به علاوه با ادبيات جديدي آشنا شدم و در سفرهايي كه براي فعاليتهاي سياسي داشتم با اقوام گوناگون ميتوان گفت همه قارهها آشنايي پيدا كردم و نكات بسياري از شيوه زندگي آنها آموختم.
به كجا سفر كرديد؟
يك سال و نيم در فدراسيون جهاني جوانان دموكرات در بوداپست بودم البته در اين مدت به كشورهاي روماني، آلمان، اسكانديناوي، فنلاند، چكسلواكي، اتريش و ايتاليا سفر كردم. به علاوه در همان بوداپست افرادي از فعالان سياسي كشورهاي جهان بودند كه وقتي كنگره، فستيوال و شورا تشكيل ميشد با آنها معاشرت ميكردم و از آنان معلومات تازهاي كسب كردم و تجربه بسيار وسيع پيدا كردم. فعالان و مبارزان هندي، چيني، ژاپني و اهالي امريكاي لاتين را شناختم. طي 10 سالي كه در عرصه فعاليت سياسي بودم، آنقدر تجربه اندوختم كه در اينجا مجال بازگفت آنها نيست.
آيا فعاليت سياسي در ايران هم براي شما آموزنده بود؟ چه چيزي آموختيد، قدري توضيح دهيد؟
ورود به فعاليت سياسي مرا با دنياي ديگري آشنا كرد، پيش از آن، آرام و خجالتي بودم، چنانكه وقتي امتحان «تاريخ ادبيات» در پايان دوره ليسانس را دادم به رشت رفتم و منتظر نماندم تا نتيجه امتحانات را بگيرم. عبدالعلي طاعتي كه «صحاح الفرس» را در دوره دكتري تصحيح كرد براي تسليت فوت پدرم به ديدنم آمد از او نتيجه امتحان را پرسيدم، او گفت: از استاد فروزانفر سوال كرديم، نتيجه امتحان «تاريخ ادبيات» چه شد؟ او گفت: آن جوانك سكيت صموت(بسيار خاموش) بهترين نمره را گرفته است يعني من آن موقع اصلا اهل سوال كردن و سخن گفتن نبودم و ساكت و گوشهگير بودم.
برگرديم به دوره تحصيل و اينكه بالاخره با دوره دكتري چه كرديد؟
زماني كه در راهآهن به عنوان منشي حوزه رياست كل انتخاب شدم، كارم متراكم شد و ديگر نتوانستم به كار ديگري برسم پس از آن فعاليت سياسي نيز به آن افزوده شد و حتي اين فعاليت مرا چند سال به زندگي مخفي كشاند و وقتي به زندگي عادي برگشتم، ديگر آن نظام سابق درسي به هم خورده و دروس دوره دكتري به واحدي تبديل شده بود و بايد 10 شهادتنامه(certificat) را ميگذرانديم كه من 8 تاي آن را با استاد پورداوود، دكتر صادق كيا و استاد مدرس رضوي گذرانده بودم و تنها درس استاد بديعالزمان فروزانفر، متون و سبكشناسي مانده بود. سبكشناسي در واقع يدك بود. پس از فوت بهار، سبكشناسي را به استاد فروزانفر سپردند و او به اين درس چندان اعتنا نداشت و فقط متون را جدي ميگرفت. من از امتحان دادن آن صرفنظر كرده بودم و قصد ادامه دادن تحصيل را نداشتم چون درس خواندن وقت ميخواست و من بدجور درگير بودم.
كار در راه آهن تاثيري در كشاندن شما به فعاليت سياسي داشت؟
تاثيري نداشت. در راهآهن افرادي كه بالادست و زيردست من كار ميكردند از كار و رفتارم راضي بودند و تقريبا از اينكه من در سازمان جوانان حزب توده ايران فعاليت داشتم، مطلع نبودند و ميتوان گفت اصلا مدتي هم غايب بودم. در راهآهن دولتي ايران، دايرهاي به نام دفتر محرمانه وجود داشت كه مسوول آن با ساواك مرتبط بود. متصدي اين دفتر درباره من گزارشي به ساواك فرستاد و من منتظر خدمت شدم. تا 6 ماه حقوقم را پرداخت ميكردند سپس كسري از آن را. لذا ناگزير به فكر افتادم كه در جايي مشغول به كار شوم. به انتشارات فرانكلين رفتم. پيش از آن با فرانكلين ارتباط داشتم و رمان سالامبو را در زندان ترجمه كرده بودم و فرانكلين به چاپ رساند. نجف دريابندري در فرانكلين سرويراستار بود و مرا از دور ميشناخت. به هر حال جذب فرانكلين شدم.
چطور شد سراغ ترجمه رفتيد و نخستين ترجمههايتان را كجا منتشر كرديد؟
ترجمه را از مقاله شروع كردم نه كتاب و اولين بار وقتي تازه فارغالتحصيل شده بودم در مجلهاي فرانسوي به نام مجله دو جهان(Revue de deux mondes) مقالهاي درباره رابطه عشقي بالزاك با مادام دوبرني به قلم مارسل بوترون چاپ شده بود كه «زنبق دره» يكي از آثار بالزاك، شرح همين رابطه-عشق ممنوع- است و من آن مقاله را با عنوان «داستان عشق بيثمر بالزاك» ترجمه كردم و به روزنامه ايران ما دادم و منتظر چاپ آن شدم. هر روز روزنامه را ميخريدم اما خبري نبود پس از مدتي مايوس شدم تا آنكه يك روز وقتي در خيابان لالهزار قدم ميزدم، يكي از پسرعموهايم را ديدم كه روزنامه ايران ما را در دست داشت. او جلو آمد و گفت: تبريك ميگويم. گفتم: به چه مناسبت؟ گفت ترجمهات در روزنامه چاپ شده است(مرداد 1322). من آنقدر خوشحال شدم، انگار دنيا را به من دادند!
آن موقع چند سال داشتيد؟
23 سالم بود. پيش از آن هم وقتي در دوره ليسانس تحصيل ميكردم جنب دانشكده حقوق، انستيتوي روزنامهنگاري داير شده بود و دكتر شايگان، معاون دانشكده حقوق، رييس اين انستيتو بود. من و يكي از دوستانم به نام ابوالحمد(نه آن ابوالحمد معروف و مولف) كه لعبتي بود با هم در انستيتوي روزنامهنگاري ثبتنام كرديم. مدرسان اين كلاسها عبدالرحمن فرامرزي، مطيعالدوله حجازي، رشيد ياسمي و خانبابا بياني بودند. دوره خوبي را طي كرديم. در واقع هدف از تاسيس اين سازمان آموزش عدهاي براي حرفه روزنامهنگاري بود اما روزنامهنگاري كه به نفع حكومت باشد! در آنجا حسين كسمايي مترجم، نويسنده و روزنامهنگار(متوفي 1376) بود كه هميشه با زنها سر ستيز داشت، وقتي فهميد من با زبان فرانسه آشنايم، گفت: چرا ترجمه نميكني؟ و از من خواست كه ترجمه كنم و او آن را به چاپ برساند. من هم يكي از حكايات آلفونس دوده، نويسنده فرانسوي به نام «ستارگان» را ترجمه كردم و به كسمايي دادم تا در جايي چاپ كند. مدتي پس از آنكه كسمايي را ديدم از چاپ ترجمه پرسيدم؟ گفت چاپ شد. گفتم كجا چاپ شد؟ گفت در مجله شهرباني. مجله شهرباني را سرهنگ سلطان پارسا اداره ميكرد كه خوش ذوق بود. از اينكه ترجمهام در مجله شهرباني چاپ شده بود، خوشحال نشدم اگرچه آن موقع هنوز وارد فعاليت سياسي نشده بودم. قصد ادامه دادن ترجمه را نداشتم. وقتي ترجمه مقاله «عشق بيثمر بالزاك» در ايران ما به چاپ رسيد، تشويق شدم كه ادامه دهم. اين مقاله در چند شماره منتشر شد و اكنون در مجموعه مقالاتم، گلگشتهاي ادبي و زباني وجود دارد(دفتر دوم، ص 155). پس از آن، تاريخ مختصر ادبيات زبان انگليسي اثر آندره موروآ را، كه بيشتر نويسندگان معاصر را معرفي كرده، ترجمه كردم. آن را هم به تحريريه ايران ما سپردم تا چاپ كند و پذيرفتند. متاسفانه دفتر ايران ما را آتش زدند و ديگر اثري از آن ترجمه باقي نماند و ترجمهاي كه در روزنامه چاپ شد در حد يك كتاب بود. برخي مقالات ديگر هم كه ترجمه كردم در روزنامههاي رهبر، رزم و ديگر مجلات چاپ شد. پس از آنكه به جرم فعاليت سياسي به زندان افتادم در زندان كار اصلي من ترجمه بود، راهآهن حقوق مرا به خانواده ميداد و خرج و مخارج آنها از آن حقوق تامين ميشد.
چگونه در زندان كتابها را براي ترجمه انتخاب ميكرديد؟
پيش از آنكه به زندان بروم، محمد سعيدي كه مباشرت بنگاه نشر و ترجمه كتاب را داشت به من پيشنهاد كرد، رمان Elle et lui را كه در شرح رابطه عشقي ژرژ ساند با آلفره دُموسه است، ترجمه كنم و قرارداد هم بست، پس از آن به فاصله كوتاهي به زندان افتادم كه بعد از واقعه 15 خرداد، به رهبري امام خميني اتفاق افتاده بود، پيش از آن هم زنداني شده و به قيد كفيل آزاد شده بودم و پروندهام مختومه نبود. وقتي حادثه 15 خرداد روي داد، دوباره پروندهها را باز كردند از جمله پرونده من كه در دادگاه بدوي محكوم به 6 ماه زندان شدم كه آن را قبل از محاكمه گذرانده بودم اما دادستان تجديدنظر خواست و در تجديدنظر حكم من به 3 سال تغيير يافت كه 6 ماه آن را كشيده بودم و دو سال و نيم آن باقي مانده بود. مدتي كه در زندان بودم به كار ترجمه مشغول شدم. اين زندان مانند زندانهاي سابق نبود و همه چيز در دسترس ما بود. به علاوه فضاي آن به صورتي بود كه ميتوانستيم بيشترين استفاده را از آن فضا ببريم زيرا افراد نخبه و فرهيخته جامعه بودند كه هر كدام هنر و مهارتي داشتند و در اين فضا آن را به ديگران ياد ميدادند يا مثل من مشغول ترجمه يا نوشتن بودند. به نوعي در زندان دانشگاهي را به وجود آورده بودند. كساني از اقوام در زندان بودند كه از آنان ميشد، بهره زباني گرفت. در چنين فضايي به كار ترجمه دست بردم. در واقع آن دوران برايم همچون اعتكاف در دير بود. فراغتي كه باعث شد به جد به كار ترجمه روي آورم. مسووليتي نداشتم، مخارج خانوادهام از حقوق راهآهن و حقالترجمه تامين ميشد و من هم ميتوانستم به ترجمه بپردازم.
وقتي شما در زندان بوديد، حقوق راه آهن به خانواده پرداخت ميشد؟
بله، هنگامي كه به جرم فعاليت سياسي در زندان بودم، حقوق راهآهن به خانوادهام پرداخت ميشد. علاوه بر آن پساندازي هم وجود داشت كه خانواده با آن امرار معاش ميكرد. خلاصه اينكه دو سال و نيم زنداني كشيدن برايم بسيار پرثمر بود و باعث شد كه چندين اثر از جمله سالامبو را ترجمه كنم.
زماني كه در زندان بوديد از چهرههاي سرشناس چه كساني همبند شما بودند؟
از هر طايفه بودند. كساني بودند كه با اوپن يونيورسيتي(دانشگاه آزاد) لندن مكاتبهاي درس خواندند و مدرك گرفتند. من نيز با اوپن يونيور سيتي در ارتباط بودم و رشته زبان انگليسي را خواندم. به ياد دارم به فاصله كوتاهي پيش از زنداني شدن من، عليمحمد افغاني در همين زندان قصر بود يا افراد بسيار ديگري كه به كار ترجمه مشغول بودند. تصور ميكنم همان موقع محمدجعفر محجوب هم در بند ما بود و در بند ديگري آيتالله طالقاني و برخي سياسيون و گروههاي ديگر حضور داشتند. به هر حال دو سال و نيمي كه در زندان قصر بودم از ترجمههاي من، دلدار و دلباخته را بنگاه نشر و ترجمه چاپ و منتشر كرد و ساير ترجمهها را انتشارات فرانكلين.
براي خروج آثار ترجمه شده، مشكلي نداشتيد، چگونه كتابها را براي ترجمه دريافت ميكرديد؟
از اين لحاظ مشكلي نداشتيم. حتي در زندان، كتابخانه نسبتا مجهزي بود كه از آن كتاب به امانت ميگرفتيم و ميخوانديم. معمولا بهار، تابستان و پاييز و حتي زمستان به باغچه زندان ميرفتيم و روي صندليهاي مخصوص مينشستيم و در هواي آزاد مشغول ترجمه ميشديم. از آنجا كه بند ما سياسي بود، تنها فعالان سياسي حضور داشتند كه هر كدام به كاري مشغول بودند و ميشد بر كاري تمركز كرد و از ديگران هم آموخت. بند 3 و 4 بند زندانيان سياسي بود و فرصت مساعدي براي فعاليتهاي فرهنگي وجود داشت كه در خارج از زندان مجالي براي آن فراهم نميشد. حتي رييس زندان مشغول درس خواندن در دانشكده حقوق بود و از ما در نوشتن رسالهاش كمك ميگرفت. معاون زندان هم با ما رفتار شايستهاي داشت. به نظرم اين زندان برايم فرصتي بود كه فارغالبال به كار قلمي دل ببندم.
شما زندان قصر را دوران مفيدي ميدانيد كه محبوس بودن به شما فرصت ترجمه داد.
بله، اشاره كردم مثل دير بود. زماني من به شهري در فرانسه به نام آرْل رفتم. قبلا دير بود. يك ماهي با استفاده از بورس سفارت فرانسه در تهران آنجا بودم «تتبعات» اثر مونْتِنْي را در آنجا ترجمه كردم. چنين فرصتهايي كمتر دست ميدهد كه شما فقط و فقط مشغول كاري كه دوست داريد باشيد و به جد تمام بر آن تمركز كنيد.
در خاطرات ايام دانشگاه به پورداوود اشاره كرديد، او چه شخصيتي داشت؟
پورداوود همشهري و استادم در دو درس «فرهنگ ايران باستان» و «اوستا» بود. او در نوشتن قدرت كلام و بيان دلپسندي داشت اما اين قدرت در سخن گفتن كمتر مشهود بود. در واقع قلم قوي داشت. هميشه هم سخنانش را براي سخنراني از پيش تقرير ميكرد. يك بار به پيشنهاد خانمي از همشاگردانم عيد نوروز به ديدن استاد رفتيم، خانهاش در خيابان آبان بود، در آن ديدار كتابخانهاش را به ما نشان داد و از جمله كتاب اوستايي كه جلد نقرهاي داشت. در پذيرايي رسم داشت «بادام زميني» را به مناسبتي اختيار كند. مناسبتش اين بود كه دانه آن را ظاهرا از لبنان به رشت آورده بود كه كاشت آن از همان زمان در روستاهاي اطراف شهر انجام گرفت. يادم هست كه كاشت بادام زميني از زمان معيني-در اوايل دهه دوم سالهاي 1300- در روستاهاي گيلان رايج شد.
چرا دوره دكتري را تمام نكرديد؟
يادم است كه دانشجو وقتي آمادگي خود را براي امتحان شفاهي به استاد فروزانفر اعلام ميكرد، استاد ميفرمود: زود است. از زندان كه آزاد شدم به پيشنهاد نادر وزينپور به منزل فروزانفر رفتم، محمدرضا حكيمي را همراه خودم بردم. بعد از نوروز بود. از حكيمي تعريف كردم كه به زبان عربي مسلط است. فروزانفر از جواناني كه با زبان و ادبيات عربي آشنا بودند، خوشش ميآمد. گفتم: آقاي حكيمي قصيدهاي در اقتفاي عينيه(ورقاييه) ابن سينا سروده كه در هر بيت آن صنعتي از صنايع بديعي را به كار برده و نام آن صنعت را در بيت گنجانده اگر اجازه بفرماييد، بخواند. استاد رو به آقاي حكيمي گفت: بخوان. حكيمي خواندن آغاز كرد. استاد سراپا گوش بود. سر به زير افكند دست حايل چشم كرد و خاموش ماند. خواندن قصيده كه به پايان رسيد، فرمود: اگر اندكي زودتر ميآمدي، دستت را ميگرفتم و براي تدريس در دانشكده الهيات ميبردم. در همين فرصت به استاد عرض كردم، تقاضاي تعيين موعدي براي امتحان دارم. فرمود: كي؟ گفتم: شهريورماه امسال. به خلاف رسم خود فرمود: دير است، خرداد بيا. اما من براي خرداد آمادگي نداشتم. ميدانستم كه استاد قبولي مرا اعلام خواهد فرمود. اما نميخواستم بدون آمادگي كامل با استاد مواجه شوم. مقدر نبود، دوره دكتري را بگذرانم: استاد در همان ايام بود كه جان به جانآفرين سپرد.
گاهي در حرفهايتان از احسان طبري ياد ميكنيد، او چگونه فردي بود؟
با چند زبان آشنا بود و مطالعات وسيعي داشت، در سخنراني مهارت كمنظيري داشت و اگر بيرون از محفل ايستاده بوديد، ميپنداشتيد كه او از روي نوشته ميخواند. در تدريس هم سخن گفتنش همچون نوشتن بود، كلمات و جملات را شكسته ادا نميكرد. من تنها احسان يارشاطر را در اين مقام ديده بودم. او حتي در ملاقاتها و عيادتها به گونهاي سخن ميگفت كه گويي از روي نوشته ميخواند. دكتر محمدرضا باطني نيز همين رسم و عادت را دارد. اصلا شكسته سخن نميگويد و همان طور ميگويد كه مينويسد.
رابطه شما با دو احسان؛ طبري و يارشاطر چگونه بود؟
وقتي در سازمان جوانان حزب توده ايران بودم از نزديك ديدم كه طبري با جواناني كه عضو آن سازمان بودند و فعاليت درخور توجهي داشتند، مانوس بود حتي يك دوره به ما درس داد. بيان قوي داشت. علاوه بر آن گاهي به خانهاش ميرفتيم. از او خوشمان ميآمد. واقعا دوست داشتني بود. احسان يارشاطر در دانشكده ادبيات دو كلاس از ما جلوتر بود و ما گاهي او را ميديديم. بسيار مبادي آداب بود. يادم است دو تن از دانشجويان، طاعتي و ابوالحمد را به دليل بيانضباطي از شبانهروزي دانشسراي عالي به حجرهاي در مسجد سپهسالار منتقل كردند. آنها از بورس استفاده ميكردند. پس از آن طاعتي دچار عارضه سرماخوردگي شده بود. يادم است يگانه دانشجويي كه از شبانهروزي به عيادت او رفت، يارشاطر بود.
با چند زبان آشنا بود و مطالعات وسيعي داشت، در سخنراني مهارت كمنظيري داشت و اگر بيرون از محفل ايستاده بوديد، ميپنداشتيد كه او از روي نوشته ميخواند. در تدريس هم سخن گفتنش همچون نوشتن بود، كلمات و جملات را شكسته ادا نميكرد.
احسان يارشاطر در دانشكده ادبيات دو كلاس از ما جلوتر بود و ما گاهي او را ميديديم. بسيار مبادي آداب بود. دو تن از دانشجويان را به مسجد سپهسالار منتقل كردند. يكي از آنها دچار عارضه سرماخوردگي شده بود. يگانه دانشجويي كه به عيادت او رفت، يارشاطر بود.