عقربهاي رنگارنگ
غلامرضا طريقي
جيغ ميزدم و اين از من كه اصولا آرام بودم بعيد بود. تا ميآمدند سراغم كمي آرام ميشدم و بعد دوباره جيغ ميزدم. گريه ميكردم.
همه كلافه شده بودند. نه من ميتوانستم چيزي بگويم و نه آنها ميدانستند چرا در اين شب خاص من برعكس شبهاي ديگر اينطور شدهام.
نه مادر توانست كاري برايم بكند، نه پدر، نه خاله و نه مادربزرگ و پدربزرگ. تا دست به بدنم ميزدند گريهام بند ميآمد، اما همين كه دستشان را ميكشيدند، ميزدم زير گريه. من اينها را به ياد ندارم چون دو ماهه بودم. همه اين ماجراها را بعدها از زبان مادرم شنيدهام.
وقتي ماجرا با شير دادن و كارهاي ديگر ختم نميشود قنداقم را كه باز ميكنند آرام ميشوم.
چرا؟ چون يك عقرب سياه در تمام اين دو ساعت توي قنداق روي پاي من بود و من زبان نداشتم كه بگويم اين مهمان ناخوانده را از من دور كنند. با ديدن عقرب حال چند نفر از ترس بد شد و تا مادربزرگم راهي پيدا كند او راهش را كشيد و رفت طرف ايوان و از آنجا هم رفت سراغ زندگي خودش.
سوال ديگران اين بود كه از كجا آمده بود؟
خب احتمالا از بند رخت در حياط.
سوال من سالهاست اين است كه چرا نيش نزد؟
مگر نميگويند اگر تكان بخوري و عقرب احساس خطر كند نيش ميزند؟ من كه تمام مدت تكان ميخوردم.
پدربزرگ ميگفت:
نيش عقرب نه از ره كين است/ اقتضاي طبيعتش اين است
پس چطور عقرب اقتضاي طبيعتش را در مقابل كودك بيدفاع ناديده گرفت؟ پس چطور اين روزها آدمها كينه را اقتضاي طبيعتشان كردهاند و به صغير و كبير رحم نميكنند؟
فقط ميزنند؟ ما آدمها مگر چقدر عقرب در وجودمان داريم كه اينقدر بيرحم شدهايم؟ عقرب درون ما چه رنگي است؟ اين روزها فضاي مجازي فارسي جولانگاه روحهايي شده است كه پشت نامهاي مستعار گم شدهاند و از هيچ خشونتي نسبت به يكديگر دريغ نميكنند.
اين روزها عقربها راحت و رها ميگردند و ميزنند بيآنكه بدانند وقتي نيش زدن رواج پيدا كند به فاصلهاي كوتاه همه ما به موجوداتي نيش خورده و زخمي تبديل خواهيم شد.
موجوداتي افسرده.
تازه اگر بخت با ما يار باشد و زنده بمانيم.