سوسن طاقديس (1399-1338) خاطرهساز كودكان و نوجوانان ايراني درگذشت. خبري كوتاه اما ناگوار. درنهايت بهت و غوغاي كرونا. سالها بود كه ديابت داشت. همه دعا ميكرديم بهبود يابد اما درگذشت. در 61 سالگي؛ اما داستانهايش، ياد او را در ذهن كودكان و نوجوانان و ما و همه علاقهمندانش زنده نگاه ميدارد. با او در سال 1379 آشنا شدم در جريان انتخاب و سفارش دو داستان او براي كتابهاي درسي.
اول: «قدم يازدهم» او سرگل كتابهايش است و بسيار رمزي و نوآورانه. به همين دليل آن را در سال 1381 در كتاب سال چهارم دبستان در بخش روانخواني آورديم و هنوز هم هست. اگر روزي قرار باشد، نمادپردازي در كتابهاي كودك بررسي شود بايد با اين كتاب ماندني آغاز كرد. قدم يازدهم داستاني زيبا درباره ترسهاي آدم و مقابله با آنها و رها شدن از چنگ عادتهاست. شير كوچولو در يك قفس كوچك در يك باغوحش به دنيا آمده و دوست دارد راه برود و بازي كند اما كل قفسش به اندازه 10 قدم است. اگر قدم يازدهم را بردارد، كلهاش دنگي ميخورد به ميلهها و حسابي درد ميگيرد. شير كوچولو ديگر ياد گرفته و عادت كرده كه بيشتر از 10 قدم برندارد اما يك روز وقتي نگهبان فراموش ميكند در قفس شير كوچولو را ببندد، يواش از قفس بيرون ميرود و ماجراهاي بعد. براي همين كتاب بود كه در سال ۱۳۸۶ برگزيده بيستوسومين دوره كتاب سال شد. سيدسروش طباطباييپور از معلمان دوره ابتدايي درباره اين درس مينويسد:
دو سال از بهترين سالهاي عمرم، وقتي بود كه معلم بچههاي كلاس چهارم دبستان بودم؛ يكي از عجيبترين خاطرههايم، زماني بود كه به درس «قدم يازدهم»، نوشته «سوسن طاقديس» ميرسيديم. داستان بچه شيري كه طول قفسش فقط 10 قدم بود و نميدانست كه ميتواند قدم يازدهم زندگياش را هم بردارد؛ حتي زماني كه نگهبان باغوحش، به اشتباه، در قفس را باز گذاشته بود! كشش داستان به حدي بود كه بچههاي پر جنبوجوش كلاس را روي نيمكتها ميخكوب ميكرد.
بچهها ميخواستند بدانند كه بچه شير بالاخره قدم يازدهم را برميدارد و به دنياي آزادي قدم ميگذارد يا نه؟ آن روز كلي با بچهها درباره داستان حرف ميزديم و فكر ميكرديم. وقتي زنگ ميخورد، چشمان بچهها مثل چشمهاي همان بچه شير برق ميزد. انگار هر كدامشان وقتي قدمهايشان را از كلاس بيرون ميگذاشتند هنوز درگير داستان بودند و به عاقبت بچه شير فكر ميكردند.
دوم: در سال 1380 كه مشغول برنامهريزي و تدوين كتاب درسي سال سوم ابتدايي بوديم يكبار از ايشان دعوت كرديم و خواستيم براي كتاب فارسي سال سوم ابتدايي داستاني با موضوع كمرويي و خجالت براي بچهها بنويسد. از روشهاي ما در آن سالها اين بود از نويسندگان كودك و نوجوان دعوت ميكرديم، خود داستاني متناسب با موضوع درسها يا بنويسند يا از ميان آثار خود انتخاب كنند يا آثارشان را متناسبسازي كنند. در همان سال با چند نفر چنين قراري گذاشتيم ازجمله آقاي هوشنگ مراديكرماني، آقاي اسدالله شعباني و يكي هم خانم سوسن طاقديس. يكي از مشكلات رواني تربيتي كودكان ابتدايي كه كمرو و خجالتي هستند و اعتماد به نفس كافي براي اظهار وجود و شركت در مباحث كلاسي و اجتماعي را ندارند. قرار شد از ايشان دعوت كنم و اين كار را براي ما انجام دهد. دوست و همكار صميمي ايشان سركار خانم متين پدرامي كه خود هم دستي در نوشتن داشت، همسايه ما بود. آنها در مجله كيهان بچهها همكار بودند.
خانم طاقديس فعاليت حرفهاي خود را با كيهان بچهها آغاز كرد اما ديري نپاييد و مثل بسياري نويسندگان خوش قلم از آنجا كوچ كرد. خلاصه قرار را گذاشتيم. روز سهشنبهاي بود. ايشان را تا آن روز نديده بودم. تلفني چند بار چرا اما حضوري نه. وقتي ديدمش انگار سالها دوستي داشتيم. مثل همه شيرازيها مهربان و خونگرم و زودجوش بود. خيلي صبور و متين. سر صحبت كه باز شد اول هر چه دق دلي بحق از كتابها داشت، سر داد و ما هم كه ميديديم، درست ميگويد، تاييد ميكرديم و علت حضور ايشان را همين انتقادهاي بحق ميدانستيم. بعد كه نوبت به من رسيد، خواسته را گفتم. بعد از آنكه يك ساعتي درباره فصلبندي كتابهاي جديد صحبت كرديم و گفتيم كه در فصل سوم كتاب سال سوم قرار است از منظر ادبي به موضوع كمرويي بپردازيم و خيلي حرفهاي ديگر، گفت من هيچ وقت داستان سفارشي ننوشتم. اصلا اين كار را ناممكن ميدانست و معتقد بود هيچگاه به سفارش چيزي ننوشته اما با بحثهاي زياد متقاعد شد اين بار براي كودكان ايران و كتابهاي درسي مطلبي بنويسد و نوشت. چند روايت و داستان نوشت و به ما حق انتخاب داد و ما يكي را انتخاب كرديم. الحق داستان را خوب و با هوشمندي و درك روانشناسانه از آب و گل درآورده بود. اكنون اين درس حذف شده است.
طاقديس بزرگ در ناوديس آثارش كتابهاي ديگر هم دارد: داستانهايي چون «باباي من دزد بود»، «زرافه من آبي است»، «پشت آن ديوار آبي»، «هزار سال نگاه»، «تو هم آن سرخي را ميبيني»، «دخترك و فرشتهاش»، «يكي بود» و «جوراب سوراخ»، «پيامبر بيپايان»، «پري چه كسي را با خود برد؟»، «ته ته ته چاه، شب» «صداي پاي بزغالههاي سبز»، «هزار سال نگاه» و «شب و شيطان و شمشير». چند كتاب منتشرنشده هم دارد: يكي رمان عاشقانهاي براي نوجوانان به نام «دره كوليكش» كه بر اساس داستاني واقعي كه پدربزرگش شنيده، نوشته است. داستان درباره قبيلهاي كولي است و ماجراي دختري به نام «همهناز» كه در اين قبيله زندگي ميكند. سوره مهر هم قرار است «از خاك تا خدا» را منتشر كند. اين كتاب شامل تعدادي از داستانهاي نوجوانان است.
او در كنار داستاننويسي شعر هم ميسرود. جز جايزه كتاب سال، چندين جايزه ديگر مثل لوح تقدير دانشگاه الزهرا براي مجموعه فعاليت هنري، لوح سپاس از مركز امور مشاركت زنان رياستجمهوري سال ۱۳۷۹ و جايزه پروين اعتصامي براي كتاب «شما يك دماغ زرد نديديد؟» را در سال ۱۳۸۴ هم كسب كرد.
معناگرايي و عمق از ويژگيهاي كتابهاي خانم طاقديس است. كم مينوشت اما هدفدار و بسيار سختگيرانه مينوشت. وسواس داشت. اصراري نداشت هر سال چندين كتاب كودك بنويسد. اهل نگارش سفارشي نبود اما يك بار چنين كرد و آن يك بار هم براي كتابهاي درسي بود. حسين فتاحي او را نويسنده كودك به تمام معنا ميداند و دربارهاش مينويسد:«مهمترين نكتهاي كه درباره سوسن طاقديس ميتوانم بگويم، علاقه شديد او به ادبيات كودك است. ساليان سال قبل وقتي در نشريه كيهان بچهها پنجشنبهها جلسه داشتيم هر هفته در جلسه حاضر ميشد و داستان جديدي هم ميآورد. خيليها فقط در جلسه شركت ميكردند اما او هر جلسه با داستان ميآمد. حتي وقتي بچهدار شد، نوزاد يكي، دو ماههاش را به جلسه ميآورد، روي صندلي كنارياش ميگذاشت، برايش توي شيشه شير درست ميكرد، پوشكش را عوض ميكرد و داستان ميخواند. سالهاست كه طاقديس به طور تخصصي در زمينه ادبيات كودك كار ميكند. اكثر ما هم براي كودك، هم نوجوان و هم بزرگسال داستان مينويسيم اما او مدتي است به صورت تخصصي براي كودكان مينويسد و چندان از اين شاخه به آن شاخه نميپرد و در زمينه ادبيات كودك وسواس زيادي دارد.
او طي سالهاي فعاليت خود علاوه بر همكاري با نشريات كيهان و سروش، گروه مجلات رشد را هم آغاز كرد. شادروان اميرحسين فردي در كيهان بچهها در او اثرها گذاشت. در يادداشتي ضمن آنكه فردي را در حكم پدر و راهنماي خود ميداند، آغاز فعاليتهايش را در كيهان بچهها چنين توصيف ميكند:«نميدانم قيافهام بود. لباسم بود. كفشهاي پلاستيكي ارزان قيمتم بود كه كمي رنگ صورتي داشت و براي همين اينقدر ارزان بود و يا رفتارم. يا بلد نبودم سرم را پايين بيندازم چون ميترسيدم ولي همه يكجور ديگر من را ميديدند. چون در موقعيتي بودم كه فكر نميكنم بهجز من آدم ديگري، دختر ديگري در آن موقعيت بود. ميترسيدم چون پدرم گفته بود اگر به تهران رفتم ديگر جايم توي خانه نيست.
ديگر حق ندارم به خانه برگردم و اگر برگردم بايد با پسر يكي از اقوام ازدواج ميكردم. تازه فقط اين نبود. من در واقع براي كار در تلويزيون به تهران آمده بودم و با اختلافي كه بين مدير گروه و بقيه افراد موثر در سازمان تلويزيون پيش آمده بود، ايشان را از تلويزيون اخراج كرده بودند و چنانكه در آن زمان رسم بود همه افرادي كه ايشان براي كار به تلويزيون برده بودند همه با هم اخراج شديم. كارم را از دست داده بودم.
به خودم ميگفتم واي اگر به خانه برگردم بايد به يك زندگي اجباري تن ميدادم. ديگر از روياي بزرگم يعني نويسندگي چيزي باقي نميماند. از خانهاي كه نه... از زنداني به زندان ديگر ميرفتم و ديگر هيچ اميدي برايم باقي نميماند. ديگر حق نداشتم هيچ رويايي داشته باشم.
به هيچكس نگفته بودم. خجالت ميكشيدم. آن روز كه از كارم بيكار شدم تا مدتي گيج و منگ در خانه نشستم. خانه كه نه... اتاقكي روي پشت بام يك خانه كه متعلق به يك خانم پير و تنها بود. با پشت بامي پر از برف و روزهاي ابري و تاريك و يك اجاق برقي فسقلي كه تنها وسيله گرمكننده اتاقم بود و خانم صاحبخانه كه دم به دم يواش ميآمد و يك دفعه ميپريد وسط اتاق تا ببيند من چهكار ميكنم. به خودم قول دادم حتي اگر نتوانم در كيهان بچهها يا كانون كاري پيدا كنم به خانه برنميگردم. حتي اگر مجبور شوم در خانههاي مردم كار كنم. وقتي از حالت گيجي و منگي بيرون آمدم به ياد يك سوژه جديد افتادم كه ذهنم را پر كرده بود. اسمش «زنده زير خاك» بود. مثل حالي كه خودم داشتم. شروع كردم... كاغذ كم داشتم. بايد همه چيز را در صفحههاي كم جا ميدادم. بايد ريزريز مينوشتم. شروع كردم. نوشتم... نوشتم. 4 روز نخوابيدم. نوشتم... نوشتم و نوشتم. روز دوم ديگر چيزي از نان و پنير يخزده پشت پنجره نمانده بود. يك گوشواره داشتم. يادگار مادربزرگم بود. رفتم كه آن را بفروشم ولي دلم نيامد هر دو لنگهاش را بفروشم. يك لنگه را دادم و يك لنگه را نگه داشتم. تا آن موقع آقاي نوروزي سردبير كيهان بچهها بود. وقتي داستان بلند يا رمانم تمام شد به كيهان بچهها رفتم ولي جو عوض شده بود. آقاي نوروزي رفته بود و آقاي فردي آمده بود. تا از در وارد شدم بر و بچههاي قبلي خبرها را به من دادند. يواشكي؛ با صداي آهسته... سردبير آقاي فردي است و ميگويند خودش يك گروه نويسنده دارد. حتما همه ما را اخراج ميكند و گروه خودش را ميآورد. تو كه اصلا در مجله استخدام نيستي، حتما كار تو را نميپذيرد. دور ميز آقاي فردي پر از بچههايي بود كه نميشناختمشان. ماتم برده بود. با نااميدي به آنها نگاه كردم. آنقدر شلوغ بود كه آقاي فردي پيدا نبود. حالا بايد چهكار ميكردم. اميدي نبود. بايد تا كسي متوجه من نشده بود، بلند ميشدم و از آنجا ميرفتم. ولي... ناگهان دور ميز آقاي فردي خلوت شد. همه براي خوردن ناهار رفتند. آقاي فردي هم داشت آماده ميشد تا برود. رفتم جلو... سلام كردم. قصهام را به او دادم و گفتم: اين يك قصه دنبالهدار است.
آقاي فردي با تعجب به من نگاه كرد كه دليلش را نفهميدم. يك لبخند كوچك زد و دوباره نشست و شروع كرد به خواندن قصه و بعد گويي يادش رفت كه بايد براي خوردن ناهار برود. چند بار صفحات قصه را ورق زد. من كمي دورتر ايستاد بودم و ديدم كه يك نفر آمد و گفت:«چرا نميآييد! همه منتظر شما هستند.» آقاي فردي گفت:«خانم طاقديس يك قصه آوردند. فكر كن يك قصه دنبالهدار.» آن شخص نگاهي به من كرد و گفت:«از هر كسي قصه نگيريد. ما خودمان مينويسيم.» و سعي كرد كه اين حرفش را من نشنوم. آقاي فردي به من و به او نگاه كرد و گفت: «نه پسرم نگاه نكن كه چه كسي مينويسد. نگاه كن و ببين كه چه نوشته است.» قصهام چاپ شد؛ هيچكس هم از مجله اخراج نشد. مدتها با قصههايم در كنار آقاي فردي ماندم. خيلي عجيب بود، او بيآنكه از مشكلاتم چيزي بداند، انگار فهميده بود كه من در چه وضعيتي هستم. حتي يك بار كه از او به خاطر رفتارش تشكر كردم، خنديد و گفت:«نه شما به من لطف داشتيد. آن روز كه آن قصه بلند را به من داديد ما همه چيز داشتيم جز يك قصه بلند و شما با قصهتان به ما كمك كرديد.» او با آنكه من را نميشناخت. تا سالهاي سال از دور يا نزديك با محبتي بيشائبه مثل يك پدر تكيهگاه من بود».
سالها بود كه ديابت داشت. همه دعا ميكرديم بهبود يابد اما درگذشت. در 61 سالگي؛ اما داستانهايش، ياد او را در ذهن كودكان و نوجوانان و ما و همه علاقهمندانش زنده نگاه ميدارد.
سيدسروش طباطباييپور از معلمان دوره ابتدايي درباره اين درس مينويسد:
دو سال از بهترين سالهاي عمرم، وقتي بود كه معلم بچههاي كلاس چهارم دبستان بودم؛ يكي از عجيبترين خاطرههايم، زماني بود كه به درس «قدم يازدهم»، نوشته «سوسن طاقديس» ميرسيديم. داستان بچه شيري كه طول قفسش فقط 10 قدم بود و نميدانست كه ميتواند قدم يازدهم زندگياش را هم بردارد...
ايشان را تا آن روز نديده بودم. تلفني چند بار چرا اما حضوري نه. وقتي ديدمش انگار سالها دوستي داشتيم. مثل همه شيرازيها مهربان و خونگرم و زودجوش بود. خيلي صبور و متين. سر صحبت كه باز شد اول هر چه دق دلي بحق از كتابها داشت، سر داد و ما هم كه ميديديم، درست ميگويد، تاييد ميكرديم و علت حضور ايشان را همين انتقادهاي بحق ميدانستيم.
معناگرايي و عمق از ويژگيهاي كتابهاي خانم طاقديس است. كم مينوشت اما هدفدار و بسيار سختگيرانه مينوشت. وسواس داشت. اصراري نداشت هر سال چندين كتاب كودك بنويسد. اهل نگارش سفارشي نبود اما يك بار چنين كرد و آن يك بار هم براي كتابهاي درسي بود.