يك بار دكتر محمدباقر وثوقي، استاد تاريخ دانشگاه تهران سر كلاس درس «نقد و بررسي تاريخ مغولان؛ تيموريان و حكومتهاي محلي» از دانشجويان پرسيد كه به نظر شما بزرگترين ضربهاي كه حمله مغول به تاريخ فرهنگ و تمدن ايراني ما وارد كرد، چه بود؟ روشن است كه هر يك از ما دانشجويان پاسخي در آستين داشتيم، يكي به قتل جانگداز و دردناك هزاران زن و مرد و كودك و بزرگ ايراني توسط امپراتوران صحرانورد اشاره كرد، ديگري غارت سرمايههاي مادي و ميراث تمدني را بزرگترين آسيب خواند، سومي مهاجرت وسيع جماعتهاي ايراني از سرزمينهاي شرقي به غرب و هند و ساير جاها را مهمترين ضربه دانست، چهارمي از ويراني شهرها و آباديها و خرابي آثار و ابنيه فرهنگي ياد كرد و... اما استاد پس از تاييد ناگوار بودن همه موارد فوق، خودش انقطاع تاريخي و گسست نسلي را مهمترين آسيبي خواند كه حمله مغول به تاريخ و فرهنگ ما وارد كرده است. به باور ايشان ايلغار اقوام بيابانگرد به سرزمين ايران سبب شد كه تداوم فرهنگي كه بزرگترين سرمايه يك تمدن است، ضربه ببيند و اتصال نسلها از ميان برود.
به عبارت روشنتر گسست نسلي و انقطاع تاريخي، دردناكترين فاجعهاي است كه فرهنگ يك جامعه را تهديد ميكند.
اينكه فرزندان يك نسل از مادران و پدران خود تجربهاي به ارث نبرند و ميراث گذشتگان را در دست نداشته باشند، سبب ميشود كه ناگزير شوند همه چيز را از صفر شروع و تلاش كنند چرخ را از نو اختراع كنند. به راستي هم بزرگترين عامل بسياري از نابسامانيهاي فرهنگي و اجتماعي كه امروزه تحت عناويني چون خلقيات ايراني در افواه تكرار ميشود همين ناپايداري و عدم تداوم فرهنگي است.
تاريخ چند پاره و گسسته موجب ميشود ما از تجربيات گرانبار گذشتگان كه در نتيجه ساليان سال زحمت و مرارت و خون دل خوردن به دست آمده، بيخبر باشيم و در مواجهه با هر مشكل و مصيبتي از ابتدا شروع كنيم. اينچنين است كه اهميت تاريخ و ميراث گذشتگان روشن ميشود و نقش و اهميت ميراثبانان فرهنگي و وارثان حقيقي فرهنگ گذشته آشكار.
بدون ترديد زماني كه پرويز كيمياوي اواخر دهه 1340 و اوايل دهه 1350 در كار ساخت فيلم «مغولها» بود به نكته مذكور در بالا گوشه چشمي داشت. در اين فيلم ورود رسانههاي جديد به نحوي استعاري با حمله مغولها به ايران پيوند
ميخورد.
به عبارت دقيقتر از ديد فيلمساز ورود نابهنگام تلويزيون در دهه 1340 خورشيدي به زندگي ايرانيان مثل بسياري ديگر از محصولات جديد، مشابه يورش نامنتظره مغول به ناگاه ساكنان اين سرزمين را دلمشغول امر نويي كرد كه به دشواري با آنچه در گذشته و حتي به صورت روزمره با آن درگير بودند، ربط و نسبتي نداشت و مهمتر از آنكه آنها را درگير امري جديد كرد و به دليل اقتدار فرهنگي و جذابيتي كه داشت، ايشان را از گذشته خود غافل كرد و به گسستي فرهنگي منجر شد.
واقعيت هم آن است كه روند شتابناك نوسازي در دهه 1340 خورشيدي چنان تند و سريع بود كه به يكباره جامعه دچار نوعي از خودبيگانگي شد. يك نتيجه اين از خودبيگانگي، سر برآوردن روشنفكران و انديشمنداني بود كه از اواخر اين دهه و اوايل دهه بعد به تدريج نداي بازگشت به خويشتن سر دادند، حال آنكه تجربه دهههاي بعد و بازانديشي در آنچه اين روشنفكران به عنوان «خويشتن» و «سنت» بدان فرا ميخواندند، نشان داد كه «خويشتني» كه اين «هويت انديشان» از آن ياد ميكردند دقيقا به دليل گسست خودشان از سنت امري شديدا سياستزده، متوهم و غيرواقعي بود و نتيجهاي به بار آورد كه با آنچه بدان فرا ميخواندند، فرسنگها فاصله داشت.
در زمانه ما نيز ورود رسانههاي جديد و گسترش نابهنگام فضاي مجازي بار ديگر زمينههاي انقطاعي ديگر از سنت و گذشته را فراهم آورده است. نسل جديد و حتي ميتوان گفت همه جامعه از هر سن و سالي چنان دلمشغول فضاهاي جديد و تكنولوژيهاي نو و فرآوردههاي عرضه شده در آنها شدهاند كه ديگر كسي حال و حوصله پرداختن به ميراث گذشته را ندارد.
سهل است در اين ميان، گرد فراموشي بر چهره وارثان آن سنت و حافظان و بانيان آن نيز مينشيند و ديگر نه كسي يادي از اين بزرگان ميكند و نه اساسا علاقهاي به نشستن پاي صحبت آنها دارد. اين در حالي است كه از قضا رمز و راز بزرگي و ماندگاري اين چهرهها در آن است كه پيوند خود را با سنت و ميراث فرهنگي عميقا حفظ كردهاند و شناخت و معرفتي ژرف و عميق از آن دارند.
ضمن آنكه اين پاي در سنت داشتن به هيچ عنوان سبب نشده كه اين بزرگان همچون آن «هويت انديشان» به تجددستيزي روي آورند و اتفاقا با اتكا به سنت گذشته به مواجهه با امر جديد ميپردازند و آنچه پديد ميآورند، ماندگار و عميق است.
ايشان متجددان ايستاده بر سنت هستند، عميقا به گذشته فرهنگي و تمدني خود پيوستهاند، اگرچه در آن متصلب و منجمد نشدهاند به پشتوانه ميراث غنياي كه در چنگ دارند، مرعوب امر نو نميشوند، سياستزده رفتار نميكنند، امر جديد را در هاضمه خود جذب ميكنند و بيآنكه دچار ازخودبيگانگي شوند، متجدد ميشوند.