شايد تا به حال برايتان پيش آمده باشد كه در موقعيت و مكاني چون كتابخانه يا كلاس درس گير افتاده باشيد و خواسته باشيد، حرفي را به زبان بياوريد اما ملزم بودن به رعايت سكوت شما را بر آن داشته باشد تا با ايما و اشاره و تكان دادن لب و دهان يا كج و كوله كردن چشم و ابرو و ساير اندام خود معنا و موضوعي را به شخصي ديگر انتقال دهيد. شايد كسي از دوستان يا آشنايانتان در مدرسه يا كوچه از پشت سر با دست چشمانتان را گرفته باشد و از شما كه مدتها او را نديده ايد، بپرسد كه حدس بزنيد كه او كيست و شما با لمس كردن دستان او و تلاش براي تشخيص زبري، نرمي، كوچكي، ظريفي و زمختي، كلفتي دستها و انگشتها و حتي حرارت بدنش سعي كرده باشيد به پاسخ اين سوال يعني اينكه چه كسي چشمانتان را گرفته است، رهنمود شويد. يا شايد در تاريكي خانه ناشي از قطع برق با لمس كردن وسايل پيرامون مسير يا شيء مورد نظرتان را پيدا كرده باشيد بدون آنكه چشمهايتان چيزي ديده باشند.
در ارتباط با مثال فوق بايد گفت، افراد نابينا به گونهاي سازمانيافتهتر از افرادي كه از قوه بينايي برخوردارند از پتانسيلها و قابليتهاي حس لامسه خود بهره ميبرند. اما احتمالا عبارات «زبان بسته» يا «بيزبان» را درباره اين گونه افراد يا كساني كه از توانايي تكلم برخوردار نيستند، شنيده باشيد. اما پرسش اينجاست: آيا افراد ناشنوا، گنگ و نابينا زبان ندارند؟ اگر آنها به راستي بيزبان باشند براي نمونه آنها چگونه متوجه اخبار و پيامهايي ميشوند كه از طريق تلويزيون يا خط بريل و افرادي كه با آنها در ارتباط هستند به آنها ارسال ميشود؟
نشانههاي معنادار
بهرهگيري از نشانههاي معنادار نه تنها مختص به افراد با حواس كامل نيست بلكه حتي مواد خوراكي و چيزهايي كه ميخوريم و ميآشاميم نيز ميتوانند در زمره نشانههاي زباني قرار گيرند. غذاها كه به طور معمول براي توليد انرژي مصرف ميشوند، ميتوانند داراي بار معنايي خاصي براي ما باشند. وقتي شخصي را ميبينيم كه مشغول خوردن سوپ است، ميتوان چنين استنباط كرد كه او مريض است، به منظور كاهش وزن يا بيماري خاص، رژيم غذايي خاصي را رعايت ميكند، گياهخوار است يا دارد با تناول پيش غذايي سبك خودش را براي صرف غذاي اصلي آماده ميكند. لباسها و انواع پوشاك و رايحهها نيز چنين امكاني را فراهم ميآورند. رنگها، فرمها، اندازهها و مدل خاص آنها، نوع ماشيني كه سوار ميشويم، شيوهاي كه حرف ميزنيم، مدل موها يا پوشش ما ميتواند بر طبقه اجتماعي، فصل يا نوع خاصي از تفكر اشاره داشته باشد.
از رنگ برگ درختان فصلها را ميفهميم از رنگ آسمان و ميزان ابرها احتمال باران و برف را پيشبيني ميكنيم. در واقع جهان پيرامون ما به مجموعهاي از نشانهها بدل ميشود كه در كنار هم فارغ از جنبههاي كاربرديشان، معاني و مفاهيمي را نيز به ما منتقل ميكنند و سخت ميتوان در جهان پيرامون خود شيء يا پديدهاي را يافت كه تبديل به نشانهاي معنادار نشده باشد يا اين امكان براي آن فراهم نباشد.
خانهاي براي زندگي
ما به كمك زبان با هم ارتباط برقرار ميكنيم، به هم اشاره ميكنيم، يكديگر را ميشناسيم، درك ميكنيم به شيئي اشاره ميكنيم، راجع به باورها و نگرشهاي خود گفتوگو كرده، درباره ديدگاه خود استدلال ميكنيم و به بيان سادهتر پيرامون جهان و پديدهها و اشياي موجود در آن حرف ميزنيم و اظهارنظر ميكنيم. شايد از همين روست كه هايدگر، فيلسوف آلماني معتقد است كه زبان مثل خانهاي براي هستي است. ژاك لوك گدار، فيلمساز فرانسوي در تكميل اين گفته ميگويد: زبان همچون خانهاي است كه ما درون آن زندگي ميكنيم.حالا كه زبان حضور و كاربردي به اين گستردگي دارد، ميخواهيم نگاهي بيندازيم به پديدهاي به نام شعر كه شكل خاصي از استفاده ما از زبان است و اغلب با آن در قاب كتابها و در قالب همنشيني واژهها، نوشتهها همچنين دكلمههاي صوتي كه افراد از آنها ارايه ميدهند، آشنا هستيم. اما آيا شعر تنها در انحصار واژهها، كلمهها، آواها، اصوات و خطوط روي كاغذ خلاصه ميشود؟ يا ميتوان به جاي آنكه فردي را كه با رنگها كار ميكند، سنگها را ميتراشد و به گل رس شكل ميدهد به جاي آنكه بگوييم كه دارد نقاشي ميكند يا مشغول ساخت مجسمه، گفت شاعر است و در حال سرودن شعر ميباشد و نتيجه عمل او يعني شكل دادن به موادي چون چوب، سنگ، شيشه، ژست، گياه و الياف را شعر بناميم؟
شعر چيست؟
اغلب شعر را با مفاهيمي چون استعاره، تخيل، احساس، وزن، آهنگ، تصاير رويا گون و عبارتهايي اينچنين ميشناسيم. اما كداميك از موقعيتها و گفتارهاي انساني را ميتوان در نظر گرفت كه فاقد اين عناصر باشند؟ شايد در پاسخ بتوان گفت اين عناصر در شعر برجستهتر و پركاربردتر هستند. اما اين عناصر در موقعيتها و گفتارهاي به اصطلاح روزمره ما نيز قابل مشاهده هستند. براي نمونه وقتي ميگوييم، فلان فرد شير است به طور غيرمستقيم او را دلير، شجاع يا نترس توصيف كردهايم. اما چرا فردي كه از اين عناصر زباني در كوچه يا محل كار يا گفتوگوي دوستانه استفاده ميكند، شاعر نميناميم و گفتههاي آنها را شعر قلمداد نميكنيم؟
رومن ياكوبسن، زبانشناس و نظريهپرداز روسي معتقد است كه شعر «آشناييزدايي از زبان روزمره است». او در اين تعريف از هيچ كدام از عناصر فوق ياد نميكند و به طور خاص تاكيد را روي اين موضوع قرار ميدهد كه شعر پديدهاي است كه در زبان اتفاق ميافتد. آشناييزدايي از زبان روزمره. در زندگي روزمره، ما اغلب افراد زيبا را شبيه گل ميبينيم و براي نمونه لبها يا گونههاي سرخ كسي را به گل تشبيه كنيم. اما ممكن است به مرور با استفاده فراوان اين تشبيه، آنقدر آشنا يا به بياني كليشه شود كه ديگر احساس و شوري را در ما برنينگيزد.
به عنوان وقتي حافظ ميگويد «تاب بنفشه ميدهد طره مشك ساي تو، پرده غنچه ميدرد خنده دلگشاي تو» يا شاملو كه ميگويد «چنين گفتي با لباني كه پنداري مدام نام گلي را تكرار ميكنند» حرف زدن معشوقش را در زيبايي با تكرار شدن مداوم گلي مشابه ميداند. در هر كدام از اين گفتهها در ظاهر ما ميتوانيم معناي واحدي را مد نظر قرار دهيم كه شايد بتواند توصيف زيبايي و چشمنوازي حضور معشوق و تاثير او بر ما باشد. اما هر كدام به شكلي متفاوت آن را بيان ميكنيم. در اينجا پرسش اين است؟ كداميك از اين گفتهها شعر است؟
در صورتي كه از ديدگاه ياكوبسن نگاه كنيم هر سه ميتوانند هم شعر باشند هم نه و اين برداشت ارتباط چشمگيري با ما و موقعيت و شرايطي كه در آن قرار گرفتهايم، دارد. براي نمونه براي فردي كه همواره از اطرافيان خود اين گفته را ميشنود: كه دهانت را ببند، كمتر حرف بزن يا ساكت باش و ديگر چيزي نگو، وقتي ميشنود كه حرف زدن تو فارغ از آنچه ميگويي خودش زيباست يك عبارت ساده «باز هم حرف بزن» ميتواند بسيار متفاوت، جالب، نا آشنا يا تاثيرگذار باشد. اما براي فردي كه هميشه يا لحظه به لحظه از معشوقش اين كلمات را ميشنود، تاثير شگرفي نداشته باشند و تكراري و كم تاثير و آشنا تلقي شوند.
در گفتههاي بالا يكي خيلي ساده و سريع بدون پيچيدگي خاصي در كلام و بدون آهنگ و وزني خاص و ديگري معنا را با كمي تاخير و تنيده به تشبيهات كم و بيش تو در تو به ما انتقال ميدهد. يعني بعد از كمي انديشه و دقت نظر ميتوانيم به معنا دست يابيم. شايد ديرياب بودن معنا براي ما ايجاد لذت كند يا خوشايند باشد مثل كسي كه از حل كردن يك معادله يا بازي فكري لذت ميبرد. شايد كسي هم حوصله چنين كنكاشي را نداشته باشد اما بيشك در تمامي اينها به گونهاي مستقيم يا غيرمستقيم ما با معنا سروكار داريم.
آشنايي زدايي از مفاهيم
ممكن است فردي از زبان انتظار معنايي خاصي نداشته باشد و مثل كودكي كه هر لحظه خمير بازي را ميان دستهايش شكلهاي تازه ميبخشد، زبان را نه به خاطر معنا و فقط به خاطر خود زبان مورد توجه قرار دهد. درست مثل فردي كه از تنهايي بسيار رنج ميبرد و نياز دارد كه فقط با كسي حرف بزند و چندان موضوع گفتوگو و معاني حرفهايش مهم نباشد و فقط حرف زدن و خالي شدن از احساسات دروني مهم باشد. همچون جكسون پولاك، نقاش امريكايي كه رنگ را بدون توجه به اينكه فرم، شكل يا داستان خاصي را نمايش دهد و تصوير كند به سمت بوم پرتاب ميكند بدون آنكه از پيش تصميم خاصي در اين باره گرفته باشد. يا مثل تجربه هنرمندان مكتب داداييسم، صفحههاي كتاب يا فرهنگ لغت را باز كنيم و اولين حرف يا كلمه هر صفحه را به گونهاي تصادفي انتخاب كنيم و از كنار هم قرار دادن آنها گفته خود را شكل دهيم و اينكه اين كلمات كنار هم چه معنايي خواهند يافت، برايمان چندان مهم نباشد. درست شبيه نتهاي موسيقي كه بعد از نواختن هر چند كه ما از طريق درونيات و تجربيات خود ميتوانيم براي آنها احساس يا معنايي را تعريف كنيم فاقد معناي دقيق و مشخصي هستند.
اما براي تحقق يافتن تعريف ياكوبسن ما ملزم به مواجهه با معنا هستيم چون براي تعيين مفهوم نا آشنا بايد تلقياي از آشنا داشته باشيم. شكل و شيوه خاص استفاده ما از واژهها و نوع همنشينياي كه براي آنها در كنار هم برميگزينيم، آگاهانه يا نا آگاهانه موجب متمايز شدن گفتههاي ما از ديگر گفتهها ميشود و همين تمايز كه يكي از ويژگيهاي مهم نشانههاي زباني نيز هست، خواسته يا ناخواسته ما را با مفهوم زبان و معنا مرتبط ميكند. معنايي كه افراد در موقعيتها و شرايط مختلف تجربه و توليد ميكنند. افرادي كه از شخصيت، دانش، فرهنگ، نگرش، طبقه اجتماعي، جنسيت، سن و تواناييهاي فيزيكي و رواني متفاوتي نسبت به يكديگر برخوردارند.
براي عابري كه در خيابان به ما تنه ميزند، شنيدن واژه گاو چندان خوشايند نيست و اين ناآشنايي ميتواند موجب خشم، ناراحتي يا حتي درگيري ميان دو طرف شود. يا در توصيف سپهري:«در چراگاه نصيحت گاوي ديدم سير» واژه گاو معناي ديگري به ذهن متبادر كند. بنابراين نبايد گمان كرد كه ما الزاما ناآشنايي و تمايزها را تنها در ارتباط با گفتههايي مدنظر قرار ميدهيم كه براي ما لذتبخش و خوشايند هستند. چه بسا حافظ در گفتههايش دست به شكوه زده:«به مژگان سيه كردي هزاران رخنه در دينم» اما شيوه توصيف او از سختياي كه كشيده براي ما لذتبخش باشد هر چند كه او در واقعيت ممكن است به راستي درد و سختيهاي فيزيكي و رواني بسياري را تحمل كرده باشد. ممكن است كسي به حافظ اعتراض كند كه چه زيبايي در اين درد و رنج هست كه او چنين توصيفي ارايه ميدهد و او ترجيح دهد با تعابيري چون: بدبختم كردي، به روز سياهم نشاندي احوال خود را به گونهاي نزديكتر به واقعيت بيان كند. اين موضوع علاوه بر تفاوت برداشت ما از واقعيت ميتواند، يادآور اين نكته باشد كه: زبان و نشانههاي زباني حتي اگر ما نهايت امانت و دقت را در انتقال انديشهها و آنچه بر ما گذشته به خرج دهيم الزاما اشيا و رويدادهايي كه در جهان مادي با آنها مواجه هستيم و تجربه ميكنيم، نيستند. هر چند مثل آنها ميتوانند تاثيراتي داشته باشند. به عنوان مثال اگر هديه دادن نشان دوست داشتن باشد با كمك واژهها نيز ميتوان دوست داشتن خود را ابراز كرد. اما ممكن است واقعي بودن يك چيز باعث شود، زبان نسبت به واقعيت براي ما در مرتبه دوم اهميت قرار گيرد.
ما براي تاثيرگذاري، لذت، دستيابي به مقصود مورد نظر، بيان عواطف يا نگرشهاي خود يا توليد ابزاري كاربردي يا ارتباطي از مواد متنوعي چون صوت، رنگ، ژست، سنگ و كاغذ بهره ميگيريم تا از طريق فرم دادن به اين مواد معنا، مفهوم يا تاثيري كه ميتواند معنايي را در برداشته باشد، توليد كنيم. اين فرمها و شكلهاي به وجود آمده ميتوانند مثل يك صندلي، وسيلهاي كاربردي در زندگي باشند و ميتوانند در كنار جنبه كاربرديشان مفهومي دال بر جايگاه يا قدرت را هم براي ما داشته باشند. نسبت به فرمهاي ديگر تفاوتها و تمايزهايي يا شباهتهايي دارند كه اين تمايزها و تفاوتها و شباهت ميتواند براي ما خوشايند و بدآيند اما به هر حال تاثيرگذار باشد. ما ميتوانيم ابرهاي آسمان را كه نسبت به روزهاي معمولي بزرگتر و پر كش و قوسترند چشمگيرتر، زيباتر يا شاعرانه بناميم و ابرهاي خاكستري غرنده با آنكه متمايزترند هولناك، دلگير و ناخوشايند تعبير كرده يا چون نويد باران، سبزي و محصولي پربار را ميدهند، تصوير هولناك آنها را فراموش كنيم.
جهان به مثابه عرصه شاعرانگي
وقتي از اين ديدگاه به جهان و زبان نگاه ميكنيم از آنجا كه زبان پديدهاي الزاما در انحصار كلمهها و واژهها نيست، متعاقبا شعر نيز انحصارا در قالب كلمهها و روي كاغذ امكان بيان و وجود ندارد. بلكه در عملكرد يك طراح لباس با به كارگيري رنگ و برشهاي متمايز، تركيب مواد و مزههاي متفاوت در پخت و پز يك آشپز و عملكرد عكاس، مجسمهساز، معمار و فردي كه حركات، رفتار و منشي ناآشنا نسبت به ديگران دارد نيز قابل جستوجوست. در واقع در اينجا آشناييزدايي نه تنها در معاني و شكل به كارگيري يك ماده بياني بلكه ميتواند در ماده زباني كه استفاده ميكنيم نيز اتفاق بيفتد. يعني ميتوان به جاي بهرهگيري از واژهها از مادهاي چون شيشه، سنگ، خاك و رنگ براي سرودن شعر بهره برد.
تعريف ياكوبسن به صورت مستقيم حرفي از دگرگوني ماده بياني- زباني يا آشناييزدايي از آن نميزند. اما زبان در عين حال يك نمود عيني و بيروني دارد كه ميتواند در قالب يك ژست، رنگ، صوت، بو و از طريق مواد مختلف امكان وجود يابد. بنابراين نگاه او به شعر ميتواند خودش را نه تنها به عرصه تمامي هنرها چون نقاشي مجسمهسازي، معماري، رقص، موسيقي و عكاسي بكشاند و مرز ميان مواد بياني را كمرنگ كند بلكه ميتواند تبديل به كيفيت يا نگاهي شود كه مرز ميان هنرها همچنين زندگي را درمينوردد. نگاهي كه نه مرزي ميشناسد و نه خود را در يك ماده بياني خاص محصور ميبيند و نه براي خود معنا و تعريفي قطعي و نهايي متصور ميشود.
بيشك كساني كه شعر، شاعرانگي، عناصر و مفاهيم مرتبط با آن را به طور غالب در مواد بياني آشنايي چون كلمات و واژهها و در صفحات كتابها جستوجو ميكنند با گستره محدودتري از زبان و جهان مواجه خواهند بود. به باور نگارنده اين تغيير نگاه يا به بيان بهتر گشودن مرز رسانههاي گوناگون و مادههاي بياني چشماندازي وسيعتر نسبت به مفهوم زبان و شعر و متعاقبا تحول و دگرگوني نگرش ما در زندگي خواهد داشت. مفهوم آشنا يا نا آشنا همانقدر نسبي است كه مفهوم شعر بودن يا شعر نبودن و ما را بر آن ميدارد تا شعر را كيفيت ثانويهاي براي زبان در نظر بگيريم كه در طول تاريخ ادبيات و نقد ادبي و زيباييشناسي نه همواره اما اغلب تنها در قلمرو واژهها و كلمات و قاب كتابها فهميده و انديشيده شده است. در صورتي كه ميتوان آن را در چيدمان سنگها، شيوه پوشيدن لباس، تركيب مواد غذايي مختلف، ابرهاي سرگردان دست باد، تركيب رنگها در يك تابلوي نقاشي يا يك سيني غذا، نقطهاي كوچك بر بومي خالي، ادويههاي عطاري، يا حتي دانشآموزي كه ناخواسته به دليل نداشتن لباس تميز جاي پوشيدن فرم سرمهاي مدرسه با يك لباس قرمز جيغ در صف صبحگاهي حاضر شده است، جستوجو كرد.
هايدگر، فيلسوف آلماني معتقد است كه زبان مثل خانهاي براي هستي است. ژاك لوك گدار، فيلمساز فرانسوي در تكميل اين گفته ميگويد: زبان همچون خانهاي است كه ما درون آن زندگي ميكنيم.
ياكوبسن، زبانشناس و نظريهپرداز روسي معتقد است كه شعر «آشناييزدايي از زبان روزمره است». او تاكيد را روي اين موضوع قرار ميدهد كه شعر پديدهاي است كه در زبان اتفاق ميافتد.