عليرضا قراباغي| در شاهنامه تنها زبان، نام، مرز و بوم، آداب و رسوم، و اسطورههاي اين ديار نيست كه پاس داشته شده است. فردوسي بزرگ، چيزي بزرگتر از همه اينها را در كالبد ايرانيان دميده و آن «خود» ملي است. «خود» درشاهنامه، نه آنچنان تنگ و پست است كه به فرد، قبيله يا نژاد محدود شود؛ نه تا آن اندازه گسترده است كه مرزها را بيرنگ كند و همه بنيآدم يا تمامي آفرينش را در بر بگيرد؛ و نه آنچنان پندارينه است كه باورمندان يك دين يا بستگان يك طبقه را شامل شود. اين «خود» را در مفاهيم والاي ستارگاني چون سعدي و حافظ و مولوي نميتوان يافت كه فراتر از مرزهاي جهان را در نظر داشتهاند. منظور آن نيست كه در شاهنامه انسانگرايي، صلح جويي، يا حكمتهاي فراتر از عالم مادي را نميبينيم. اما انديشه و خواست فردوسي بهطور ويژه يك حاكميت ملي است تا اين سرزمين به دست خود ايرانيان اداره شود، و ايران براي تمام ايرانيان باشد.
در اثر بيتوجهي به شاهنامه به عنوان گنجينه فرهنگ ملي، آسيب اجتماعي بزرگي به كشور ما وارد شده و «خود» ملي آنچنان كمرنگ شده كه حتي در برابر شرايط بحراني كه احتمال دارد از گسترش ويروس كرونا پديد آيد، گاه شاهد پايداري بستگيهاي جناحي يا حتي محلهاي هستيم. در جايي كه عراق، كشور همسايه و هممذهب ما بهدرستي و بيدرنگ مرزهايش را برپايه منافع ملي خود در برابر ويروسي ويرانگر محصور ميكند و مصالح ملي خود را بر هر سياست ديگري مقدم ميشمارد، ما شاهد آنچنان بغضي در ميان قطببنديهاي پارهاي از همميهنان هستيم كه برپايه بياعتمادي مشترك، گويي فرآيند تصميمگيري در مهار اين ويروس مختل شده است. حتي در سطح محلي با توجه به بيكفايتيها از برخورد ناپسند مردم اين خيابان يا آن كوي ميشنويم كه در برابر تخصيص يك بيمارستان به بيماران آلوده به ويروس، مخالفت ميكنند! يعني مخالفت ناشايست بر سر توزيع آب بين شهرها، ديگر جاي خود را به رفتارهاي «خود» محوري داده است كه در آنها، «خود» ملي تا چارچوب كوي و برزن سقوط كرده است!
ولي در شاهنامه، آنچه ستوده ميشود يگانگي ملي است. در بخش تاريخي، زماني كه خسروپرويز به دستور پسرش شيرويه در حصر تيسفون گرفتار است، در نامه به پسر، بيش از جان خود نگران آن است كه چرا شيرويه نيروها را از مرز فراخوانده است! زيرا ايران به باغي ميماند كه اگر پرچين آن را بردارند و باغ را از مردمان تهي گردانند، دشمنان بر آن هجوم آرند.
در بخش اسطورهاي نيز رستم، نماد اميد ايرانيان و پشتيبان اين مرز و بوم، در گسترش آيين بهي به دست اسفنديار نقشي ندارد. نسب او به دو باور، دو نژاد و دو سرزمين گوناگون ميرسد كه تنها در يك چيز مشتركند؛ هر دو ايراني هستند و آرزوي شكوفايي اين سرزمين را دارند. گرچه فردوسي همواره به متن وفادار بوده ولي هر جمله و رويدادي را از منشور خردگرايي خود عبور ميداده تا تأثير مطلوب را بر ذهن خواننده و فرهنگ جامعه بگذارد. در داستان زادن رستم، ميبينيم كه براي پدربزرگ عروسكي به چهره و بالاي نوزاد ميدوزند تا سام اززاده شدن چنين گردي آگاه شود و براي زال بنويسد:
كنون شد مرا و تو را پشتْ راست
نبايد جز از زندگانيش خواست
پس از آن، سام تا هشت سالگي به ديدن نوه خود نميرود! در حالي كه اين تنها نوه اوست زيرا در داستان به دنيا آمدن زال ميدانيم كه «نبود ايچ فرزند، مر سام را». آيا فردوسي بزرگ، در اين شكل روايت، چيزي را به خواننده نميگويد؟ آري، نقش سام و زال و ديگران، به دنيا آوردن رستم، نماد اميد ايرانيان و مظهر يگانگي ملت است. براي همين جشن زادن رستم، بسيار باشكوهتر از جشن زناشويي زال و رودابه برگزار ميشود. براي همين سام با ديدن عروسك ميگويد اكنون ميتوانيم كمر راست كنيم، به تخمه خود بباليم و به جز زنده ماندن اين مظهر يكپارچگي ايران و يگانگي ايرانيان، كار ديگري نداريم. براي همين پدربزرگ تنها زماني كه ميشنود او پهلواني شده، دلش براي ديدار ميجنبد:
چو آگاهي آمد به سامِ دلير
كه: «شد پورِ دستان همانند شير
كس اندر جهان كودك نارسيد
بدان شيرمردي و گردي نديد»
بجنبيد مر سام را دل ز جاي
به ديدار آن كودك آمدْش راي
براي خاندان پهلواني ايران، «خود» در گستره مرز و بوم ايران معني داشته است. اين ارزشي است كه شاهنامه در جان فرهنگ ايرانيان ميريزد. چه زيبا و دردناك است كه سام، آن هنگام كه با زال و رستم به ميگساري مينشيند، ميگويد:
كه گيتي سپنج است، پراي و رو
كهن شد يكي، ديگر آرند نو
كاش بهجاي پرداختن به اينكه كهُن بخوانيم تا به گويش زمان فردوسي نزديكتر باشد، روي اين نكتههاي ظريف و فرهنگ ساز شاهنامه تكيه كنيم تا روش و منش همميهنان روزگار خود را به روش و ديدگاه داناي توس نزديك كنيم. اين آخرين شامي است كه سام با زال و رستم ميخورد. فردا آنان را بدرود ميگويد و ديگر چيزي از ديدار آنان نميشنويم مگر آن زمان كه زال، براي پدر در همين گورابه، همين جاي آخرين شام، ستودان ميسازد و دخمه برپا ميكند. كلامي هم كه گفته شد، آخرين كلام سام، پيش از شام است: روزگار گذرا و پر از آمد و رفت نسلهاست. يكي روزگارش كهنه ميشود و ميرود و نو را به جاي او ميآورند. ما رفتني هستيم. ايران، اين آتشگه است كه ديرنده پا برجاي خواهد بود.