يه جور ديگه
سروش صحت
سوار تاكسي كه شدم مردي كه جلوي تاكسي نشسته بود، مشغول حرف زدن بود. مرد داشت ميگفت: «... تو خارج تاكسيها اينجوري نيست، يعني آدمهاي غريبه سوار يه تاكسي نميشن، اگه شما با دوستت سوار يه تاكسي شده باشين، اون تاكسي ديگه مسافر نميگيره. اگه يه نفر هم باشي، ديگه مسافر سوار نميكنه، عين تاكسي تلفني.» راننده گفت: «خوب، ولي پول مسافر كامل را ميگيرن.» مردي كه كنار من نشسته بود، گفت: «تمام لذت تاكسي همين چهار تا كلمه حرفيه كه با بقيه مسافرها ميزنيم.» راننده گفت: «همه چيز داره عوض ميشه، ما اون قديمها توي يه محل كه زندگي ميكرديم از سر محله تا ته محله همه را ميشناختيم، تازه همسايههاي چهار محل اونورتر را هم ميشناختيم، الان همسايههاي ديوار به ديوار همديگر را نميشناسن.» مردي كه جلو نشسته بود، گفت: «بهتر، فضوليها كمتر شده، مردم كمتر تو كار هم دخالت ميكنند.»
مردي كه جلوي تاكسي نشسته بود، گفت: «نه بابا، قديم چيه نه كامپيوتر، نه اينترنت، نه ماهواره، نه موبايل.» مردي كه كنار من نشسته بود، گفت: «قديم خوبيهاي خودش را داشت، بديهاي خودش هم داشت، الان هم خوبيهاي خودش را داره، بديهاي خودش هم داره.» مردي كه جلوي تاكسي نشسته بود از راننده پرسيد: «شما الان را بيشتر دوست داري يا قديم را؟» راننده گفت: «اگه قديم بود الان را دوست داشتم، حالا كه الانه، قديم را بيشتر دوست دارم.»