• ۱۴۰۳ دوشنبه ۳ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4609 -
  • ۱۳۹۸ يکشنبه ۲۵ اسفند

همراهي «اعتماد » با «طلوع بي‌نشان‌ها» و روايتي از بي‌پناهي

فقط يك دود؛ «زنده‌گي» به ازاي فقط يك دود

بنفشه سام‌گيس

 

صف مردم پشت پيشخوان سمنوپزي، دراز شد تا پياده‌روي نرسيده به تكيه كهنه. يكي مانده به آخر صف بودم و بعد از من، مرد ميانسالي با موهاي سفيد كم‌پشت و عصا و زنبيلي در دست، بالا سر كارتن‌خواب بي‌حالي ايستاد كه پاي كركره‌هاي فروافتاده مغازه رنگ‌فروشي از هوش رفته بود. نگاهي به تن بي‌رمق كارتن‌خواب انداخت و زير لب گفت: «خدا كمكت كنه برادر.»
پول سمنوها را حساب كردم و آمدم كنار پاي كارتن‌خواب. روي دست چپ، از حال رفته بود و دست راستش، انگار به وقت بي‌هوشي، حايل بدن شده باشد، از كف، رو به آسفالت بود. رنگ دست؛ دستي زمخت و ضخيم از شدت كثيفي و آفتاب خوردگي، به سياهي آسفالت، تنه مي‌زد. پشت كفش‌هايش را؛ احتمالا به وقت هوشياري، خوابانده بود و ترك‌هاي عميق پاشنه پا را پينه و پوسته‌هاي ورآمده چرك بخيه مي‌زد. موي گوريده سرش، رشته‌هاي موازي رنگ باخته از غلظت خاك بود. از روزن دكمه‌هاي يكي درميان فرنچ خاكستري رنگش، دنده‌هاي بيرون زده‌اش، تيراژ گرسنگي‌هايش بود. نفس مي‌كشيد، نامنظم؛ بيشتر خِرخِر مي‌كرد تا آنكه ريه از عادت دم و بازدم پيروي كند. نيمه چپ صورتش روي آسفالت بود و دهانش باز مانده بود و گوشه لب، بزاق خشكيده، سفيدك زده بود. جوان بود. نمي‌دانم، شايد 40، شايد كمتر، مهم نبود. مهم، تحليل ناگزيرش پاي آستان سمنوپزي و تكيه كهنه بود... .
نگاه صف جلوي سمنوپزي، خيره بود به ريخت رقت‌آورش. هر كه كيسه در دست از سمنوپزي بيرون مي‌آمد، سري برمي‌گرداند و آخرين تصوير از ممات در حياتش را پشت پلك‌هايش به خاطر مي‌سپرد و مي‌رفت. صداي اذان از بلندگوهاي مسجد همت كه رسيد تا درگاه سمنوپزي، پيرمردي از كارگاه چوب‌بري روبه‌رو با قابلمه و قاشقي در دست بيرون آمد و نشست كنار تنِ كارتن‌خواب.
«بهروز، بابا، پاشو. پاشو پسرم. غذا برات آوردم. پاشو بابا.»
جواب پيرمرد، يك نفس نسبتا عميق بود كه از لب‌هاي نيمه باز بهروزِ نيمه هوشيار بيرون جهيد و قطره اشكي كه از گوشه چشم راست، جوشيد و در درازاي صورتش جاري شد. پسر كم سالي از كارگاه سرك كشيد و پيرمرد را صدا كرد. پيرمرد، قابلمه و قاشق را كنار سر بهروز گذاشت و دستي روي زانو زد و برگشت سمت چوب‌بري. محتواي داخل قابلمه، دم‌پختك بود و چند تكه كوچك مرغ. بهروز، همچنان خِرخِر مي‌كرد. اذان كه تمام شد، شانه‌اش را آرام تكان دادم.
«داداش. پاشو. برات غذا آوردن. داداش، پاشو غذا بخور.» 
بهروز، تكان خفيفي خورد و پلك‌هايش نيمه باز شد. نجوايي لرزان از لب‌هاي خشكيده‌اش بيرون آمد.
«مي‌خوام بميرم خواهر .... هيچي نمي‌خوام. مي‌خوام بميرم....»
غروب سه‌شنبه 20 اسفند ماه
كارتن‌خواب‌ها آمده‌اند گرمخانه، حمام كرده‌اند و پيراهن تميز پوشيده‌اند و ماسك نازكي بر صورت زده‌اند و منتظر شامند. 9 روز تا نوروز مانده ولي براي اين آدم‌ها، بي‌مفهوم‌ترين اتفاق زندگي، نو شدن سال است. براي مردهايي كه سال‌هاي نه خيلي دور، از زندگي، طلب‌هاي ديگري داشتند و حالا زرخريد هرويين شده‌اند، نو شدن سال و نوروز چه معنايي بايد داشته باشد؟ چرا بايد معنايي داشته باشد؟
   اون وقتي كه مادرت زنده بود، هفت سين توي خونه داشتين؟
17 خرداد 1376، مادر اسماعيل جلوي چشم‌هاي كوچك‌ترين بچه‌اش جان داد؛ جلوي چشم‌هاي تنهاترين بچه‌اش. اسماعيل، وقتي دست‌هاي يخ كرده مادرِ مرده را در دست مي‌فشرد، از ترس فرداهاي تنهايي به گريه افتاد.
«چهارشنبه‌سوري، با مادرم مي‌رفتيم خيابونا رو مي‌چرخيديم. پولي نداشتيم كه خريد كنيم. ولي همديگه رو داشتيم. همين بس بود. خواهر برادرام پي زندگي خودشون بودن. ما دوتايي خونه‌تكوني مي‌كرديم، فرش مي‌شستيم، من ديواراي خونه رو رنگ مي‌زدم. مادرم كت و شلوار سال قبلمو پشت و رو مي‌كرد. من گلدون لاله عباسي مي‌آوردم كه مي‌ذاشت كنار سبزه‌اي كه سبز كرده بود. وقت تحويل سال، قران مي‌خوند و به من و خودش فوت مي‌كرد. بعد رفتنِ مادرم، عيد واسه من تموم شد، زندگيم تموم شد.»
چهلم مادر كه گذشت، اسماعيل، هروييني شده بود. راننده خاور بود و بار ميلگرد و مفتول جابه‌جا مي‌كرد براي بازار آهن. خاور اجاره‌اي را تحويل صاحب كار داد و تسويه حساب كرد و دو جفت جورابي كه داشت روي هم پوشيد و انگشتر حرز يادگار مادرش را داد به صاحب خانه بابت اجاره‌هاي عقب افتاده و آمد كنج كوچه اوراقچي‌ها نشست و منتظر ماند تا هوا تاريك شد، منتظر ماند تا هوا روشن شد، منتظر ماند تا ظهر. عصر تابستان، اسماعيل خيابان خواب شده بود.....
 اسماعيل در همه اين سال‌ها، آمدن عيد و نوروز را مي‌فهميد؛ از شلوغي خيابان‌ها، از بشقاب‌هاي سبزه جلوي مغازه‌ها، از مردمي كه هول خريد عيد داشتند، از آدم‌هايي كه رخت نو به تن داشتند، از خنده‌ها و نگاه‌هاي شكفته از رسيدن بهار ... همه آن ساعت‌ها و روزهايي كه اسماعيل، گوني به كول، خيابان‌هاي مركز شهر را پياده بالا و پايين مي‌رفت و سطل‌هاي زباله كنار رستوران‌ها را مي‌جوريد تا با يك ظرف آلومينيومي بيشتر و يك قوطي نوشابه بيشتر، وزن گوني روي كولش، يك كيلو بيشتر شود، از نگاه آدم‌هاي سير، همان آدم‌هايي كه نگاه شان را از او مي‌دزديدند و وانمود مي‌كردند كه او را نمي‌بينند، مي‌فهميد كه عيد و نوروز نزديك است.
«براي من عيد مهم نبود. كسي رو نداشتم. خونه كي مي‌رفتم؟ خونه خواهري كه از كنارم رد شد و منو نشناخت چون كارتن خواب بودم؟ خونه برادري كه فقط وقتي تميز بودم به من احترام مي‌ذاشت؟ توي اين زندگي، من هيچي ندارم. هيچي. خودمم و اين لباس تنم. بارها شد كه چون زباله‌اي گيرم نيومد بفروشم، دو روز، سه روز هيچي نخوردم، حتي پول موادم نداشتم، از خماري و گرسنگي، مي‌افتادم گوشه خيابون. يكي مي‌اومد و صدام مي‌زد اسي، چته؟ مي‌رفت يه نوني برام مي‌گرفت، خماري مو مي‌ديد، مي‌رفت برام مواد مي‌گرفت. خيلي وقتا از خماري و گرسنگي، پناه مي‌برم به خرابه‌ها، ميرم گوشه خرابه مي‌افتم، با خودم حرف مي‌زنم، با گربه‌هاي تو اون خرابه حرف مي‌زنم. آرزوي همه اين سال‌هام اين بود كه يكي دستمو بگيره، نجاتم بده از اين تنهايي. چند وقته فكر مي‌كنم من بميرم كي منو خاك مي‌كنه؟ اصلا بميرم كي مي‌فهمه؟»
مدير گرمخانه مي‌گويد تلخ‌ترين خاطره‌اش از 10 سال مديريت گرمخانه‌ها، لحظه تحويل سال است؛ آن ثانيه‌هايي كه دعاي تحويل سال از بلندگوي راديوي گرمخانه پخش مي‌شود و چشم‌هاي پيرمردهاي كارتن خواب، به اشك مي‌نشيند.
«من سر تحويل سال، پاي سفره‌هاي هفت سين گرمخونه‌ها، گريه واقعي اين مردا رو ديدم. مردايي كه همه جا بهشون توهين شد، بهشون بي‌مهري شد، من مرگ اين مردا رو ديدم، مردايي كه نه از هرويين، از غصه تحقير و توهين و تنهايي مردن.»

نيمه‌شب سه‌شنبه 20 اسفند ماه
از دل بيابان‌هاي آزادگان و خلازير، آتش مي‌جوشد تا وقتي چشمت به تاريكي عادت نكرده باشد و به جمع كوچك بيابان خواب‌ها نرسيده باشي كه ببيني به چه مشقتي، در اين آخرين شب‌هاي سرد سال، تلاش مي‌كنند با سوزاندن پلاستيك و كاغذ و خرده‌هاي چوب، تن شان را گرم نگه دارند. آن ساعتي كه تهران بزك كرده، به خواب مي‌رود، زندگي، از جور ديگر و از جنس ديگر در اين حاشيه فراموش شده شروع مي‌شود.
«زندگي» در اين بيابان‌هاي همجوار با رديف بي‌شمار انبارهاي بازيافت، سگ دوي هر روزه براي پيدا كردن تكه‌اي زباله قابل فروش و جور شدن پول يك گرم هرويين يا يك گرم شيشه است.
«زندگي» در اين بيابان‌هاي فرش شده با زباله، توهمي است از زنده ماندن وقتي معيار زنده بودن آدم‌هايش، آن ذره جان كاذبي است كه با دود هرويين و شيشه در استخوان‌هايشان مي‌دود و آنها را همچون مرده‌هاي برخاسته از گور، به لغزيدن وامي دارد در رستاخيزي كه ساقي‌هاي بي‌مايه، پاي كوره‌هاي آجرپزي جنوب تهران برپا مي‌كنند.
اول بيابان كه بايستي، چشم‌اندازت كوره‌هاي آجرپزي است؛ انگار ستون‌هايي كه آسمان را نگه داشته‌اند روي سر بيابان خواب‌ها آوار نشود. زمين را كه نگاه كني، وجبي جاي خالي پيدا نمي‌شود روي اين فرش چند هكتاري زباله. بوي بيابان، همان بوي هميشگي ترش و شور زباله و گزش تلخي تكه‌هاي پلاستيكي است كه آب مي‌شود و شعله آتش را ماندگارتر مي‌كند. موش‌هاي سياه رنگ؛ قد كف دست، ترسيده و گريزان از آتش و آدم، در پستي و بلندي زباله‌ها گم و پيدا مي‌شوند. انتهاي بيابان، دورتادور آتشي كه انگار مشعلي برافروخته از دل زمين، مردها و زن‌ها، خمار و خسته و خواب زده، گرسنه و ساكت، خيره رگه‌هاي آبي رنگي هستند كه در دل شعله‌ها مي‌دود. وقتي هميارهاي «طلوع بي‌نشان‌ها»، با ظرف‌هاي يك بار مصرف غذا و بسته‌هاي كوچك وسايل بهداشتي به سمت شان مي‌روند، به دشواري روي پا مي‌ايستند و حالا مي‌شود ديد كه زانوهايشان، لرزان‌تر شده و كمرهايشان، خميده‌تر و موهايشان، سفيدتر و صورتشان، سياه‌تر و ظاهرشان، مندرس‌تر. بيابان‌هاي آزادگان و خلازير، وسعت نامحدودي است براي سقوط آزاد هر كه هرچه داشته، پاي دود شيشه و هرويين حرام كرده. اينجا، «بي‌نوايي»، تحميل ناگريزي است كه به عدالت توزيع مي‌شود روي سفره بيابان خواب‌ها و سگ‌هاي سرگرداني كه با دود و بي‌نوايي مانوس شده‌اند گرچه كه شعله‌هاي آتش در اين بيابان، هرچه كوچك‌تر، بي‌نوايي، ممتدتر اما خلازير، «چاله‌نشين» دارد و «كاخ‌نشين» هم دارد. چاله نشين‌ها، وسط بيابان را به ارتفاع يك آدم قوز كرده، گود مي‌كنند و تابستان، در گودال‌هاي ناپيدا، مهمان خنكاي خاك، هرويين و شيشه دود مي‌كنند. زمستان، ورق پلاستيكي بر سر همين چاله‌ها مي‌كشند و در دمِ گرمِ سيال در گودال خاكي، هرويين و شيشه دود مي‌كنند. «كاخ‌نشين» خلازير، چند متر دورتر از چاله‌ها، چند آجر روي اجر مي‌چيند و درزهاي پنهان و پيدايش را با مشتي گچ مي‌پوشاند و سقف؛ كولاژي از درهم دوختن گوني و حلب و مقوا. نهايتِ هركدام را تحليل كني، هيچ كدام شان اصراري ندارند براي خلاصي از گنديدگي آرزو و عمر. قصد، فقط، «زنده ماندن» است آن هم به ازاي يك دود؛ همان يك گرم و يك صوت كه هر نيمه شب، روي زرورق‌هاي بازيافتي و كنج كونه پايپ، دود مي‌شود و دود باريك سفيد كه بالاي سرشان حلقه مي‌زند، همان بند نازك و رنجوري است كه يك روز نه چندان دور، به اشاره‌اي، از هم مي‌گسلد. بيابان‌هاي خلازير و آزادگان، آن رَحِم نفرين شده ايست كه جنين ناقص‌الخلقه گودال‌ها و چينه‌هاي آجري را در خود مي‌پروراند. روايت خلازير و آزادگان، روايت بدون نقطه همزيستي سگ‌ها و آدم‌هاست...

بامداد چهارشنبه 21 اسفندماه
زاويه 45 درجه زيرِ پل لميده بر اتوبان شمال تهران، 7 سال است كه سرپناه دو برادر است. برادرها، پير شده‌اند، عينكي شده‌اند، از شورِ «روز بعد» افتاده‌اند، وسط زباله‌ها به خواب مي‌روند، وسط زباله‌ها بيدار مي‌شوند، وسط زباله‌ها، قوز كرده، با دست‌هاي لرزان، هرويين روي زرورق مي‌ريزند و تا بفهمند دود چه شد و كجا رفت، نصف هرويين را باد به تاراج برد. غذايشان را؛ هرچه كه دارند و به درد خوردن مي‌خورد، با موش‌هاي گرسنه زير پل شريك مي‌شوند، در سوز سرماي بي‌حيا، به گرماي شعله كوچكي كه به اندازه آب شدن چند كيسه پلاستيكي عمر دارد، رضايت مي‌دهند، با توهم «زنده بودن» روزشان به شب مي‌رسد و شب شان، روز مي‌شود.... 2 ساعت از نيمه شب گذشته بود. از اتوبان كه به زاويه 45 درجه زير پل نگاه مي‌كردي، شعله كوچك آتش مي‌گفت كه برادرها بيدارند. بايد عَشَقه‌ها را زير پا له مي‌كردي تا به زير پل برسي. برادر بزرگ‌تر، در پيشگاه زاويه 45 درجه، داخل يك قوطي خالي كنسرو، آتش كوچكي افروخته بود و به آرنج دست تكيه زده بود و خيره بود به شعله‌اي كه مي‌لغزيد و مي‌تابيد. چند خيز دورتر، برادر كوچك‌تر، در كنج تاريك زاويه، خود را در بقاياي پتوهاي ژنده پيچيده بود و از سرما و درد شكم مي‌ناليد. همراهم، تاكيد كرد كه غذا را زودتر بخورند چون «فاسد» مي‌شود. برادر كوچك‌تر مي‌گفت هر وقت موش‌ها سراغ غذاي برادرها مي‌آيند، درد كهنه شكم بازمي‌گردد.....

پيش از طلوع چهارشنبه 21 اسفندماه
ساختمان متروك، دورتر از پل بود. آنقدر وسط اتوبان و زير پاي سوراخ‌هاي پل، فرياد زديم و «داداش، داداش» گفتيم تا يكي شان از يكي از سوراخ‌ها، صدايمان را شنيد و سرك كشيد و سفيدي ظرف‌هاي يك بار مصرف غذا را ديد و خودش را از ديواره پل بالا كشيد و از كنار نرده‌هاي اتوبان پايين پريد و آمد و گفت: «ما سه نفريم.»
در هر سوراخ، سه نفر زندگي مي‌كردند؛ در هر سوراخ زير هر پايه پل. از هر سوراخ، يك نفر به نمايندگي آمد و غذاي رفقايش را هم گرفت. نفر آخر كه آمد، گفت ساختمان متروك پشت پل هم كارتن خواب دارد؛ حداقل 30 نفر. خودش راهنما شد. از لاي نرده‌هاي كج و كهنه حياط، سريد و رفت داخل ساختمان تاريك. قاب پنجره‌هاي ساختمان مثل حفره چشم‌هاي نابينا، سياه و خالي بود. در درگاه ساختمان كه ايستادم، نه نوري بود، نه بويي، نه صدايي؛ هيچ؛ سكوت مطلق، خاموشي مطلق، عدم تا بي‌نهايت. همان وقت صدا زد «بيا خانم» و رفتم دنبال رد صدا؛ طبقه زير زمين. روي زباله‌ها پا مي‌گذاشتم و نرمي و زمختي، زير آج كفش‌هايم له مي‌شد و مي‌تركيد و مي‌شكست و منقبض و منبسط مي‌شد. درِ اتاقي در كنج طبقه باز شد، دستي، در را باز كرد، دستي از كنارِ در. 10 جفت چشم من را نگاه مي‌كردند، مردان و زنان چرك و فروريخته‌اي كه حول يك دايره فرضي، تنگ هم چسبيده بودند تا با آتش كم جاني كه در شومينه اتاق افروخته بودند، گرم شوند. لوله‌هاي آلومينيومي لاي انگشتانشان تاب مي‌خورد و نگاه‌هايشان، خسته و خالي بود. در سكوت، پر از سوال بودند كه من كه از جنس آنها نبودم، اين وقت پيش از طلوع، اينجا چه مي‌كردم، چه مي‌خواستم، سراغ كدام از ياد رفته آمده بودم؟ اتاق كناري، 4 نفر، طبقه اول، 6 نفر، طبقه دوم، 5 نفر..... وقتي ظرف‌هاي يك بار مصرف غذا را گرفتند و از نگاه ما گريختند، يادم افتاد كه چه سخت نفس مي‌كشم. چه سخت نفس مي‌كشيدند. چه تلخ، چه تنها.....


   مرد ميانسالي با موهاي سفيد كم‌پشت و عصا و زنبيلي در دست، بالا سر كارتن‌خواب بي‌حالي ايستاد كه پاي كركره‌هاي فروافتاده مغازه رنگ‌فروشي از هوش رفته بود. نگاهي به تن بي‌رمق كارتن‌خواب انداخت و زير لب گفت: «خدا كمكت كنه برادر.»
   براي مردهايي كه سال‌هاي نه خيلي دور، از زندگي، طلب‌هاي ديگري داشتند و حالا زرخريد هرويين شده‌اند، نو شدن سال و نوروز چه معنايي بايد داشته باشد؟ چرا بايد معنايي داشته باشد؟
   «براي من عيد مهم نبود. كسي رو نداشتم. خونه كي مي‌رفتم؟ خونه خواهري كه از كنارم رد شد و منو نشناخت چون كارتن خواب بودم؟ خونه برادري كه فقط وقتي تميز بودم به من احترام مي‌ذاشت؟»
   از دل بيابان‌هاي آزادگان و خلازير، آتش مي‌جوشد تا وقتي چشمت به تاريكي عادت نكرده باشد و به جمع كوچك بيابان خواب‌ها نرسيده باشي كه ببيني به چه مشقتي، در اين آخرين شب‌هاي سرد سال، تلاش مي‌كنند با سوزاندن پلاستيك و كاغذ و خرده‌هاي چوب، تن شان را گرم نگه دارند.
   وقتي ظرف‌هاي يك بار مصرف غذا را گرفتند و از نگاه ما گريختند، يادم افتاد كه چه سخت نفس مي‌كشم. چه سخت نفس مي‌كشيدند. چه تلخ، چه تنها.....

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون