گذري بر رمان «كوچ شامار»، نوشته فرهاد حيدري گوران
كوچيدن تاريخمندانه
مجتبي تجلي
اگر بنا داريد ماجراي اين كوچيدن را بخوانيد يك دايرهالمعارف قديمي را كنار دستتان بگذاريد. عمدا نميگويم يك صفحه مرورگر اينترنتي نسل جديد آماده داشته باشيد، چون در رمان قرار است برهههاي گوناگون تاريخ اميد و يأس آدمي را تجربه كنيد. آن وقت داشتن يك راهنماي قديمي حس بهتري به شما خواهد داد. خالق «كوچ شامار» شما را در گوشهگوشه نوشتهاش از عهد عتيق تا اكنونِ جامعه پرآسيب در دل يك كمپ تركاعتياد ميكشاند. خردهروايتهايي كه از يادداشتهاي مكرر ذهني يا دفتري نويسنده برخاسته است حتي از قديمتر، اصحاب كهف، ميآغازد، از تاريخ ايران باستان و ميترا و داريوش سوم هخامنشي عبور ميكند و به دغدغه بارداري انتزاعي زني از يك گربه در زمانه قاجار ميرسد. نشان به آن نشان كه قسمتي از داستان در يك كوشك قجري ميگذرد كه كمپ اجبارا به آن نقل مكان ميكند. اگر بخواهيد كه همپاي داستان برويد، بياطلاعي از متون كهن ايراني و عرفاني پاي شما در گِل خواهد گذاشت. ارجاعات مكرر به چنين دانستههايي بسنده نميشود. رمان خواننده را هر از گاهي ميان ديالوگهاي محورياش به «ايسم»هاي جديد كه مايه تمسخر يا بياعتنايي نويسنده است، ميكشاند. آنقدر كه قانع ميشود كه توصيه من به داشتن يك مرورگر براي درك آنها و داستان بيهوده نيست.
قصه داستان از رها كردن مردگان در گورهاي جمعي پس از زلزله كرمانشاهان و كوچيدن به پايتخت آغاز ميشود. اين رفتن از آغاز تكليف خوانده را مشخص ميكند. ترك زادگاه، رفتن به سوي اميد و نور نيست. كوچ «شامار بوربور» فرار از مرگ و زوال، به سوي يافتن فلسفه مرگآگاهي است. جواني كه از كودكي تماشاي گورستان چيالا از پنجره دبستان برايش فغانآور است، در بستر روايت، بارها به نابودن، نيستي و روحها و پيكرهاي بي يا نيمهجان ميرسد. شامار نوجوان كه ميگفت: «از جبهه نميترسيدم، ميترسيدم جنازهام برگردد چيالا!»، از آغاز تا پايان كه سوار بر اسب، نه براي هميشه كه براي گريزي موقت از سرنوشت دچار گشته، از پيش روي ما ميرود، با وجود كرمافتاده ذهن و جسم خود و اطرافيانش مواجه است. شامار جوان تنها دلخوشي همراه در سفرش را هنوز به خود نيامده در هياهو و بيافساري تهران از كف ميدهد و مجبور ميشود «دهفتر» آييني كه از پدر به امانت دارد و به قول خودش «تكهاي از بدنم بود» و آكنده از سرهاي مگو، را ميان «آدمهاي دنيازده»، «مثل دانههاي انار» ببلعد. تلخي اين از دست دادن، نااميدياي را همراه شامار ميكند كه تا آخر از انديشه او، زندگي و كاري كه به سختي در يك «كمپنجات» يافته است و حتي ذهن خواننده دست نميكشد. اگرچه از ديد چهلتنان، كه بارها از آنان ياد ميشود، نااميدي بزرگترين گناه باشد.
علاوه بر شخصيت اصلي كه «رفتن» و «گريختن» را آغاز كرده است، كاراكترهاي متعددي در ساختار نقش خود را ميآفرينند. اما حداقل يكي از آنها – شماسي – كه دوست دوران تحصيل شامار است را ميتوان با شامار يكي دانست، چراكه «شماسي» گويي نه شخصي ديگر بلكه مستحيل شده شاماري است كه حوادث زندگي او را از سر گذرانده است و حالا سر جاي خود ميخكوب، مرعوب و بيتوان فقط زندگي ميگذراند. شماسي، گويا سايه در هم كوبيده شامار است كه ماموريت يافته در كنار او باشد، اجازه دهد خاطراتش را مرور كند و آنهايي را كه از دامنه آگاهي او گريختهاند را فراروي حافظهاش آورد. شخصيتهاي غالبا زخمخورده و كرمافتاده داستان، در هيچ جاي روايت نقطه اميد و شوري – جز در اندك موارد دلخوشيها و آرزوهاي كوچك – در ذهن خواننده نميگذارند. اين تلخي نه فقط از ناخودآگاه نويسنده ميتراود، بلكه به نظر ميآيد تعمدا چنين نقشي به آنها تحميل شده است. «ميموا»، «كيومرته»، رييس يا صاحب كمپي كه قسمت زيادي از داستان در آن ميگذرد و حتي دژبانهايي كه پس از ترك موقت اعتياد در كمپ واقع در جاده ساوه ماندهاند، ميزاني از تلخكامي را حكايت ميكنند كه مخاطب را به خفقان روح ميكشانند. بيان همه اين شوربختيها براي آن است كه علاوه بر بيان حقيقت زيستن نوين آدمي، لحظه گريز شامار از كمپ را با شكوه و رهاكننده و آكنده از طراوت و اميد كند.
«معجزه» خاموش شكل ميگيرد و بر پشت اسبي رخ مينمايد. رفتن بر اسب، با آنكه آمدن به دل حوادث با اتوبوس ساخته دست انسان حادث شده است، بيحكمت نيست. به اين قرار كه اسب بارها شكل نمادين خود را ايفا ميكند. چه آن اسبي كه از آنِ صاحب پير و ظاهرا مجنون كمپ است و درنهايت داستان ناجي رهايي شامار ميشود و خواننده در انتها خود را سوار بر بالهاي اسطورهاي آن ميبيند و چه آن اسبان باستاني كه از آنها ياد ميشود، نماد آزادياند. حيوانِ مظهر نجابت و وفاداري، البته كه در ميانه دنياي بيمهريها بيدليل از پستوي ذهن خالق اثر بيرون نتاخته است و انصافا به درستي در روايت از آن سود برده شده است. «كوچ شامار» اگرچه در بعضي ديالوگهاي دوستانه كه بايد از لحن صميميتري سود ميبرد، به لحن و گفتمان روزنامهنگاري و وقايعنويسي گرايش پيدا كرده و آنها را در خواندن گاها دشوار و غيرواقعي جلوه ميدهد، در باب «عشق» و «مهرورزي» ورودي واقعگرايانه دارد. اين وجه و نگاه فرهاد گوران به امر هميشه خوشايند و شيرين داستانها، يعني عشق، حقيقتي تلخ و شايد همزمان دلانگيز را به مخاطب ميدهد. نگاه نويسنده به ساحت عشق نگاهي بيولوژيك است. ميگويد: «انسان با عشق به فرگشت رسيد و بدون آن برميگردد به همان اصل خويش!» و جايي ديگر به عشق به زيستن نگاهي اينچنيني ميكند: «نميخواستم مارپله بازي كنم و هي از بازي بيرون بيفتم.» اگرچه «ميموا» داستان از عشق زميني با ذكرهاي آسماني ياد ميكند، اما مرگ و زوالش در داستان بار ديگر، مخاطب را براي ورود به شيريني كاذب عشقبازي نااميد ميگذارد.
با همه اين، «كوچ شامار» از معدود داستانهاي معاصري بود كه آن را دغدغهمند و از سينهاي آگاه، بدون بازيهاي بيهوده لغات يافتم و خواندن آن را به اهالي فرهنگ توصيه ميكنم.