دكتر محمد مصدق كه دولت او با كودتاي خارجي 28 مرداد 1332 ساقط شده بود، پس از محاكمه در يك دادگاه نظامي و هنگامي كه جلسه را ترك ميكرد به اعضاي دادگاه و شخص دادستان اعلام كرد «حكم اين دادگاه بر افتخارات تاريخي من افزود و بسيار متشكرم كه مرا محكوم فرموديد. امشب معناي مشروطيت را به ملت ايران فهمانديد.» مصدق هنگام امضاي حكم دادگاه، تقاضاي تجديد نظر كرد و اين جمله را در ذيل آن نوشت «به اين راي خلاف قانوني كه از يك دادگاه غيرقانوني و بدون صلاحيت صادر شده بر طبق ماده 59 لايحه قانوني دادرسي و كيفر ارتش مصوب 16 فروردين 1332 كه احكام دادگاه فوقالعاده را قابل رسيدگي فرجامي ميداند، تقاضاي فرجام مينمايم».
اعتراض مصدق به حكم دادگاه
به دنبال قطعي شدن اين حكم و سپري شدن حبس 3 ساله او در زندان لشگر دو زرهي مركز، اعلام كرد اين محكوميت يكي از افتخارات زندگي اوست. او به حكم صادره اعتراض كرد سپس از منشيهاي دادگاه به خاطر زحمتي كه به آنها تحميل كرده، پوزش خواست. مصدق ميتوانست زندگي آرامي انتخاب كند. از طرفي مقامات دولتي به طور ضمني و محرمانه جويا شدند كه آيا حاضر است از تقاضاي دادگاه تجديدنظر صرفنظر كند و در عوض به احمدآباد تبعيد شود اما او از قبول اين معامله شيرين سر باز زد. مقامات عزم جزم داشتند تا مانع شوند كه مصدق از دادگاه تجديدنظر به عنوان سكويي براي تبليغ ديدگاههاي خود استفاده كند.
تبعيد به احمد آباد
او در 13 مرداد سال 1335 به احمدآباد (ساوجبلاغ) تبعيد شد تا واپسين سالهاي حياتش را زير نظر ماموران ساواك در باغ كوچكي كه ملك شخصياش بود، بگذراند. تبعيد دكتر مصدق به اين روستا از سوي حقوقدانان، عملي غيرقانوني اعلام شد زيرا اين تبعيد به حكم دادگاه نبود و به اراده و طبق سياست دولت وقت صورت گرفته بود. دولت وقت، دكتر مصدق را دو هفته زودتر از انقضاي محكوميت- اين محكوميت غيرقانوني بود چراكه طبق قانون آيين دادرسي وقت، محاكمه نخستوزير و وزيران بايد در ديوان عالي كشور صورت ميگرفت نه محاكم نظامي- از زندان خارج كرده و به احمدآباد فرستاده بود. او پيش از آن نيز از سال 1307 الي 1309 در اين خانه تحت نظر بود كه سرانجام توسط پليس رضاشاه بازداشت شد و به زندان بيرجند انتقال يافت و تا حوالي شهريور 1320 آزاد نشد. مصدق تا پايان عمر به مدت 10 سال و 7 ماه در احمدآباد تحت نظر بود.
هجوم ماموران امنيتي به احمد آباد
در ابتداي ورود مصدق به قلعه احمدآباد مقامات حكومتي توصيه ميكنند كه براي مراقبت و در ظاهر تامين جاني او چند مامور در آن بگمارند. مصدق زير بار نميرود. چند روز بعد يك گروه از ماموران وابسته به دستگاه به احمدآباد هجوم ميبرند و اين بهانهاي ميشود تا ماموران امنيتي حضور پايدار خود را در آنجا توجيه كنند. پس از آن ملاقات او با اهالي قطع ميشود و كسي جز بستگان درجه اولش اجازه ملاقات با او را نمييابند. به ندرت از ساختمان بيرون ميآمد و به ندرت ميگذاشت كسي پيش او برود. فقط روزهايي كه هوا خوب بود در محوطه باغ قدم ميزد و هواخوري ميكرد. او روزهاي نخست هر از چندي به روستاي ديگر هم سري ميزد ولي بعد ماموران گفتند كه ما هم به همراه شما بياييم. او هم جواب داد كه بعد از اين نه بيرون ميروم و نه مامور ميخواهم.
شكوه از تنهايي
به اين ترتيب، تنهايي ناخواستهاي كه در بسياري از نامههايش از آن زبان به شكوه ميگشايد به او تحميل ميشود و چون تنهايي خستهاش كرده بود، سفارش كرد يك اتاقك چوبي در وسط باغ درست كنند تا روزها را در آنجا بگذراند و رفت و آمد اشخاص را از دور تماشا كند. احمدآباد حكم زندان بزرگتري داشت با اين تفاوت كه در زندان معاشر و محشور با ديگر زندانيان بود و ميتوانست با آنها هم صحبت شود ولي در احمدآباد همراهان دوره تبعيدش فقط «نباتعلي و لقا» بودند كه اموراتش را رفع و رجوع ميكردند. ديدار با ساير اعضاي خانواده معمولا اواخر هفته اتفاق ميافتاد، رخدادي كه وجود پيرمرد را سرشار از شور و شعف ميكرد. ولي اين شادي و زندگي دستهجمعي كه او سخت به آن نيازمند بود چندان نميپاييد. عصرهاي روزهاي تعطيل كه خانواده قصد بازگشت به تهران را داشت، نشانه غم و اندوه در چشمانش به خوبي پيدا بود.
بازگشت به زندگي زاهدانه
اين سالها را يكسره در انزوا و تنهايي گذرانده بود؛ مثل هميشه دور از خانواده و همسرش. دلمشغوليهاي او در اين مدت رسيدگي به وضعيت بيمارستان نجميه، يادگار مادرش و اداره املاك و اراضي احمدآباد بود. اوقات خود را به قدم زدن در داخل قلعه اربابي، گفتوگو با دهقانان، خواندن نشريات پزشكي و معالجه بيماران روستايي ميگذراند. مصدق بيش از پيش به سنت زندگي زاهدانه كه سادگي در آن نوعي فضليت محسوب ميشود، بازگشت. او صبح زود از خواب برميخاست، عباي پشمياش را به دوش ميانداخت و در آلونك كوچكي كه در باغچه ساخته بود، مينشست و از آنجا ميتوانست رفت و آمد كارگران مزرعه را تماشا كند. در يكي از نامههايش مينويسد:«كماكان در اين زندان ثانوي به سر ميبرم. با كسي حق ملاقات ندارم و از محوطه قلعه نميتوانم پا به خارج بگذارم.»
رنج تنهايي در سرماي زمستان
از لحن نامههاي پرشمارش در اين ايام ميشود به خوبي طعم تلخ تنهايي و نااميدي را حس كرد. مصدق اين ايام را چنين توصيف ميكند:«از تنهايي رنج ميكشم، فصل تابستان اغلب در خارج عمارت بودم و هر كس ميآمد چند كلمه با او حرف ميزدم ولي در اين فصل زمستان كه هوا سرد است در اتاق ميمانم و بسيار بد ميگذرد. كسي را هم نتوانستم پيدا كنم كه مورد اعتماد باشد و با او حرف بزنم. از روي حقيقت، ديگر نميخواهم زنده باشم.»
او كه در كوران حوادث يكي از مهمترين وقايع معاصر بود و همه عمرش را صرف كار و كوشش حتي كشاورزي كرده بود، نميتوانست بيكار بماند. بنابراين طي مكاتباتي با فرزندانش به ويژه احمد مصدق به رتق و فتق امور خانوادگي ميپردازد. او هميشه فهرست بلند بالايي از وسايل درخواست را ميفرستاد تا در تهران تهيه و براي او ارسال كنند. تنهايي باعث ميشود كه هيچ چيز از چشم او دور نماند. يك طرف اين درخواستها همواره روستاييان احمدآبادي هستند. او هر چند به زعم دستگاه فراموش شده و در عزلت و تنهايي به سر ميبرد ولي در باور بسياري به عنوان نماد پايداري و عظمت يك رويداد ملي باقي مانده است.
علاوه بر فعالان سياسي و يارانش كه چند و چون وقايع سياسي و تغيير و تحولات جبهه ملي دوم و سوم را با او در ميان ميگذاشتند و از او رهنمود ميخواستند بسياري از نويسندگان آثار مكتوب خود را در زمينههاي سياسي، اجتماعي و ادبي براي او ميفرستادند و درباره ماهيت اثرشان نظر او را جويا ميشدند. انگار مصدق ميزاني بود تا ديگران حس وطندوستي و سلامت نفس خود را با او بيازمايند. نامههاي فراواني در سالهاي تبعيد در احمدآباد از او به جا مانده است كه در حكم اسناد تاريخ سياسي معاصر هستند. او انبوه مكاتبات و نامههاي ارسالي از داخل و خارج از كشور را بايگاني نميكرد. زيرا به زعم او ممكن است، روزي به دست ناكسان افتد و نويسنده را مورد پرسش و سوال قرار دهند.
عيادت ياران بازرگان از مصدق
فرزند مصدق در خاطرهاي چنين نقل ميكند:«زماني كه مصدق به اقامت اجباري در احمدآباد محكوم شد جز بستگان بسيار نزديك او هيچكس اجازه ملاقات با او را نداشت. اگر از دوستان و نزديكان كسي ميخواست با او ديدار كند بايد اجازه كتبي از ساواك و مراجع دولتي دريافت ميكرد و اين مشكل بزرگي براي دوستان او به وجود آورده بود. به ياد دارم يك روز جمعه كه من در خدمت پدر در احمدآباد بودم، هنگام ظهر يكي از محافظان مرا از اتاق صدا زد و به در قلعه برد. در آنجا من عدهاي از ياران مهندس بازرگان را ديدم كه مامور محافظ و ژاندارمها آنان را روي يك نيمكت در كنار هم نشانده بودند. يكي مرحوم رحيم عطايي بود و يكي هم منصور عطايي وزير كشاورزي مصدق. اين عده براي ملاقات و ديدار مصدق به احمدآباد آمده بودند. اما ژاندارمها به دليل اينكه آن دو نفر، اجازه ورود از ساواك تهران نداشتند، مانع ورود آنان شده بودند. اين عده براي گريز از دست محافظان از بيراهه به احمدآباد آمده بودند با اين تصور كه در جلو در قلعه ديگر محافظي نيست.»
تنهايي، نااميدي و نگاه تيره به اوضاع نه محصول روزهاي تبعيد كه ويژگي جداييناپذير زندگي و شخصيتي مصدق بود. حتي ميتوان معدود روزهاي خوش سرشار را جزيرههايي كمشمار در گستره تلخيها و ناملايمات زندگي او دانست. همين تعارضات، خواستها و احساسات بود كه مجال زيست رضايتمندانه را از او ميگرفت. خودش بارها گفته بود كه هيچگاه به اين زندگي پرمشقت دل نبسته و هميشه مرگ خود را از خداوند آرزو كرده است. بيماري و مشكلات روحياش، محصول اين شرايط بود. اين تعارضات سالهاي زندگي او را نيز از همان ايام به دوپاره تقسيم ميكرد؛ سالهاي سرزندگي و فعاليت در حوزه سياسي و روزهاي انزوا و گوشهنشيني. مصدق اگرچه زندگي در آرامش و فارغ از تلاطمات سياسي را دوست داشت و به آن راضي بود اما نميتوانست جاذبههاي زندگي سياسي و درخشش و محبوبيت برآمده از آن را نيز يكسره كنار بگذارد.
مكاتبات؛ تنها وسيله ارتباطي مصدق با دنياي بيرون
گله مصدق از شرايط تبعيد در بسياري از نامههاي او عنصر ثابت است. در يكي از نامههايش مينويسد:«كماكان در اين زندان ثانوي به سر ميبرم. با كسي حق ملاقات ندارم و از محوطه قلعه نميتوانم پا به خارج بگذارم.» گاه نيز نوميد است. به دكتر سعيد فاطمي مينويسد:«از اين قلعه نميتوانم خارج شوم و با كمتر كسي مكاتبه ميكنم، براي اينكه دفعه ديگري دچار تعقيب و محاكمه نشوم اكنون متجاوز از 50 سرباز و گروهبان اطراف بنده هستند كه اجازه نميدهند با كسي ملاقات كنم غير از فرزندانم، خواهانم هر چه زودتر از اين زندگي رقتبار خلاص شوم».
مكاتبات دكتر مصدق كه تنها وسيله مراوده او با دنياي بيرون بود براي دستگاه امنيتي غيرقابل تحمل بود بنابراين سعي در محدود كردن او تحت عناوين مختلف داشتند. در اين باره پسرش مينويسد:«حدود 6 ماه پس از اقامت در احمدآباد روزي مولوي رييس سازمان امنيت تهران، رييس ساواك كرج را نزد پدر فرستاد و پيغام داده بود كه حق ندارد با هيچكس حتي ساكنان احمدآباد ملاقات داشته باشد. مكاتبه و نامهنگاري را هم ممنوع كرده بود. سرهنگ ياد شده هر روز عرصه را بر او تنگتر ميكرد. مصدق طي نامهاي خطاب به او از محدوديتهايي كه سر راه دكتر خوشنويس، پزشك معالجش ايجاد كردهاند مينويسد:«از روزي كه درخواست اجازه ملاقات نمودهام تا اين وقت كه 8 روز ميگذرد از صدور اجازه خودداري فرمودهاند. اگر هيچ دكتري نبايد اينجانب را معاينه كند، مرقوم فرمايند كه طبيب آخرين لحظه را به بالين خود بخواهم و اين عرض كه ميكنم تهديد نيست چون كه ميخواهم خود را از اين زندگي رقتبار خلاص نمايم».
اميد مصدق به نسل جوان ايران
مصدق با اين همه به رغم انواع مشكلات به زندگياش در چهارديواري قلعه احمدآباد ادامه ميدهد، چه شبهايي كه ماموران خانهاش جا ميماندند و او با يك جعبه شيريني براي شادباش عروسي پسر يكي از اهالي ميرفت و با عباي سياه براي شركت در مراسم عزاداري يكي از اهالي در حسينيه احمدآباد حضور مييافت. در اين مدت هر چند كه احمدآباد بسته است اما ديداركنندگان و مشتاقان تماس با او بسيارند. كم نبودند افرادي كه سعي ميكردند از بيراهه خودشان را به او برسانند كه البته توسط ماموران امنيتي دستگير ميشدند. از هر دسته و گروهي سعي ميكردند با ارسال نامه به احمدآباد خود را در روزگار تبعيد او همراه بدانند. او همواره به نسل جديد اميدواري ميداد:«چشم مردم خيرخواه وطنپرست به شما نسل جديد دوخته شده و آخرين تيري كه در تركش ايراني است همان شما محصلين محترم و نسل جديد هستيد».
امتناع از پذيرش عفو شاهانه
3 سال حبس را تحمل كرد و عفو شاهانه را نپذيرفت. مرگ همسرش در 1344 ضربهاي ديگر بر فضاي روحي تيره او بود. يك سال بعد سرطان كام دهان و بياحتياطي پزشك درمانگر در استفاده از اشعه، سوختگي مخاطات و خونريزي دستگاه گوارش او را به دنبال داشت. در آبان 1345 وقتي از سوي پزشكان معالج مشكوك به بيماري سرطان فك تشخيص داده شد با اجازهاي كه پروفسور عدل از شاه گرفته بود به تهران و به منزل پسرش انتقال داده شد تا در بيمارستان نجميه مورد مداوا قرار گيرد. فرزندش غلامحسين مصدق كسالت پدر را چنين به ياد ميآورد:«زماني كه مرحوم پدرم در احمدآباد كسالتي پيدا كرد ما مجبور شديم او را به تهران و بيمارستان نجميه بياوريم. من از دولت وقت تقاضا كردم كه اجازه دهيد او را به خارج ببريم. وقتي پدرم از موضوع اطلاع يافت، بسيار عصباني شد و به من پرخاش كرد كه تو حق چنين تقاضايي را نداشتي. شما اطبا مردم را مسخره كردهايد. اگر لياقت معالجه بيمار را نداريد پس چرا طبابت ميكنيد. شما مردم را گول ميزنيد؛ بيماريام هر چه باشد بايد در اينجا معالجه شوم. يا ميمانم يا ميميرم. خون من هيچگاه رنگينتر از مردم ايران نيست. اتفاقا دولت هم اجازه نداد و گفت، ميتوانيد طبيب از خارج بياوريد اما دكتر مصدق را نميتوانيد از كشور خارج كنيد. پيش از همه به شاه خبر رسيده بود كه كار پيرمرد تمام است.
انتظار مصدق ديري نپاييد. جسم عليل و آسيب ديدهاش تحمل آن همه مشقت و ناورايي را نداشت. پسرش مينويسد:«برادرم احمد روزها او را به بيمارستان ميبرد و برميگرداند. درد گردن و گلو شدت پيدا كرد. به نحوي كه با اشكال غذا ميخورد. اين موضوع او را بيش از پيش ضعيف كرد.» پيرمرد از اين بيماري جان به در نبرد و در نيمه شب 13 اسفند به بيهوشي رفت و در سحرگاه در بيمارستان نجميه تهران درگذشت و پيكرش به احمدآباد انتقال و مدفون شد. اين پايان مردي بود كه روزگاري هفتهنامه لوموند دربارهاش گفته بود:«در زمان قدرتش رقباي او خود را مواجه با مسالهاي يافتند كه در ايران سابقه نداشت، نه خريدنش امكان داشت و نه بدنام كردن و به لجن كشيدنش».
ممانعت شاه از عمل به آخرين وصيت مصدق
آخرين وصيتش دفن شدن در كنار شهداي 30 تير در ابنبابويه بود، همانهايي كه خود را مسوول جان باختن آنان ميدانست. شاه نگران از تبعات اين واقعه با آخرين درخواست مصدق موافقت نكرد تا مدفن او همانند زندگياش در تنهايي احمدآباد قرار بگيرد. در وصيتنامه خود نوشته بود كه «به هيچوجه برايش مجلس ختم و تشييع جنازه گرفته نشود.»
دكتر سحابي و غسل بدن مصدق
احمد مصدق، فرزند دكتر مصدق روز فوت پدر را چنين شرح ميدهد:«ايشان را در هواي سرد زمستان و در موقعيت بسيار ناراحتكننده به خاك سپرديم. در اين مراسم به جز بستگان و خويشاوندان نزديك و چند نفر از ياران وفادار كسي شركت نكرد. بيشتر آنها خويشان و منسوبان آن مرحوم بودند. دكتر يدالله سحابي شخصا با كمال محبت و علاقه پدرم را در كنار نهر احمدآباد غسل داد و ديگران قبر ايشان را آجرچيني كرده و حضرت آيتالله زنجاني بر جسد ايشان نماز ميت گزارد. اين منظره و صميميت و وفاداري آن هم در آن روزهاي اختناق كه بردن نام مصدق گناهي نابخشودني بود، نشانهاي از جوانمردي و بزرگواري دوستان و ياران وفادار پدرم بود كه هيچگاه من و تمام افراد خانواده مصدق فراموش نميكنيم».
زندان قصر؛ مجللترين مجلس ختم مصدق
محمدمهدي جعفري كه در آن ايام در زندان به سر ميبرد، خاطره خود را از فوت مصدق چنين شرح ميدهد:«دكتر سحابي توانست خودش را به احمدآباد برساند و حتي مراسم غسل و كفن و دفن دكتر مصدق را شخصا عهدهدار شد. در زندان وقتي خبر دكتر مصدق به ما رسيد همه سوگوار شديم. ما در زندان مجلس ختم باشكوهي براي آن مرحوم برگزار كرديم. شايد مجللترين مجلس ختمي كه براي دكتر مصدق در ايران برگزار شد در زندان شماره 4 قصر بود. در اين مراسم مهندس بازرگان درباره زندگي و مبارزات دكتر مصدق سخنان جالبي ايراد كرد. مرحوم طالقاني نيز مراسم دعا برگزار كردند».
سر دلبران در حديث ديگران
كريستوفر دوبلگ، مستشرق انگليسي كه پس از سالها تحقيق و مطالعه در اسناد گوناگون مربوط به مصدق چنين ميگويد:«من نخستين بار وقتي سال 1379 براي زندگي به ايران رفتم به اهميت مصدق پي بُردم. براي بسياري جوانان ايراني او شخصيتي محبوب بود. درباره خودش و زمانهاش داشت شمار قابل توجهي كتاب و مقاله به فارسي منتشر ميشد. به نظر ميآمد، چهره محجوبش همه جا هست.» او در بخش پاياني كتاب «تراژدي تنهايي» خود مينويسد:«دوازدهمين سالگرد مرگ مصدق 6 هفته بعد خلاصي ايران از دست شاه فرا رسيد. نخستين بار بود كه مردم ميتوانستند همراه با يكديگر به آنجا بيايند و ياد او را گرامي بدارند. مسوولان اتوبوسراني اعلام كردند، دهها وسيله نقليه را به عزادران اختصاص خواهند داد. قافله عظيم مردمان روز 14 اسفند 1357 راه افتاد، اتوبوسها از مبدا دانشگاه تهران حركت كردند و غران و پرسرعت عازم شدند.
مرگ مصدق و راهبندان در جاده احمد آباد
اما مصدق مثل هميشه همه را غافلگير و شگفتزده كرد. خانواده براي پذيرايي از 20 تا 30 هزار نفر تدارك ديده بودند نه چند صد هزار آدم كه داشتند به بدرقه سياستمدار محبوبشان ميآمدند. با ماشين، وانت، موتوسيكلت و حتي پاي پياده آمدند و همه پيشبينيها نقش بر آب شد. جاده منتهي به احمدآباد بند آمد، اتوبوس مخصوص خبرنگاران وسط راه گير كرد و مسافرانش رهايش كردند و كهنهكارهاي سالخورده ملي كردن صنعت نفت، مجبور شدند كيلومترها راه را وسط گل و لاي پياده بروند. امكان اينكه مردم كنار سنگ قبر فاتحه بخوانند نبود. درهاي خانه را بستند تا جلوي هجوم جمعيت را بگيرند. به رغم اينها همه خوشحال ميآمدند، آدمهايي كه با او معاشرت داشتند يا ديده بودنش، كنار آدمهايي كه فقط ميدانستند الان جاي او خالي است. وسط سرماي اطراف خانهاش در احمدآباد در زمينهاي زراعي دو طرفش ايستاده بودند و زور ميزدند كه صداي سخنرانيها را از بالاي داربستي كه در باغ خانه مصدق هوا كرده بودند، بشنوند. خاطرهاش در دل ايرانيان دست نخورده مانده چون آرمانهايش جهانياند و فنا و زودگذري قدرت را به سخره ميگيرند. خودش يك بار به شاه گفت، روزهاي خوب و بد ميگذرند آنچه ميماند، نام نيك يا بد است.»
منابع:
- معرفي و شناخت دكتر محمد مصدق، محمد جعفريقنواتي، نشر قطره، 1380.
- زندگي سياسي مصدق، فواد روحاني، انتشارات زوار، 1381.
- همگام با آزادي، محمدمهدي جعفري، سيدقاسم ياحسيني، انتشارات صحيفه خرد، 1389.
- تراژدي تنهايي، كريستوفر دوبلگ، ترجمه بهرنگ رجبي، انتشارات چشمه، 1397.
مصدق پس از حكم دادگاه:«حكم اين دادگاه بر افتخارات تاريخي من افزود و بسيار متشكرم كه مرا محكوم فرموديد. امشب معناي مشروطيت را به ملت ايران فهمانديد».
تبعيد دكتر مصدق به روستاي احمدآباد از سوي حقوقدانان، عملي غيرقانوني اعلام شد زيرا اين تبعيد به حكم دادگاه نبود و به اراده و طبق سياست دولت وقت صورت گرفته بود. دولت وقت، دكتر مصدق را دو هفته زودتر از انقضاي محكوميت- اين محكوميت غيرقانوني بود چراكه طبق قانون آيين دادرسي وقت، محاكمه نخستوزير و وزيران بايد در ديوان عالي كشور صورت ميگرفت نه محاكم نظامي- از زندان خارج كرده و به احمدآباد فرستاده بود. او پيش از آن نيز از سال 1307 الي 1309 در اين خانه تحتنظر بود كه سرانجام توسط پليس رضاشاه بازداشت شد و به زندان بيرجند انتقال يافت و تا حوالي شهريور 1320 آزاد نشد.
احمدآباد حكم زندان بزرگتري داشت با اين تفاوت كه در زندان معاشر و محشور با ديگر زندانيان بود و ميتوانست با آنها هم صحبت شود ولي در احمدآباد همراهان دوره تبعيدش فقط «نباتعلي و لقا» بودند كه اموراتش را رفع و رجوع ميكردند.
مصدق بيش از پيش به سنت زندگي زاهدانه كه سادگي در آن نوعي فضليت محسوب ميشود، بازگشت. او صبح زود از خواب برميخاست، عباي پشمياش را به دوش ميانداخت و در آلونك كوچكي كه در باغچه ساخته بود، مينشست و از آنجا ميتوانست رفت و آمد كارگران مزرعه را تماشا كند. در يكي از نامههايش مينويسد:«كماكان در اين زندان ثانوي به سر ميبرم. با كسي حق ملاقات ندارم و از محوطه قلعه نميتوانم پا به خارج بگذارم.»
آخرين وصيتش دفن شدن در كنار شهداي 30 تير در ابنبابويه بود، همانهايي كه خود را مسوول جان باختن آنان ميدانست. شاه نگران از تبعات اين واقعه با آخرين درخواست مصدق موافقت نكرد تا مدفن او همانند زندگياش در تنهايي احمدآباد قرار بگيرد. در وصيتنامه خود نوشته بود كه «به هيچ وجه برايش مجلس ختم و تشييع جنازه گرفته نشود.»