• ۱۴۰۳ يکشنبه ۱۶ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4647 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۲۵ ارديبهشت

هوا تاريك شده بود و ماه گرد پر نوري از پشت يك ساختمان چند طبقه بيرون مي‌آمد

چراغان

جمال ميرصادقي

 

دور او جمع شده بودند و به او مي‌خنديدند. جغله هرهرش بلندتر بود. «از ما مي‌ترسه ناصرخان، بيا بيا بچه جون ما كاري به تو نداريم.» «آخه... آخه من كه شما رو اذيت نكردم. تازه چند روزه به محله شما اومدم.» ناصرخان گفت: «حالا كه بچه‌محل ما شدي. بايد با ما باشي، نه با اون قزميت‌ها.» «ما چند ماهي از ده‌مون اومده بوديم اون‌جا.» «ناصرخان حرفشو باور نكن، اون روز كه سگ ننه‌ها ما رو زدن اين هم ميونشون بود.» جغله گفت: «زدن تو دل من.» «من باهاشون نبودم.» ناصرخان گفت: «خيلي خب، با ما مي‌آيي، اون‌ها روشونو زياد كردن، بايد يه درس حسابي بهشون داد.» «آخه... آخه... من، باهاشون دعوا ندارم. با بعضي‌هاشون دوست شدم.» «قانون ما مي‌گه اگه يكي به محله ما مي‌آد، بايد تو هر كاري با ما باشه، دوستي سرش نمي‌شه.» «مي‌توني تو دسته ما نياي، كي بهت محل مي‌ذاره.»
«باشه، مي‌آم تو دسته‌تون.» جغله گفت: «خنگه، پس چرا واسادي به ما زل زدي؟» «بيا با ما دست بده.»
جلو رفت و با هر دوازده تا شان دست داد.
ناصرخان گفت: «اين شد يه كار حسابي.»
وردست ناصرخان گفت: «از حالا تو دسته مايي، بايد هرچه رييس مي‌گه قبول كني.» جغله گفت: «حاليت شد بچه؟ از امروز با مايي، نه با بچه محل‌هاي عوضيت.» «من با اون‌ها نبودم.»
راه افتاد كه برود خانه. يكي جلوش را گرفت.
«آهاه، كجا؟» «مي‌خوام برم خونه مون.» «خونه بي‌خونه. بايد ناصرخان اجازه بده.» ناصرخان گفت: «بايد با ما بيايي، يكي‌يكي صداشون كني و ما بمالونيمش.» «مي‌خوايم روشونو كم كنيم.»
«آخه... آخه ... ننه‌ام منتظر منه.» «ننه بي‌ننه ... هرچه رييس مي‌گه بايد اجرا بشه.» «مي‌خوايم ادبشون كنيم.» «اگه داش مهدي اون‌جا باشه چي؟» «دهنش مي‌چاد، جرات داره به ما چپ نگاه كنه، اصغر آقامون درازش مي‌كنه.» «اگه دير برم خونه، ننه‌ام ...» جغله گفت: «مي‌ترسه برگرده خونه، ننه‌اش كتكش بزنه.» «تو از ننه‌ات نترسي من نمي‌ترسم نيمچه.» «روت زياد شده‌ها.» ناصرخان گفت: «هر دوتون زر زيادي مي‌زنين، حالا كه تو يه دسته‌اين، بايد احترام همو داشته باشين، حاليتونه؟» «به‌خصوص حالا كه داريم به يه جنگ بزرگ مي‌ريم.» «مي‌تونه به ما خدمت كنه...»
يكي هرهرش بلند شد.
«چه خدمتي؟ يه فوتش كني مي‌خوره زمين.» ناصرخان گفت: «اون چيزي كه اصله تو زور بازو نيست تو اين‌جاست.»
با انگشت به سرش زد.
وردستش گفت: «رييس درست مي‌گه، شايد زورش اندازه ما نباشه، مي‌تونه يكي يكي شونو صدا كنه.» «حسن گرازو صدا مي‌كنم بياد، دخلشو بيارين.» ناصرخان گفت: «به پيش، پهلوونا.» بچه‌ها دنبالش راه افتادند. هوا تاريك شده بود. ماه گرد پر نوري از پشت يك ساختمان چند طبقه بيرون مي‌آمد. بي‌سروصدا پشت سر هم از كنار كوچه‌ها مي‌رفتند. بايد از خيابان مي‌گذشتند تا به محله داش مهدي مي‌رسيدند. جغله گفت: «بايد اول روي اون پسر آجانه رو كم كنيم، اون‌دفعه يه لقد زد تو دل من.» «اسمش حسن گرازه، از اون بي‌ناموس‌هاست. صداش مي‌كنم خوب بماليدش. سر راه مدرسه، گوشت كوبيده منو گرفت خورد.» «اگه همه‌شون با هم باشن چي؟» «تو يكي يكي شونو صدا كن.»
«باشه. اول حسن گرازو صدا مي‌كنم.» «بدمصب همچين زد تو دلم كه تا چند روز دلم درد مي‌كرد.» «مي‌خواي من يه لقد بزنم تو دلش؟» «هوشنگ فرنگي دعواش كرد و گفت آشغال زورت به اين رسيده؟» «هوشنگ با من دوسته. بچه آقاييه. من اونو صدا نمي‌زنم.» جغله گفت: «باريكلا پسر. كار خوبي مي‌كني. هوشنگ فرنگي يه پارچه آقاست. برام يه نوشابه خريد.» «من اول حسن گرازو صداش مي‌زنم، شما حسابشم برسين.» جغله گفت: «من يه لقد مي‌زنم تو دلش.» «بايد يكي يكي شونو صدا كرد، مالوندشون.» «من لنگ‌شونو مي‌گيرم و مي‌زنم‌شون زمين.» «من پنجه بوكس‌مو آوردم و مي‌خوام حساب اون نامردهايي كه اون‌ دفعه سرم ريختن برسم.» چراغ برق كوچه‌ها روشن شده بود. تك و توك مردم مي‌آمدند و مي‌رفتند. پشت سر هم از كنار كوچه مي‌رفتند و نفس نفس مي‌زدند. از خيابان گذشتند و به محله كه رسيدند، صداي ساز و آواز بلند بود.
«بچه‌ها جشنه.» «جشن چيه؟» «نكنه جشن ختنه‌سوران اون آفريقايي است.» «پسر اون‌هايي كه تازه از آفريقا اومدن؟» «خودشه، بابام مي‌گفت مي‌خوان ختنه‌اش كنن.»
صداي بلندگوها از اين ور و آن ور بود. زني مي‌خواند.
«امشب مي‌آم سراغت/ خاموش بكن چراغت.» «حالا چي كار كنيم رييس؟» «جشن شونو به عزا تبديل مي‌كنيم.» «ناصرخان، بذارين من اول برم سر و گوشي آب بدم.» «نذار تو رو ببينن.» «يواشكي برو و برگرد.» «باشه. بلدم چه جوري برم كه هيشكي منو نبينه.»
هنوز چند قدم نرفته بود كه هوشنگ فرنگي از خانه‌اي بيرون آمد. آنها را كه ديد، چشم‌هاي درشت سبزش برق زد و نيشش باز شد. دست‌هايش را باز كرد.
«به‌به بچه‌‌هاي گل، خوش اومدين.» جغله گفت: «سلام هوشنگ خان، چاكريم.» «چه خبره هوشنگ خان، جشن چيه؟» «اون پسر آفريقايي رو ختنه كردين؟» «نه بابا، عروسي آقا مهديه.» «داش مهدي؟» «آره، اصغر آقام اين‌جاست. قدم‌تون رو چشم ما.»
دست دور شانه ناصر خان انداخت.
«داريم محله رو چراغون مي‌كنيم، بيان كمك‌مون كنين؟»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون