• ۱۴۰۳ يکشنبه ۱۶ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4597 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۸ اسفند

همي خواند آن كس كه دارد خرد -

۳۱ عدم دخالت رستم در سياست

عليرضا قراباغي| در شاهنامه به همان اندازه كه زال مظهر خردمندي است، رستم نماد سپاهيگري، پشتيبان مرز و بوم ايران زمين و اميد ايرانيان است. نخستين سخني كه از زبان رستم در شاهنامه مي‌خوانيم، نشان مي‌دهد كه او از همان هشت سالگي در ديدار با پدربزرگ خود، با گفتن «نشايم خور و خواب و آرام را» و «همه پشت زين خواهم و درع و خود» وظيفه خويش را مي‌داند. سام نيز در همين نخستين و آخرين ديدار، به نوه خود اندرز مي‌دهد كه «به فرمان شاهان دل آراسته» باشد يا به تعبير امروز، كار سياست را به سياستمداران واگذار كند و خود به خدمت نظامي كشور درآيد. با درگذشت سام، دومين سخن رستم را در گفت‌وگو با زال مي‌شنويم كه به درخواست پدر براي جنگ با اشغالگران ايران پاسخ مثبت مي‌دهد و مي‌گويد «كه من نيستم مرد آرام و جام». سومين گفت‌وگوي او با چوپان پير كابلي است كه بدون شناختن رستم، كرّه اسبي را پرورش مي‌دهد كه مردم آن را «رخش رستم» مي‌نامند. زماني كه رستم مي‌خواهد بهاي آن اسب را بپردازد، چوپان پولي نمي‌گيرد و مي‌گويد:

مر اين را بر و بوم ايران بهاست؛

بر اين بر، تو خواهي جهان كرد راست.

شايد بتوانيم اين سه گفت‌وگوي پياپي رستم را پيوند او با سنت‌هاي گذشته مبارزه، خرد مورد نياز حال و اميد مردم به آينده بدانيم. آنچه آشكارا و بي‌گمان مي‌توان گفت، آگاهي رستم به خويشكاري و نقش خود، پذيرش اين نقش با اراده و ميل قلبي و وفاداري به آن تا پايان زندگي است. رستم از كودكي چنان تهْمتن است كه به شيوه‌اي بي‌پيشينه به دنيا مي‌آيد و تا آخرين روز زندگي 700 ساله يعني در چاه شغاد نيز سپاهي مي‌ماند و در كنار اسب خود و با در دست داشتن تير و كمان از دنيا مي‌رود. البته رستم انسان است، خشمگين مي‌شود، قهر مي‌كند، براي نام و شرف خود نيز هم‌راستا با نام ايران ارزش فراوان مي‌گذارد، در برابر بي‌منطقي‌ها زبان به اندرز مي‌گشايد ولي هيچ ‌يك از اينها موجب نمي‌شود او در سياست دخالت كند. حتي آنگاه كه به دلش افتاده است شايد پهلوان جوان بي‌نام و نشان توراني فرزند خودش باشد، باز هم ناخواسته با سهراب مي‌جنگد تا تورانيان بر ايران چيره نشوند. گرچه حرف غيرمنطقي اسفنديار، شاهزاده ايران را براي دست بسته شدن نمي‌پذيرد، ولي قبول مي‌كند كه با پاي خود براي گناه ناكرده به اسارت به پايتخت برود. او در تمامي زندگي از دخالت در سياست كناره مي‌گيرد و حتي در روزگاراني چون پناهندگي سياوش به توران يا در جنگ گشتاسپ با ارجاسپ، فردوسي خردمند آگاهانه رستم را از صحنه خارج مي‌كند و تنها زماني كه قدرت سياسي براي پشتيباني از مرز و بوم ايران جهان ‌پهلوان را فرا بخواند او نيز به ميدان مي‌آيد.

نخستين حضور نظامي رستم در شاهنامه، هنگامي است كه ايرانيان مي‌خواهند نيروي تجاوزگر را از خاك ايران بيرون برانند. شرايط بحراني است و زال به رستم دو هفته وقت مي‌دهد تا مسيري دراز را بپيمايد و كيقباد را از كوه افسانه‌اي البرز بياورد:

به دو هفته بايد كه‌يي تو باز؛

همي تازي، اندر نشيب و فراز.

بگويي كه: «لشكر تو را خواستند؛

همان تختِ شاهي بياراستند».

كمر بر ميان بست رستم؛ چو باد،

بيامد گُرازان برِ كيقباد.

به نزديك زال آوريدش، به شب؛

به آمد شدن، هيچ نگشاد لب.

نشستند يك هفته با رايزن؛

شدند، اندر آن، موبدان انجمن.

گرازان و به شتاب رفتن رستم از آن رو است كه زال و ديگر ايرانيان در دو فرسنگي اشغالگران توراني صف كشيده‌اند. ولي چرا رستم در راه لب نمي‌گشايد و با كيقباد سخني نمي‌گويد؟ شخصيت‌ها در شاهنامه، هر يك نقش خود را به انجام مي‌رسانند. كيقباد كه از نسل فريدون است، بي‌آنكه خود بداند، توسط بزرگان و دانايان انتخاب شده است تا قدرت سياسي ايران با سلسله تازه كيانيان برپا شود. پهلوانان و ديگر ايرانيان، بدون آنكه نظر او را بخواهند براي جنگ آماده شده‌اند و رودرروي دشمن قرار گرفته‌اند. پس نقش كيقباد در اين شرايط خطير محدود است. همچنين از آنجا كه او پيشينه كشورداري ندارد، نقش دانايان و بخردان آن است كه يك هفته با او رايزني كنند و تجربه‌هاي لازم را به كيقباد منتقل كنند. اين كار، كار رستم نيست. نقش او سپاهيگري است. شايد فردوسي بزرگ با ايهام «هيچ نگشاد لب» اين نكته را هم در نظر دارد.

جنگ با پيروزي ايرانيان به پايان مي‌رسد و تورانيان نخست به دامغان و سپس به مرز پيشين خود در آن‌ سوي جيحون عقب‌نشيني مي‌كنند. اگر پيش از اين ستمگري نوذر، شورش داخلي، مرگ منوچهر، نوذر، زو تهماسپ و نيز درگذشتن سام فرصتي براي تورانيان فراهم كرده بود تا بر ايران زمين چنگ بيندازند، ولي اكنون افراسياب ديدگاهش عوض شده و مي‌پذيرد كه يك ملت همدل، شكست‌ناپذيرند:

يكي كم شود، ديگر آيد به جاي؛

جهان را نمانند بي‌كدخداي.

قباد آمد و تاج بر سر نهاد؛

به كينه، يكي نو در اندر گشاد.

سواري پديد آمد از تخم سام،

كه دستانْش رستم نهاده است نام.

به ناچار به ايرانيان پيشنهاد آشتي مي‌دهند و كيقباد صلح را مي‌پذيرد. رستم با اين صلح موافق نيست:

بدو گفت رستم كه: «اي شهريار!

مجوي آشتي، در گهِ كارزار.

نبود آشتي هيچ درخوردشان

بدين روز، گرزِ من آوردشان».

ولي كيقباد به رستم جوان مي‌آموزد كه نظامي‌گري راه چاره نيست:

به رستم چنين گفت، پس كيقباد،

كه: «چيزي نديدم نكوتر ز داد.

سزد‌گر هر آن كس كه دارد خرد،

به كژّي و ناراستي ننگرد.

رستم نيز مي‌پذيرد و به زابل باز مي‌گردد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون