• ۱۴۰۳ دوشنبه ۱۷ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4635 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۱۱ ارديبهشت

در قرنطينه

اميد توشه

لپ‌تاپش را روشن كرده و به عكس پس‌زمينه صفحه رمز ويندوزش خيره شده. چند آهو دارند از بركه‌اي آب مي‌خورند. دورتر چند شير كمين كرده‌اند. رمز ويندوزش را نمي‌زند. «دلم مي‌خواد برم اينجا». دوباره نگاه مي‌كنم. اينجا آفريقاست. ليوان نيم‌خوره چايش را بالا مي‌برد و يك قلپ مي‌خورد. گوشه تصوير گزينه‌اي هست كه مي‌زني و مكان عكس را مي‌نويسد. «صحراي كالاهاري/ بوتسوانا». مي‌پرسد: «مي‌دوني كجاست؟» فقط مي‌دانم جنوب آفريقاست. گوگل مي‌كند. چند عكس توريستي از صحراي كالاهاري و جانوران وحشي. «چقدر خوبه... راستي زرافه شاخ مي‌زنه؟» نمي‌دانم. يك چيزي مي‌گويم و دوباره سرم را مي‌چرخانم سمت سريالي كه چند روز است مي‌بينم. بي‌خيال آفريقا مي‌شود. فيس‌بوكش را چك مي‌كند. عكس دوستانش كه رفته‌اند بيرون شهر. دوباره ويرش مي‌گيرد: «چرا ما نمي‌ريم مسافرت؟» مي‌گويم چون در قرنطينه‌ايم. گير مي‌دهد: «چرا بقيه ميرن؟» جوابم تكراري است چون قرنطينه را رعايت نمي‌كنند و جان امثال ما را به خطر مي‌اندازند. «خب ما هم قرنطينه نباشيم». مي‌گويم نميشه و صداي تلويزيون را بيشتر مي‌كنم. خوشش نمي‌آيد. سرش را از لپ‌تاپ بيرون مي‌آورد. كاسه گوجه سبز را مي‌گذارد وسط پايش و نمكدان را رويش خالي مي‌كند. حرص مي‌خورم اما چيزي نمي‌گويم. يكي از درشت‌هايش را جدا مي‌كند و مي‌اندازد گوشه لپش و صداي اولين گاز مي‌آيد. بعد آرام آرام مي‌جود. دهانش پر آب مي‌شود. چشم و ابرويش را از ترشي و شوري كج و كوله مي‌كند. هسته‌اش را در مي‌آورد و مي‌گذارد گوشه ميز. مي‌داند خوشم نمي‌آيد. اما چيزي نمي‌گويم. دو تاي ديگر را همزمان مي‌خورد. دهانش صدا مي‌دهد. ملچ و ملوچ. نمي‌توانم تحمل كنم. تقريبا داد مي‌زنم: «نمي‌توني مثل آدم بخوري. هزار بار گفتم نذار دهنت صدا بده». همين كه دهانم را مي‌بندم مثل خر پشيمان مي‌شوم. اما دير شده. كاسه را مي‌گذارد روي ميز. هسته‌ها را در مي‌آورد و مي‌گيرد توي دستش. بلند مي‌شود كه برود سمت آشپزخانه. پيش از اينكه بگويم مواظب باش، زمين مي‌خورد. هسته‌هاي گوجه سبز از دستش پرت مي‌شود روي كاشي‌هاي سرد كف زمين. جاي سرم‌ها روي ساعدش كبود شده. مي‌خواهم بلندش كنم كه دستم را پس مي‌زند. آرام اشك مي‌ريزد. بلند مي‌شود. زير بغلش را مي‌گيرم و دوباره برش مي‌گردانم روي كاناپه. «اينايي كه خوردي سرديه. فشارت افتاد.» توي دستمال فين مي‌كند و با سري به نشانه تاييد تكان مي‌دهد. برايش يك ليوان آب ميوه‌اي را كه سر شب خودم گرفته بودم مي‌ريزم. يك قلپ مي‌خورد و ليوان را زمين مي‌گذارد. چند دقيقه به سكوت مي‌گذرد. سرش را كرده توي گوشي و احتمالا اينستاگرامش را چك مي‌كند. بعد يك دفعه مي‌گويد: «تور آفريقاي جنوبي تابستان ۹۹ از ۳۱ ميليون تومان... يعني اگه دو تايي بريم ميشه ۶۲ ميليون. خوبه ديگه نه؟» سر تكان مي‌دهم. «داريم ديگه؟» مي‌گويم دلارها را بفروشيم جور مي‌شود. مواظبم حرف بيخودي نزنم. اما خودش دنباله را مي‌گيرد: «اگه تا تابستون زنده بمونم.» هزار بار گفتم اين حرف‌ها رو نزن. دوباره گريه مي‌كند: «خسته شدم. دو ماهه دلم مي‌خواد برم بيرون.» به نگاه مستاصلم نگاه مي‌كند و مي‌گويد: «من كه زود مي‌ميرم. بذار اين آخر سري بهم خوش بگذره.» كنارش مي‌نشينم و سرش را به شانه‌ام مي‌گذارم. مي‌خندد. مي‌گويد «خوب شدم.» آرام مي‌شود. دوباره سريال را پلي مي‌كنم. چند دقيقه بعد سرش را از گوشي بيرون مي‌آورد. با گردن كج مي‌گويد: «برو دلارها رو بفروش... گفتي زرافه‌ها شاخ نمي‌زنند؟»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون