سوگوار قهرمان زندگي
مهدي نيكويي
با غذايش بازي ميكرد: برنج و سالاد بدون سس. خيلي خشك بود. تمايلي به خوردن نداشت و خوشحال بود كه به اندازه كافي ميوه خورده است. اما نبايد ديگران را معذب ميكرد. به اندازه كافي از گفتوگوهاي گرم آن شب لذت برده بود و برايش عجيب بود كه از همه انتظار ندارد وگان شوند. در چشمبههمزدني غذايش را خورد و پيش از آنكه سورساتچي ديس كبابها را بياورد، بلند شده بود. عذرخواهي كرد و براي قدم زدن پس از شام، بيرون رفت. به اين فكر ميكرد كه چه زماني غذاهاي گياهي بخشي از منوي پذيرايي مراسم و مجالس خواهد شد. 1400؟ 1410؟ شايد هم 1420؟ نميتوانست انتظار داشته باشد كه همه دوستان و اطرافيان و همكارانش هنگام انتخاب منوي پذيرايي، به ياد او هم بوده باشند. اصلا مگر ميشود فقط به خاطر يك نفر، برنامه پذيرايي را عوض كرد؟ چندان هم مهم نبود. نميخواست به اين مسائل پيشپاافتاده فكر كند. مدتها بود كه غذا نقش اصلي زندگياش را بازي نميكرد. غذا از يك تفريح و دلخوشي به يك ابزار زنده ماندن تبديل شده بود. از حيوانات الگو گرفته بود. به نظرش حيوانات غذا را براي زنده ماندن ميخوردند. نورهاي رقصان نگاه او را به ساندويچي آن سوي خيابان كشاند. 3دوست بر سر ميز، با دهان پر ميگفتند و ميخنديدند. ياد گذشتهها افتاد. در آن زمان دوستانش آينده و آرمانهايي شبيه او در ذهن داشتند. آنها قهرمانانش بودند؛ قهرماناني كه پاي اعتقادات خود ميايستادند و براي ساختن فردايي بهتر مبارزه ميكردند. طبيعي بود كه هر چه بر زبان آنها ميرفت، بر قلب او مينشست و وجودش را گرما ميبخشيد. اما كجا تصور ميكرد كه تماشاي يك مستند بتواند آتش بر جانش بيندازد. تا آن زمان، فكرش را هم نميكرد كه مصرف فرآوردههاي حيواني آينده رويايي آنها را به خطر بيندازد. خواسته بود كه اين دانش جديدش را به اشتراك بگذارد اما او را به تحميل عقيدهاش متهم كردند. جمع هنوز هم همان جمع بود اما ديگر براي شخص قهرمانپرست او، قهرماني وجود نداشت. بايد ادامه راه را به تنهايي ميپيمود.