روايت اول: دلتنگي
نازنين متيننيا
نوشتم: «حتي دلم براي تحريريه هم تنگ شده و صبر كردم تا «ايزتايپينگ» آن بالا تمام شود و بخوانم: «آخه اينجام هم دلتنگي دارد؟!» و بعد در گيف آن آقايي را ببينم كه روي موتور نشسته و سر به تاسف تكان ميدهد. يك لحظه فكر كردم درست ميگويد. خود من هم تا همين دو هفته پيش اگر چنين جملهاي را ميخواندم همچين جوابي ميدادم. اما حالا و بعد از 10 روز گذر از سختي و ترس و يك هفته دوري از تحريريهاي كه در شش سال گذشته خانه دومم شده دلتنگ هستم. انگار كه همهچيز عادي بود و من از اين روزها نگذشته بودم. اين دلتنگي هم به سراغم نميآمد. اما حالا دلتنگ هستم. دلتنگ همهچيز. دلتنگ نشستن پشت ميزم توي تحريريه. دلتنگ بچههاي سرويس آخر كه يك هفته بيدبير جور همهچيز را كشيدهاند و حالا از آن تيم سه نفره فقط يك نفرشان سالم سر جايش مانده و دو نفر ديگر هركدام درگير اين بيمارستان و آن بيمارستان هستند. دلم براي سروصداي تحريريه كه هميشه شكارش بودم هم تنگ شده. براي آن معطلي كشنده رسيدن امضاي صفحه تا پاسي از شب. براي اتاق سردبير كه هميشه يك «تذكري» براي گفتن داشت يا صداي قهقهه بچههاي سرويس سياسي از توي بالكن كه كفرم را درميآورد. آدميزاد است ديگر. ناگهان زندگياش زير و رو ميشود و ميشود به همين مسخرگي حالاي من كه به جاي صفحه سفيد وُرد كامپيوتر محل كارم، چركنويس و خودكار به دست دارم از احمقانهترين دلتنگيهاي اين روزهايم مينويسم و مدام ميخواهم به خودم دلداري بدهم كه تمام ميشود. اين هم ميگذرد و برميگردم و باز همه اينها ميرود روي مخم و باز دلم ميخواهد هرچه سريعتر نوروز از راه رسد و 15 روزي نباشم و تحريريه را نبينم. اما حالا حتي مطمئن نيستم كه به همين آرزو هم برسم. 10روز است كه فهميدم هيچ چيز در زندگي «قطعيت» و «ثبات» ندارد و يك توده كوچك كه ابعادش حتي به دو سانت هم نميرسد ميتواند همه شالوده زندگيات را به هم بريزد و تو را تبديل به موجود عجيب و ترسيدهاي كند كه مدام آرزو كني كاش همهچيز مثل قبل بود و كاش هيچوقت سروكله اين توده تهاجمي توي زندگيات پيدا نشده بود. اما اين «كاش»ها به جايي نميرسد. همانطور كه همان لحظه اول كه توده را زير دستم احساس كردم و گفتم كاش غده چربي باشد، نشد. همانطوركه وقتي توي دلم گفتم كاش اين دكتر سونوگرافي بيسواد، الكي تشخيص داده باشد كه توده بايد امآرآي و بيوبسي شود يا شبيه آن لحظه كه نشستم كف خانه و با دستهايي كه از ترس ميلرزيد لينك نتيجه «بيوبسي» را باز و كلمه عجيب را توي گوگل سرچ كردم و فهميدم يعني «نوعي سرطان» و باز توي دلم گفتم كاش اشتباه باشد. اما خب به قول مادربزرگم از هيچكدام از اين «كاش»ها هيچ علفي سبز نشد و مجبور شدم از اين كلينيك به آن كلينيك و از اين بيمارستان به آن بيمارستان بروم تا هرچه سريعتر اين توده از تنم بيرون بيايد و تا دير نشده بزرگتر نشود، جا خوش نكند و نخواهد برود توي تنم به مهماني و به قول دكترها باقي «ارگان»ها را هم درگير كند. حالا به تعريف علم پزشكي بيمار تازه جراحيشدهاي هستم كه بايد منتظر جواب «پاتولوژي» بماند و نقاهت يك جراحي را بگذراند و اوقات خودش را با دراز كشيدن روي تخت و زل زدن به سقف سفيد و كنار آمدن با بحران روزگار بگذراند. همه ميگويند ميگذرد. ميگويند نترس و قوي باش. چيزهاي زياد ديگري هم ميگويند. من دلداري از سر دوستي، محبت و عشق را خوب ميشناسم. خودم بارها آن طرف معركه ايستادم و همينها را به ديگري گفتم. اما راستش را بخواهيد اين طرف، اوضاع خيلي فرق ميكند. من هيچوقت آدم ضعيفي نبودم. ترسو هم. اين سالهاي اخير هم ياد گرفتم كه هيچ حس انساني دكمه ندارد و نميشود دكمهاش را زد و تعطيلش كرد. اما ميشود صبور بود و شناخت پيدا كرد و كنار آمد. اما راستش را بخواهيد اين تجربه با همه دريافتهايم تا قبل از اين فرق دارد.
انگار آدم تا وقتي يك پايش را لب گور نبيند و ترس واقعي از مرگ سراغش نيايد جنس واقعي احساسات و عواطف را درك نميكند. حال همهچيز براي من تغيير كرده، از دوست داشتن، مهر، عشق، محبت، ذوق و شوق تا ترس، استرس و اضطراب و هر حس سياه ديگري چندبرابر واقعيتر در زنداگي من خود را نشان ميدهند و من گيج و مبهوت در همه اينها فقط دلم ميخواهد درست ببينم، حس كنم و رفتار كنم. ميدانم اول راه است و ميدانم قبل از من ديگراني با تجربههايي بسيار دردناك و سختتر اين روزها را از سر گذراندهاند. نااميد نيستم. اميدوار هم نيستم. روزنامهنگاري به كمكم آمده تا بلد باشم حتي وقت درد كشيدن و ترسيدنهاي فلجكننده نگاهي از بيرون به خودم و اين شرايط بيندازم و بخواهم راوي بيماري باشم كه هزاران نفر شبيه به من را گرفتار كرده و حالا توي اين روزهايي كه ويروس «كرونا» بازار توجهها را در دست گرفته، بيمارستانها را قرق كرده و همه را ترسانده، از آدمهايي بنويسم كه ميدان جنگ ديگري دارند و روايت ديگري...
گمانم اين روايت براي روز اول كافي باشد. اگر تا انتهاي اين يادداشت را خوانديد توي دلتان فقط براي من آرزوي شفا نكنيد، همه بيمارها را در نظر بگيريد و يك دست مريزاد به كادر درماني بيمارستانها بگوييد كه در روزهاي كرونا، هيچ بيماري را فراموش نميكنند و پابرجا ماندهاند.